تلاجن



می‌گم یه وقت زشت نباشه من هنوزم که هنوزه سرودهای ۵۷ رو می‌شنوم کلی حس خوب و انرژی مثبت می‌گیرم :)


+ دوم دبیرستان که بودم این رو تو نشریهٔ تک‌برگی انجمن اسلامی‌مون نوشتم و به نظرم هنوز می‌شه خوندش:

بهمن است دیگر. با همهٔ برف‌هایی که می‌بارد از آسمان و ما البته سهممان فقط تصاویر است. بهمن است و دوازدهم و بیست‌و‌دوم. بهمن است و دههٔ فجر. بهمن است و سرما. بهمن است و استراحت بعد از امتحان‌ها. بهمن است با همهٔ سرودهای انقلابی‌اش و صداهایش. به نظرم هیچ‌چیز بیش‌تر از صداها نمی‌تواند ماندگار شود. بهمن که می‌رسد، گوشم پر می‌شود از صدا، صدای همهٔ شعارها، همهٔ فریادها، همهٔ بغض‌های شکسته و نشکسته، صدای سکوت‌ها و صدای نگاه‌های آدم‌هایی که روزگاری با صداهایشان انقلاب کردند. راستی چرا؟

امیدوارم هنوز آن‌قدر حوصله برایتان مانده باشد که به این چراها فکر کنید. چراهایی که با بزرگ شدن آدم‌ها به‌تدریج کوچک می‌شوند و لا‌به‌لای شلوغی‌ها، دیگر کسی آن‌ها را نمی‌بیند. پیشنهاد می‌کنم تا هنوز که چراهایتان بزرگند آن‌ها را ببینید، تا پیش از این که آن‌قدر بزرگ شوید که دیگر از چراها و صداها فقط یک ردپا بماند در ذهنتان.

راستی، چرا انقلاب شد؟.»


پ.ن: یه چند وقتی نیستم، تو این مدت (و کلا) اگه خواستید یکم حال و هواتون عوض شه کاکائوی تلخ بخورید. ۸۵ درصد شیرین‌عسل و ۸۳ درصد فرمند که من امتحان کردم خوب بودن و جواب می‌ده :)

+ مبارک باشه :)


بعدنوشت:

مرتبط۱: 

محمد مهرآیین؛ پهلوانی دیگر از کتاب خمینی

مرتبط۲:

آخه چرا باید شکلات ایرانی بخرم؟



انسان معاصر به چی نیاز داره؟

به یکی از همون طبیب‌هایی که تو داستان اول مثنوی بود. به کسی که نبضت رو بگیره و بفهمه دلت کجاست.


بی‌ربط: دوستان عزیز فرهنگستان!

ما اگر از درازآویز زینتی» هم بگذریم از مصوبهٔ  قرار دادن   ٔ » به جای ی» نقش‌نمای اضافه نخواهیم گذشت :|


آن‌چه که امر هدایت بدان متعلق می‌شود، دل‌ها و اعمالی است که به فرمان دل‌ها از اعضا سر می‌زند، و امام کسی است که باطن دل‌ها و اعمال و حقیقت آن‌ها، پیش‌ رویش حاضر است و از او غایب نیست؛ و معلوم است که دل‌ها و اعمال نیز مانند سایر موجودات، دارای دو ناحیهٔ ظاهر و باطن هستند؛ و چون باطن دل‌ها و اعمال نزد امام حاضر است، لاجرم امام از تمام اعمال بندگان خدا، خیر یا شر، آگاه است؛ گویی هرکس هرچه می‌کند، در پیش روی امام انجام می‌دهد. پس امام، هدایت‌کننده‌ای است که با امری ملکوتی که در اختیار دارد، هدایت می‌کند. بنابراین، امامت از نظر باطن، نحوه‌ای ولایت است که امام در اعمال مردم دارد، و هدایت امام، چون هدایت انبیا و رسولان و مومنان، صرف راه‌نمایی از طریق نصیحت و موعظهٔ حسنه و نشانی دادن نیست؛ بلکه هدایت امام، گرفتن دست خلق و رساندن آنان به راه حق است. [ترجمهٔ المیزان، ج۱، صص ۴۱۳-۴۱۱]


نویسه مرتبط:

لبخند


می‌گم یه وقت زشت نباشه من هنوزم که هنوزه سرودهای ۵۷ رو می‌شنوم کلی حس خوب و انرژی مثبت می‌گیرم :)


+ دوم دبیرستان که بودم این رو تو نشریهٔ تک‌برگی انجمن اسلامی‌مون نوشتم و به نظرم هنوز می‌شه خوندش:

بهمن است دیگر. با همهٔ برف‌هایی که می‌بارد از آسمان و ما البته سهممان فقط تصاویر است. بهمن است و دوازدهم و بیست‌و‌دوم. بهمن است و دههٔ فجر. بهمن است و سرما. بهمن است و استراحت بعد از امتحان‌ها. بهمن است با همهٔ سرودهای انقلابی‌اش و صداهایش. به نظرم هیچ‌چیز بیش‌تر از صداها نمی‌تواند ماندگار شود. بهمن که می‌رسد، گوشم پر می‌شود از صدا، صدای همهٔ شعارها، همهٔ فریادها، همهٔ بغض‌های شکسته و نشکسته، صدای سکوت‌ها و صدای نگاه‌های آدم‌هایی که روزگاری با صداهایشان انقلاب کردند. راستی چرا؟

امیدوارم هنوز آن‌قدر حوصله برایتان مانده باشد که به این چراها فکر کنید. چراهایی که با بزرگ شدن آدم‌ها به‌تدریج کوچک می‌شوند و لا‌به‌لای شلوغی‌ها، دیگر کسی آن‌ها را نمی‌بیند. پیشنهاد می‌کنم تا هنوز که چراهایتان بزرگند آن‌ها را ببینید، تا پیش از این که آن‌قدر بزرگ شوید که دیگر از چراها و صداها فقط یک ردپا بماند در ذهنتان.

راستی، چرا انقلاب شد؟.»


