ایستاده بودم کنار خیابان منتظر تاکسی. وقتی رسید، دیدم یک نفر جلو نشسته و دو نفر عقب (هر سه آقا). تا دستم را ببرم سمت دستگیرهٔ در عقب، پسر نوجوانی در جلو را باز کرد، پیاده شد و گفت شما بیاین جلو، من میرم عقب میشینم.» کارش، به نظرم نه ومی داشت، نه فایدهٔ خاصی؛ اما نمیتوانم انکار کنم که چقدر برایم جذاب بود.
تحمل سختی متفاوت بودن»، کار هرکسی نیست.
+بیربط: طی یک سال گذشته، در ارتباط با همکارانم در متعادلترین و انعطافپذیرترین حالت ممکن رفتار کردم. در برخوردها، صحبتها، خندهها، حرف زدنها و همهچیز و خب، این عادت همیشگی من است. اغلب آدمها در جامعه، همسو با طرز فکر و نوع نگرش من نیستند و پذیرفتن این وضعیت، پذیرفتن و دوست داشتن آدمها بیتوجه به این موضوع، عادت همیشگی من است. همهچیز هم تقریبا خوب بود تا همین امشب. امشب وقتی فهمیدم بچهها (همکاران جوانترم) قرار بیرون رفتن گذاشتهاند و حتی به من نگفتهاند، پر از بغض شدم. البته واقعیت این است که اگر میگفتند هم با آن جمع بیرون نمیرفتم؛ نه دغدغههای آن آدمها برایم جذابیتی دارد، نه حرفها و نه نوع روابط و مناسبات؛ ولی واقعا پر از بغض شدم. یاد آن شب مشابه لعنتی و آن سفر افتادم. یاد همهٔ روابطی که ظاهرا همهچیزشان خوب بود، اما درست سر یک ماجرا، بزنگاه، اتفاق، میفهمیدی آدمها حوصلهات را ندارند، دوستت ندارند، شوق دیدنت را ندارند و پر از بغض میشدی. یاد همهٔ بغضهای این شکلی افتادم و دلم برای خودم سوخت. خیلی سوخت.
درباره این سایت