پ.ن: یه چند وقتی نیستم، تو این مدت (و کلا) اگه خواستید یکم حال و هواتون عوض شه کاکائوی تلخ بخورید. ۸۵ درصد شیرین‌عسل و ۸۳ درصد فرمند که من امتحان کردم خوب بودن و جواب می‌ده :)

+ مبارک باشه :)


بعدنوشت:

مرتبط۱: 

محمد مهرآیین؛ پهلوانی دیگر از کتاب خمینی

مرتبط۲:

آخه چرا باید شکلات ایرانی بخرم؟



گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی می‌ره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمی‌شه. همه چیز خوب پیش می‌ره و دو‌تا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو می‌ذارن. بعد یه طوری می‌شه که قرار می‌شه حلقه‌ها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو‌ زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگه‌ای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و‌ همینه که هست.)

کجا بودیم؟ بله، قرار می‌شه خونوادهٔ داماد حلقه‌ها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون می‌گن: پس حلقه‌ها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و‌ رسوم درست آشنا نبودن، قبول می‌کنن.

همه چیز خوب پیش می‌ره و بالاخره روز عقد می‌رسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجب‌ناک می‌شن، خونوادهٔ داماد توضیح می‌دن که برای حمل حلقه‌ها، چاره‌ای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیش‌تری می‌پرسن: حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون می‌دن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیش‌تری داشته باشه، آبرومندتره و این‌جا بود که خونوادهٔ عروس متوجه می‌شن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی مهم تفاهمه» کلا فراموش می‌شه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمی‌رسن.

در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه ساده‌تر باشه، شیک‌تر و بهتره.

ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد می‌گیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگه‌ای می‌رن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم می‌شه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج می‌کنه و همین‌جا موندگار و بچه‌دار می‌شه و سال‌های سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی می‌کنه.

حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیره‌ها و ندیده‌های همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکل‌گیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوش‌فکر خوش‌سلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمی‌شناسه) تبدیل کردیم به.

. به همونی که می‌دونید.

ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش می‌دیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر می‌فروشیم.

شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|


برای اونایی که در جریانن می‌گم؛ تا ته تهش همینه. هر اتفاق وعده‌داده‌شده‌ای بیفته یا نیفته دعوا همینه. برخلاف تصورات، دعوای دین و بی‌دینی رایج ظاهری‌ای که فکر می‌کنیم نیست. دعوای آزادگی و بردگیه. دعوای راحت‌طلبیه با زحمت و تلاش. دعوای شعور و انصاف و عدالت و اخلاق و ظرفیت روحی و کنار مظلوم وایستادنه با خلاف اینا. همیناست تا تهش. یه‌ جمله‌ای بود که جنگ اراده‌‌هاست» و جنگ اراده‌هاست واقعا.

بیایم از اونا باشیم که اگر دین هم نداریم، آزاده باشیم تو زندگی این دنیا.


+خیلی بد باهام حرف زد. اونم تو جمع. خیلی سعی کردم مودب باشم ولی واقعا اشکم دراومد (نه تو جمع البته). از روز اولی که دیدمش فهمیدم روح کوچیکی داره. خیلی کوچیک؛ و تو تمام این مدت سعی کردم خودم رو توجیه کنم که شاید مشکلات خانوادگی داره، شاید مشکلات روحی داره، شاید واقعا منظوری نداره و و امروز دیگه زد به سیم آخر. هنوزم البته توجیه دارم بسازم براش، ولی دیگه نمی‌خوام. دیگه لازم نیست به نظرم. ولی یه سوال رو مدام از خودم می‌پرسیدم این مدت: این نمازی که من می‌خونم و او نمی‌خونه، چه تاثیری روی من داشته؟ من رو وسیع‌تر، آروم‌تر، منصف‌تر و مؤدب‌تر کرده؟ و مدام در حال بررسی بودم. چیزی که خوشحالم می‌کنه اینه که جوابم به این سوال هرچند مثبت خیلی پررنگی نباشه ولی منفی هم نیست.

و واسه همینه که می‌گم تا تهش همینه. تا تهش قراره یاد بگیریم با بقیه چه‌طور رفتار کنیم و چرا. دین برای من، جواب این سواله. فلذا، هر اتفاق وعده‌داده‌شده‌ای بیفته یا نیفته، تا تهش همینه.


ببینید عزیزانم، وقتی از آدم‌های چند‌بعدی صحبت می‌کنیم، منظور انسان‌هایی هستن که توی دو یا چند موضوع و رشتهٔ تخصصی که نیاز به رنج و سختی و مرارت داره، وارد و متبحر هستن (و هرچقدر تفاوت بین این وجوه بیش‌تر باشه، به جذابیت اون شخصیت خاص اضافه می‌شه). فلذا، این که بیلیارد و استخر و اسکی و مسافرت رفتن تفریحی‌تون و حتی تموم کردن فصل‌های مختلف سریال‌های داخلی و خارجی و کتاب داستان خوندن رو نشونهٔ ابعاد اضافه‌ٔ شخصیتیتون می‌دونید یکم باعث نگرانیه:)

تفریح کنید، خوش بگذرونید، خوش باشید و استرس‌های شغل و درس و رشته‌تون رو این‌طوری تعدیل کنید؛ ولی اینا رو نشونهٔ ابعاد چندگانه و چندضلعی و چندبعدی و فضایی بودن شخصیتتون ندونید عزیزانم:)

با سپاس:)


بعضی هم یه طوری خوب می‌نویسن آدم دلش می‌خواد از هر ده‌تا مطلبشون، واسه نه‌تاش کف بزنه.‌ چنین خوب چرایید آخه؟ :)


+می‌شه یه کوچولو برام دعا کنید لطفا؟ جبران می‌کنم:)

+شما چه خبر؟ خوبید؟:)


بعدنوشت: ممنون از دعاهاتون:) تا این‌جاش خوب پیش رفت خدا رو شکر:)

بعدترنوشت: باز هم ممنون:) کلا خوب پیش‌ رفت خدا رو شکر:)


ادعای خدایی کردن و تدبیر عالم و نفی ربوبیت خداوند که [حضرت] موسی _علی نبینا و آله و علیه السلام_ آن را برای مردم اثبات کرده بود، ادعای بزرگی بود که همراه کردن افکار عمومی با آن، نیازمند یک حیلهٔ اثربخش بود، و فرعون، این حیله را به کار بست.

یکی از سنت‌های ت‌بازان کهنه‌کار این است که هرگاه حادثهٔ مهمی برخلاف میل آنان واقع شود، برای منحرف کردن افکار عمومی از آن، فوری دست به کار آفریدن صحنهٔ تازه‌ای می‌شوند تا افکار توده‌ها را به خود جلب و از آن حادثهٔ نامطلوب منحرف و منصرف کنند.

پس گفت: خدای زمینی بی‌گمان منم؛ اما دلیلی بر وجود خدای آسمان در دست نیست. البته من احتیاط را از دست نمی‌دهم و تحقیق می‌کنم! سپس رو به وزیرش هامان کرد و گفت: هامان، آتشی بر خشت‌ها برافروز (و آجرهای محکمی بساز). سپس قصر و برجی بسیار مرتفع برای من بنا کن تا بر بالای آن روم و خبری از خدای موسی بگیرم؛ هرچند من باور نمی‌کنم که او‌ راست‌گو باشد و فکر می‌کنم که از دروغگویان است.» (سوره مبارکهٔ قصص، آیهٔ ۳۸) [تفسیر نمونه، ج۱۶، صص ۸۸-۸۷]


روزی فرعون با تشریفاتی به محل ساخت برج آمد و‌ خود از آن برج عظیم بالا رفت. هنگامی که بر فراز برج رسید، تیری به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد. تیر در پی اصابت به پرنده‌ای، یا طبق توطئهٔ طراحی‌شده، خون‌آلود بازگشت. فرعون از برج پایین آمد و به مردم گفت: بروید و خیالتان راحت باشد که خدای موسی را کشتم. [روض‌الجنان و روح‌الجنان، ج۱۵، ص۱۳۶]


در جریان کشورهای دیگه نیستم؛ ولی تو این مملکت سال‌هاست که ایدئولوژی حرف اول رو می‌زنه. واسه همینم وقتی گروهی سرکاره که نگاهشون رو قبول داری، مشکلات رو برای رسیدن به اهداف خاص مدنظرت طبیعی می‌دونی (نمی‌گم نظر بدیه یا صرفا توجیهه) بعد وقتی گروه مقابل میاد روی کار، همون مشکلات رو چندین برابر بزرگ می‌کنی و‌ نکتش این‌جاست که طرف مقابل هم مثل خودته.

نمی‌گم مزیت‌ها و معایبِ بودنِ همه یکیه، ولی نگاه آدم‌های تاثیرگذار هر جریان، عمدتا همینه. ایدئولوژی، آدم‌ها رو قانع می‌کنه برای تحمل و توجیه هر چیزی.

این‌جا، تا اطلاع ثانوی، همه چیز ایدئولوژیکه. همه چیز.


+ درسی که دبیرستان و دانشگاه خوندم و کاری که انجام می‌دم، سر سوزنی ربط نداره به چیزایی که این‌جا می‌نویسم. دو‌تا دنیای کاملا متفاوتن. حس دکتر جکیل و آقای هاید می‌ده به آدم :دی


تو یکی از پاساژهای تقریبا لوکس شهر دارید قدم می‌زنید و خانومی رو می‌بینید که شال و روسری نداره. موهاشو از پشت بسته و کاپشن و شلوار تنشه.

الف) خب؟ به تو چه؟

ب) یعنی مملکت نابود بشه، گرفتاری شما مذهبیا تا تهش یه مشت موئه فقط؟!

ج) باید مودبانه باهاش صحبت می‌کردی. به هرحال قانون بد بهتر از بی‌قانونیه.

د) اصلا سمت اینا نریا! آماده‌ان دعوا درست کنن فیلم بگیرن بفرستن واسه اون زنه. اسمش چی بود؟ همون زنه که موهاش فرفریه.

ن) باعث تاسفه همچین چیزی رو این‌جا می‌نویسی. آزادی پوشش حداقل حق هر انسانیه.

و) صبح به‌خیر! تازه دیدی؟!

ه) ببین اگه امر به معروفم باشه مال وقتیه که تو بدونی طرف اصرار داره رو کارش. تو که چیزی نمی‌دونی، وظیفه‌ای هم نداری.

ی) باید تذکر می‌دادی. واسه ترس خودت توجیه درست نکن.



پ.ن: من چیزی نگفتم.


در راستای امتحان کردن کاکائوهای مختلف، اخیرا ۹۶درصد پارمیدا خریدم و تللللللللخ بود عاقا! تللللللللخ! 
یه حد و مرزی واسه روشنفکربازی باید قائل شد به نظرم. این طوری هم دیگه خوب نیست :|

+ عمیقا نیازمندیم به کسی که تو این روزای سرد، دعوتمون کنه به یه لیوان بزررررگ شکلات داغ! (همون هات‌چاکلت شما :دی)
+ عکس فعلی پس‌زمینه گوشیم هستن ایشون :)



خداوند باید برای یاری رساندن به ما، دلیل محکمه‌پسند داشته باشد. روز قیامت، وقتی کفار و مشرکین بپرسند خدایا، چرا به این گروه کمک کردی و به ما کمک نکردی؟» جوابش این نیست که چون این‌ها زیارت عاشورا می‌خواندند.» جوابش این است که این‌ها هم مثل شما، با نظم و تلاش و برنامه‌ریزی و سحرخیزی‌ و کم‌خوابی و پرهیز از سرگرمی‌های بیهوده، برای ساختن دنیایشان تلاش کردند، اما در کنار این‌ها، نیتشان، اجرای اوامر من بود و برای رسیدن به هدف، مثل شما دست به هرکاری نزدند. در کنار این‌ها، نماز را اقامه کردند و کنار مظلومین ایستادند و به خاطر تلاش مضاعفشان، کمک مضاعفی نصیبشان شد.»

این جوابی است که خدا به معترضان می‌دهد و ما را واجد تلاش بیش‌تر (و تلویحا متحمل رنج و سختی بیش‌تر) معرفی می‌کند، ولی.

ولی خوب است من و تو این را بدانیم که با نیت درست و با اعتقاد به خواسته‌های پروردگار عالم، زندگی کردن، اتفاقا همین زندگی دنیایی را هم لذت‌بخش‌تر و آرامش‌بخش‌تر می‌کند، چه، موفقیت، یعنی وفق» با قوانین در جهت رسیدن به اهداف صحیح و آیا قوانین عالم، چیزی است جز آن‌چه پروردگار ما فرموده؟

و این است معنای سعادت دنیا و آخرت. معنای فوز عظیم.


اگه توییتر واسه روزای سخت، فیسبوک مال روزای بد، تلگرام مال روزای پرت و اینستا مال روزای خوب زندگی باشن، وبلاگ مال همهٔ روزای زندگیه. وبلاگ، زندگی واقعی آدمای ظاهرا غیرواقعیه. وقتی از وبلاگ‌نویسا حرف می‌زنیم انگار داریم راجع به یه مشت اسم مستعار امنیتی صحبت می‌کنیم؛ مثلا: دیدی غمی تو این پست آخرش چی نوشته بود؟»، فیشنگار اومده بود برام نظر گذاشته بود که .»، بذار از این جغد عروسکیه عکس بگیرم واسه شباهنگ»، رفتم واسه پویش نون و قلم نظر بذارم، بعد.» اینا جملات مکالمات ما وبلاگ‌نویساست. زبان رمزی ویژهٔ خودمون که به نظر بقیه بی‌معنی یا خنده‌داره، ولی ما پشت هر کلمه، شخصیت یه آدم رو می‌شناسیم که با خوشی‌هاش خوش‌حال می‌شیم، از ناراحتی‌هاش غصه می‌خوریم، براش دعا می‌کنیم و به خاطرش وقت می‌ذاریم، همدیگه رو دعوت می‌کنیم به نوشتن، به عمیق‌تر شدن، بهتر شدن و گرچه گاهی از دست هم دلخور هم می‌شیم ولی مهم‌ترین قسمت ماجرا اینه که تو این دورهٔ هجوم شبکه‌های اجتماعی، اسم و عکسمون رو قایم می‌کنیم و دلمون می‌خواد فارغ از این اسامی و تصاویر، آدما به افکارمون توجه کنن. ماها هنوز داریم تلاش می‌کنیم فکر کردن، کتاب خوب، موسیقی و فیلم و تئاتر خوب نشون هم بدیم. تلاش می‌کنیم مودبانه حرف بزنیم، بالغانه با اختلاف‌نظرها برخورد کنیم و حرفای تازه و مفید واسه هم داشته باشیم.

هیچ مناسبتی نداره ولی دلم می‌خواست این آخر سالی، دعوت کنم از همهٔ اونایی که می‌خوان برن، که اگه اگه می‌تونن بمونن و از همهٔ اونایی که رفتن که اگه اگه می‌تونن برگردن و از همهٔ خواننده‌های بدون وبلاگ که اگه می‌تونن اضافه بشن به جمع وبلاگ‌نویسا. هیچ‌جا وبلاگ نمی‌شه رفقا. بیاین چراغش رو روشن و پرنور نگه داریم :) 

به امید یه سال وبلاگی پربارتر :)

پست بعدی: پویش معرفی وبلاگ‌های موثر


 
 
روزگار خوبی بود اون دوره‌ای که اینا مد شده بودن. یه پنج‌شیش‌تایی دارم ازشون و انقدر دوستشون دارم که واسه هر کی تونستم فرستادم. این یکی رو از همه بیش‌تر دوست دارم و به هر کی فکر می‌کردم احتمالا غم و شوق توامان پشت این عکس رو درک می‌کنه، به هر آدمی حس کردم بهش نیاز داره، نشونش دادم.
بین اون پنج شیش‌تا، این از همه عجیب‌تره، از همه دوست‌داشتنی‌تر و از همه نزدیک‌تر به من. مخصوصا به خاطر استفاده از آیهٔ قرآن برای خلق همچین عاشقانه‌ای.
 
 
+ همانا خداوند فرمان می‌دهد که امانات را به صاحبانشان برگردانید.»
_ قلبم را به من برگردان.


 + اینم مال شما:


در راستای امتحان کردن کاکائوهای مختلف، اخیرا ۹۶درصد پارمیدا خریدم و تللللللللخ بود عاقا! تللللللللخ! 
یه حد و مرزی واسه روشنفکربازی باید قائل شد به نظرم. این طوری هم دیگه خوب نیست :|

+ عمیقا نیازمندیم به کسی که تو این روزای سرد، دعوتمون کنه به یه لیوان بزررررگ شکلات داغ! (همون هات‌چاکلت شما :دی)
+ عکس فعلی پس‌زمینه گوشیم هستن ایشون :) 

بعدنوشت: باور بفرمایید عکس کاملا تزئینیه و هیچ ربطی به قیافهٔ شکلات‌های تخته‌ای ساده‌ای که من می‌خرم نداره و ما اصولا از اون خونوادهاش نیستیم :دی



تو یکی از پاساژهای تقریبا لوکس شهر دارید قدم می‌زنید و خانومی رو می‌بینید که شال و روسری نداره. موهاشو از پشت بسته و کاپشن و شلوار تنشه.

الف) خب؟ به تو چه؟

ب) یعنی مملکت نابود بشه، گرفتاری شما مذهبیا تا تهش یه مشت موئه فقط؟!

ج) باید مودبانه باهاش صحبت می‌کردی. به هرحال قانون بد بهتر از بی‌قانونیه.

د) اصلا سمت اینا نریا! آماده‌ان دعوا درست کنن فیلم بگیرن بفرستن واسه اون زنه. اسمش چی بود؟ همون زنه که موهاش فرفریه.

ن) باعث تاسفه همچین چیزی رو این‌جا می‌نویسی. آزادی پوشش حداقل حق هر انسانیه.

و) صبح به‌خیر! تازه دیدی؟!

ه) ببین اگه امر به معروفم باشه مال وقتیه که تو بدونی طرف اصرار داره رو کارش. تو که چیزی نمی‌دونی، وظیفه‌ای هم نداری.

ی) باید تذکر می‌دادی. واسه ترس خودت توجیه درست نکن.



پ.ن: من چیزی نگفتم.


بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم

اول از همه ممنون از نویسنده وبلاگ

نون و قلم به خاطر راه‌اندازی این

پویش و تزریق شور و هیجان به فضای بیان با طرح این سوال خوب، اونم تو این دوره زمونه‌ای که مد شده هی دونه‌دونه ملت جمع می‌کنن می‌رن! این چه وضعیه عاقا؟ بنده به عنوان یکی از  سردمداران حرکت تا فلان هدفت محقق نشده حق نداری فلان کار رو انجام بدی» تو زندگی واقعی که به نظرم تا نزدیک اواخر این مسیر رو رفتم (مثلا تو یه مورد، پنج سال یکی از آدمایی که دوستش داشتم و اونم خیلی دوستم داره رو سر همین مسخره‌بازیا ندیدم!) خدمتتون عرض کنم که البته شرایط آدما متفاوته و برای همه نمی‌شه یه نسخه پیچید، ولی کلا شما معطل نباش فلان وقت و اوضاع، شرایط خاصی پیش بیاد تا حالت خوب باشه، اگه نوشتن جزئی از وجودته بنویس. اصلا تلخ بنویس ولی تو همین تلخ نوشتن خلاق باش. از همین تلخی استفاده کن واسه تمرین خلاقیت اصلا! ولی نزن زیر بساط! خدا رحمت کنه نادر ابراهیمی عزیز رو. دیگر هیچ معجزه‌ای در کار نیست» عزیزانم! منتظر و معطل یه اتفاق مبهم نباشیم. بندگی و شادی و حال خوب و اصولا زندگی واقعی، دقیقا تو همین گرفتاری‌ها و نداری‌ها و شکست‌های عاطفی و بی‌پولی‌ها و باید اتفاق بیفته و این دنیا ذاتش همینه اصولا و . [از منبر پایین آمده، محجوبانه به التماس‌ دعاها پاسخ می‌دهد و ضخامت پاکت سفید را یواشکی ارزیابی می‌کند :دی]


و اما بعد، اولا همین‌ اولش سنگامون رو وا بکنیم خوبه. ببینید، واقعیت اینه که شما با یه آدم طبیعی به عنوان نویسندهٔ این وبلاگ مواجه نیستید. چرا؟ عرض می‌کنم، یه نمونش این که این آدم خیلی با دقت و بر اساس معیارهای پیچیده‌ای یه سری وبلاگ‌ رو انتخاب کرده گذاشته تو بخش وبلاگ» وبلاگش، ولی در عین حال، خودش همهٔ اون وبلاگا رو نمی‌خونه! بعد اون وقت یه سری وبلاگ رو این‌جا جزء وبلاگ‌های موثر (و واقعا هم موثر) اسم برده که ولی تو اون بخش وبلاگ» نیستن.

بعد از اون طرف، تا این لحظه که داره اینا رو می‌نویسه بین همهٔ وبلاگایی که می‌شناسه، سه‌تا وبلاگ هستن که واقعا از ته دل خلاقیت و توان نویسنده‌هاش رو تحسین کرده و احساس کرده تنها وبلاگایی هستن که حتی اگر تلاش و تمرین هم بکنه نمی‌تونه شبیهشون بنویسه، با این حال، اسم هیچ کدوم از این سه‌تا وبلاگ رو تو فهرست وبلاگ‌های موثرش نیاورده! فلذا، با موجود نسبتا پیچیده‌ای در حوزه برخورد با وبلاگ‌ها مواجه هستید و نبود اسمتون تو فهرست زیر، به هیچ‌وجه به مفهوم جذاب یا مفید نبودن وبلاگتون از نظر من نیست. اینا رو هم از باب عذرخواهی نمی‌گم (مگه نیاز به عذرخواهی هم هست اصولا؟!) فقط خواستم کلا در جریان باشید. ممنون که در جریانید الان :دی

و اما بریم سر اصل مطلب؛ راستش من دوست داشتم اینا یا هشتا بشن یا چهارده‌تا که همهٔ پیشنهادات موجود تو قوانین پویش رو رعایت کرده باشم که خب نشد. یعنی تعدادشون شد پونزده‌تا فقط برای این که من ضایع شم:| علی ای حال، می‌ریم که داشته باشیم فهرست وبلاگ‌های موثر رو به انتخاب نویسنده وبلاگ تلاجن:


۱.

Daily me: وبلاگ آقای چارلی، آخرین وبلاگیه که به فهرست وبلاگ» تلاجن اضافه شده، ولی همزمان چون نویسندهٔ این وبلاگ، جوون‌ترین وبلاگ‌نویس زنده‌ایه (:دی) که‌ من وبلاگشو می‌خونم، گفتم خوبه از ایشون شروع کنم.

با یه وبلاگ‌نویس کمابیش کم‌سن‌و‌سال ولی در عین حال باهوش، فهمیده و حرفه‌ای رو‌به‌رو هستیم که علاقش به یکی از شاخه‌های علوم تجربی (فیزیک) از وجوه شباهت من و ایشون محسوب می‌شه (البته من به زیست و شیمی بیش‌تر علاقه دارم، از باب علوم تجربی بودنش گفتم) ایشون از نسل در حال انقراض آدم‌هایی هستن که عرض زندگی رو جدی گرفته و علی‌رغم جمیع مخالفت‌ها و گرفتاری‌های احتمالی، رفته دنبال علاقش تو دانشگاه و خیلی هم دوست‌داشتنی از این علاقه می‌نویسه و در دوره زمونه‌ای که عشق، خلاصه شده تو یه سری تصاویر و‌ جملات مضحک و تکراری، داریم نوشته‌های یک عاشق علم» رو می‌خونیم تو‌ یه وبلاگ خوشگل و دوست‌داشتنی که از قضا نویسندش تعامل مودبانه و قشنگی هم‌ داره با مخاطباش. فلذا وبلاگ ایشون یکی از وبلاگ‌های موثره برای من:)


۲.

تنها دویدن: رها از دوستای قدیمی منه و البته قرار گرفتنش تو این فهرست به دلیل دوستی قدیمی‌مون نبوده. اولا بعد از

رفیق، بیش‌ترین تعامل، شباهت فکری و سلیقه‌ای رو با رها دارم و ثانیا گرچه خیلی وقت نیست که شروع کرده به نوشتن (و مفتخرم که مشوقش بودم تو این مسیر) ولی جدا و واقعا خوب می‌نویسه. هم دغدغه‌هاش برام جذابه و هم نحوهٔ بیانشون. رها هم (با یه کوچولو اغماض) جزء همون دسته‌ایه که تو زندگی رفته دنبال علایقش و جدای این که واقعا به عنوان یه وبلاگ موثر دوست داشتم اسمش رو بیارم، یکمی هم قصدم معرفیش بود به عنوان وبلاگی که کمابیش تازه شروع کرده به نوشتن. دنبالش کنید و بخونیدش به نظر من:) ضرر نمی‌کنید:)


۳.

بیمارستان دریایی: دکتر یونس البته فعلا نمی‌نویسن ولی وبلاگشون به نظرم از وبلاگای موثر بیانه. روحیهٔ دقیق و پرانرژی‌ای دارن که برام جذابه و اطلاعات و تحلیل‌هاشون هم اغلب خوندنی و مفیده. فعلا به‌روز نمی‌شه ولی بایگانیشون خداروشکر هنوز در دسترسه. به امید این که به زودی برگردن:)


۴.

شباهنگ: قاعدتا نمی‌شه حرف تاثیرگذاری باشه و از نسرین عزیز حرف نزنیم:) نکتهٔ خیلی جذاب در مورد علاقهٔ من به وبلاگ شباهنگ اینه که من خودم هرگز و عمرا حاضر نیستم خاطرات زندگیم رو این طور با جزئیات برای خواننده‌ها تعریف کنم ولی در عین حال به همون اندازه برام جالبه که نوشته‌های کسی که این طوری می‌نویسه رو بخونم:) یه چیزی تو این روحیه هست که خود من فاقد اون هستم و احتمالا همین، موضوع رو برام جذاب می‌کنه. جالب‌تر این که بهتون بگم تابستون پارسال با دو تا روزانه‌نویس آشنا شدم، یکیش نسرین و یکی هم یه وبلاگ دیگه که به دلایلی نمی‌خوام اسم ببرم و این دو نفر با نوشتن موقعیت‌های عادی زندگی و رفتارها و واکنشش‌هاشون تو اون موقعیت‌ها، من رو غیرمستقیم متوجه چندتا از عیب‌های مهم شخصیتیم کردن، تا جایی که یادمه می‌خواستم یه مطلبی بنویسم به اسم وبلاگ‌درمانی» و مفصل توضیح بدم این روزانه‌نویسی که شخصا قبلا باهاش مشکل داشتم، چقدر حرکت جالب و مفیدی می‌تونه باشه.

از نظر نحوهٔ تعامل با مخاطب هم که واقعا نسرین نیاز به تعریف نداره:) برای ایشون هم دعا می‌کنیم به زودی برگرده به عرصهٔ نوشتن:)


۵.

اجتماعی‌نویس: نویسندهٔ این وبلاگ قبلا یه

وبلاگ برای معرفی کتاب داشتن و الان چندوقتی هست این وبلاگ‌ رو زدن و گرچه متاسفانه خیلی کم می‌نویسن، ولی همهٔ شاخصه‌های یه وبلاگ خوب رو از قالب تا فونت و عکس‌های اختصاصی پست‌ها، تا حتی انتخاب دقیق و جالب عکس پروفایل (بخونید حتما دلیلشون رو برای انتخاب عکس پروفایلشون تو بیان) تا قدرت قلم خوب و نگاه‌های تازه، تو وبلاگشون پیدا می‌شه. برای ایشون هم دعا می‌کنیم بیش‌تر بنویسن:)


۶.

حریم خصوصی: وبلاگ حریم خصوصی حقیقتا مستغنا است از تعاریف و تماجید من. برای آقای میرزا هم دعا می‌کنیم زودتر برگردن به عرصهٔ نوشتن. واقعا از اون وبلاگ‌ها بودن که‌ وقتی به‌روز می‌شدن من تا کلیک کنم رو اون ستاره روشن طلایی و مطلب رو ببینم، پر از ذوق بودم و خوشحال می‌شدم:)


۷.

در آن نیامده ایام: وبلاگ آقای حسن صنوبری، شاعر و فعال فرهنگی. ایشون هم قطعا به تعریف و توصیف من احتیاج ندارن. بازمانده سبک دورهٔ طلایی وبلاگ فارسیه وبلاگ ایشون و ستارهٔ ایشون هم وقتی روشن می‌شه شخصا خوشحال می‌شم:) خوشبختانه ایشون هنوز می‌نویسن و‌ فعلا نیاز به دعای بازگشت نیست:)


۸.

روزنوشت‌های دکتر: وبلاگ دوست‌داشتنی دکتر میم که حقیقتا نمی‌دونم چرا ولی تصورم این بود اگه همه هم برن، ایشون می‌مونن و می‌نویسن که خب، زندگی همیشه و تو همهٔ مسائل تا حال آدم رو نگیره بی‌خیال نمی‌شه:| برای توضیح و تعریف وبلاگ ایشون هم باز کلمات مناسبی ندارم واقعا و برای نحوهٔ تعامل فوق‌العاشون با مخاطب هم. در این حد که پیش اومده چیزی ازشون پرسیدم و‌ جواب دادن و قضیه گذشته و بعد چند وقت بعد وسط این همه کار و مشغله و سفر و. وقتی یه اتفاق جدید در مورد اون موضوع مورد بحث افتاد، یادشون بود و با این که کلا موضوع رد شده بود و منم چیزی نگفته بودم ولی چون می‌دونستن احتمالا برام مهمه، اومدن و برام نظر گذاشتن و بهم اطلاع دادن. حقیقتا فراموش نمی‌کنم این رفتار رو. برای ایشون هم قطعا دعا می‌کنیم برگردن ان‌شالله:)


۹.

اقلیما: واقعا می‌شه اسمی از اقلیمای عزیز نیاورد با این همه حس و حال خوب که تو وبلاگش هست؟:) نگاه اقلیما به مقولهٔ دین از بعضی جهات شباهت زیادی داره به نگاه خود من و یه سری از شخصیت‌های موردعلاقه و رجوعمون انقدر شبیه بود که یه بار بهش گفتم احتمالا خواهر دوقلوی گمشدهٔ منه و بعد که دیدیم از نظر زمانی و تاریخ تولدامون این فرضیه رد می‌شه تصمیم گرفتیم فامیل درجه یک باشیم تا این علایق مشترک توجیه بشه:) آخرین بار قرار شد چون من از دار دنیا یه خاله بیش‌تر ندارم، خالم باشه :دی وبلاگ خاله اقلیما رو هم برای خوندن پیشنهاد می‌دم قطعا:)


۱۰.

صالحه+: صالحهٔ عزیز یه جور صداقت ویژه داره تو نوشته‌هاش که دوستش دارم. هرکسی نمیاد انقدر صادقانه از اشتباهاتش بنویسه و دقیق موشکافی‌شون کنه و علی‌رغم این که تو این فضاها، این کار به قضاوت‌های بعضا نادرستی منجر می‌شه، ولی این اصرارش به نشون دادن یه تصویر واقعی از خودش رو واقعا دوست دارم. برای این گرفتاری اخیرش هم دعا می‌کنیم که درست و برطرف بشه ان‌شالله:)


۱۱.

فیشنگار: فکر نمی‌کنم واقعا کسی بتونه تاثیر وبلاگ ایشون رو تو فضای بیان انکار کنه. جدای از اون، تو مسئلهٔ ارتباط و تعامل با مخاطب، ایشون روش ویژه و منحصر‌به‌فردی دارن تو برخورد با نظرات که گرچه بعضا حرص آدم رو درمیاره ولی انصافا جالبه. نکتهٔ بعدی طیف گستردهٔ سلایق متفاوته تو وبلاگ ایشون که واقعا مدیریتش کار هرکسی نیست. از این جهت شباهنگ‌ هم واقعا مدیریت خوبی داره. توانایی‌‌ای که من عمرا ندارم :دی


۱۲.

بازتاب نفس صبحدمان: و یا در واقع کلبهٔ آروم آرامش‌بخش خانم الف:) ایشون‌ جزء اون وبلاگ‌نویس‌هایی هستن که سبک ویژهٔ خودشون رو دارن و قطعا جزء اون فهرست وبلاگ‌نویس‌هایی هستن که آدم دلش می‌خواد از نزدیک ببینتشون:) خانم الف عزیز، من هنوز عکس اون

دفترچه‌ای که چند سال پیش قبل سفر مشهدتون، اسم وبلاگ‌نویس‌ها رو توش نوشته بودید، تو گوشیم دارم:) 


۱۳.

هیولای درون: این وبلاگ هم قطعا از وبلاگ‌های تاثیرگذار بیانه. تنوع موضوعی، توانایی قابل‌قبول نویسنده تو بیان مطالبش، طیف گستردهٔ مخاطبین و صداقت و مخصوصا انصاف نویسنده به نظرم غیرقابل انکاره. غیر اینا، یه روحیه‌ای برای راه انداختن دورهمی و دور هم جمع کردن آدما تو وجود نویسنده هست که خیلی خوب درکش می‌کنم، من خودمم نقش چسب‌نواری رو دارم تو دورهمی‌های دوستانه و مدام دوست دارم بچه‌ها رو به شکلای مختلف دور هم جمع کنم و معمولا تو قرارام، ساعت و محل قرار رو و این که کجا بریم رو من پیشنهاد می‌دم و.

این وبلاگ هم اخیرا بسته شده، ولی آیا ما باز هم دعا می‌کنیم برای برگشتن نویسنده؟ خیر! خسته شدیم از بس تو این پست دعا کردیم:| ببینید چی کار کردید با فضای بیان:| ای بابا!


۱۴.

هُدِس: فهرست رو با یکی از اعضای کم‌سن بیان شروع کردم و با یکی دیگه از جوون‌ترها تموم می‌کنم. وبلاگ هدس رو خیلی وقت نیست که می‌خونم ولی انصافا به نسبت سن‌وسال نویسنده، با قلم توانایی رو‌به‌رو هستیم که اگه تو همین نقطه متوقف نشه، آیندهٔ نوشتاری خوبی براش قابل تصوره ان‌شالله:)


و اما.

و اما جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران اهدا می‌شه به وبلاگ دوست‌داشتنی و البته مدت‌ها پیش تعطیل‌شدهٔ

تو فقط لیلی باش». وبلاگی که قریب به پنج ساله تعطیل شده ولی هنوز گوشه و کنار بیان می‌بینم خانم‌هایی رو که از تاثیر این وبلاگ و جهان‌بینی نویسندش روی شخصیت و زندگیشون می‌نویسن. وبلاگی که کمک بزرگی کرد به من برای تکمیل نظراتم در مورد مسائل ن و گرچه من زمانی پیداش کردم که دیگه تعطیل شده بود، ولی روح زنده‌ای داشت بازم. جایزهٔ ویژه رو می‌دم به خانم رضوان عزیز، نویسندهٔ این وبلاگ (که ظاهرا هیچ‌کس تو مجازی خبری ازشون نداره ولی ان‌شالله هرجا هستن خودشون و خانوادشون سالم و سلامت باشن) که چندساله نمی‌نویسه ولی هنوز وبلاگش محل رجوع خواننده‌هاست. جایزهٔ ویژه رو بهشون می‌دم چون احساس می‌کنم یه نیت پاک و اخلاص ویژه‌ای تو کارشون بوده که همچین تاثیری روی قلمشون گذاشته. جایزه رو به ایشون می‌دم تا یادمون باشه این طوری وبلاگ بنویسیم که وقتی هستیم یا می‌ریم، به هرحال مفید و موثر باشیم. وقتی با عشق می‌نویسی، این عشق جاری می‌شه تو زندگی خواننده‌هات، حتی اگه به هر دلیلی دیگه نباشی ثبت است بر جریدهٔ عالم دوام» تو:)


خب، این از فهرست وبلاگایی که پیشنهاد می‌کنم بخونیم، ولی یه پیشنهاد دیگه هم دارم و اون در مورد وبلاگاییه که می‌خوام پیشنهاد کنم نخونیمشون! بیاید همه با هم تصمیم بگیریم وبلاگ کسانی که به برتری ذاتی یکی از دو جنس زن یا مرد به اون یکی اعتقاد دارن رو نخونیم و بذاریم تو تنهایی خودشون

بعضیا رو واقعا نباید خوند، نباید براشون نظر گذاشت، باید حس کنن که حرفاشون چقدر بی‌اساسه، بلکه از دست این افکار جاهلی و قرون وسطایی راحت شیم. می‌شه یعنی؟


ممنون اگه تا تهش خوندید:)


بعدنوشت: دعوت؟ از اون‌جایی که خیلی آدم بی‌جنبه‌ایم و اگر از کسی دعوت کنم‌ و ننویسه ناراحت می‌شم، ترجیح می‌دم دعوت نکنم از کسی :دی ولی جدا پیشنهاد می‌کنم بنویسید اگر می‌تونید:)


تجربهٔ زندگی (و اگه من رو نمی‌زنید، کار تشکیلاتی) بهم ثابت کرده امکان نداره»، نمی‌شه» و نمی‌تونیم» نسبی‌ترین واژه‌های دنیان.

همه چیز بستگی داره به این که کار دست کی باشه و اون آدم (و گروهش) چه جهان‌بینی و‌ روحیه‌ای داشته باشن.


مرتبط:

یک پله عقب‌تر


از این گلایی بود که واقعا گل نیستن. یه مشت برگ سبز گوشتی بود تو یه گلدون سادهٔ کوچولوی پلاستیکی. از یه نمایشگاه دانشگاهی خریدمش بذارم تو اون گلدون سفید با طرح گل‌گلی آبرنگی که یکی از بچه‌ها برام خریده بود.

اسم نداشت. یعنی از فروشنده پرسیدم اسمش چیه؟» فقط گفت از تیرهٔ گل نازه.» خوب شد اسم نداشت ولی. این طوری عذاب وجدان آدم کم‌تره. و البته ناز بود واقعا. 

من خب، یکم روحیات شاعرانه دارم. اشیا برای من واقعا شی نیستن، مثلا از گوشیم وقتی از دستم می‌‌افته عذرخواهی می‌کنم، وقتی کیف جدید می‌خرم، به قبلیه می‌گم فکر نکن دیگه دوستت ندارم» و حتما گهگاهی می‌برمش بیرون که ناراحت نشه و فکر نکنه چون قدیمی شده دیگه برام مهم نیست. کفشمو درست می‌ذارم تو جاکفشی، فکر می‌کنم اگه کج‌و‌کوله باشه، شب نمی‌تونه درست بخوابه. لنگه‌های جورابا و دستکشا حتما باید کنار هم باشن. گاهی که بعد جمع کردن لباسا از رو بند، یکی از لنگه‌ها نیست، خیال می‌کنم حتما الان این دوتا که از هم دور شدن دارن غصه می‌خورن و دوست دارم زودتر پیدا شه. پیش اومده سه تا سکه پونصد تومنی تو کیفم بوده و وقتی لازم شده یکی‌شو بدم به راننده، فکر کردم الان کدوم دوتا از اینا با همن که اون یه‌ دونه تکی رو بدم و اینا رو از هم جدا نکنم.

یه همچین آدم خل‌و‌چلی، به نظرتون با یه گلدون گل، هرچقدر هم کوچیک باشه و هرچقدر هم واقعا گل نباشه، چه طوری برخورد می‌کنه؟

باهاش حرف می‌زدم، قربون صدقش می‌رفتم، حواسم به آب و خاک و نور و گرما و سرماش بود تا این که کم‌کم برگاش زیاد شد. از اون گلدون پلاستیکی، بردیمش تو گلدون سفیده. ولی کم‌کم دیگه اون گلدون سفید هم براش کوچیک شد، و منی که کل هدفم از خریدنش، پر شدن همون گلدونه بود، دیگه حس کردم حوصله‌شو ندارم و فهمیدم اشتباه کردم. باید کاکتوس می‌خریدم که دیر رشد کنه و تندتند نیاز نداشته باشه بهش آب بدی و گلدونش رو عوض کنی. همون موقع‌ها یکی از هم‌اتاقیام یه گلدون بزرگ واسه خودش خرید. از این گلدونای هلالی سفید که گل من رو اگه توش می‌کاشتیم، خوشگل می‌شد. نمی‌دونم پیشنهاد من بود یا دوستم که قرار شد گلم رو بدم بهش. دم‌دمای عید بود و ما داشتیم برمی‌گشتیم خونه تا بعد تعطیلات. گلدون رو با خودم نبردم. گذاشتم بمونه خوابگاه. دیگه اصولا بود و نبودش برام فرق نمی‌کرد. فوقشم کلا پژمرده می‌شد. قولم به دوستم هم خیلی جدی نبود. بی‌خیال گلم شدم. گذاشتم بمونه و خشک شه. 

رفتیم و وقتی بعد بیست روز برگشتیم، گل ناز نازک‌نارنجی‌ من در کمال ناباوری، سالم و زنده بود. من سرمو ت دادم که عجب جونی داره این» و هم‌اتاقیم خوشحال شد که می‌تونه بکاردش تو گلدون جدیدش. تو همون روزای اول بعد تعطیلات، یه باری که رو میز اتاق داشتم بهش آب می‌دادم خطاب به یکی از دوستام که اومده بود اتاقمون گفتم این گل من رو یادته؟ گذاشته بودم تو تعطیلات همین جا بمونه بپوسه، ولی هنوز خشک نشده. برگشتیم دیدیم سالمه»

و.

و همون شد. گلی که همهٔ مدت تعطیلات رو بدون آب دووم آورده بود، چند روز بعد خشک شد و انداختیمش دور. هم‌اتاقیم تو ذوقش خورد که باید حالا بره پول بده یه گل دیگه بخره و من گذاشتم به حساب این که لابد یادمون رفت بهش آب بدیم و.

گل نازم مرد و اصلا نمی‌تونم این فکر رو از سرم بندازم بیرون که همون جملهٔ بی‌رحمانهٔ من باعث مرگش شد.

می‌دونید، اغلب انواع باکتری‌ها رو نمی‌تونیم تو محیطای سادهٔ آزمایشگاهی کشت بدیم. یعنی همین باکتری که از دار دنیا فقط یه دونه سلول داره، می‌فهمه تو محیط طبیعی خودش نیست و تکثیر نمی‌شه.‌ زنده است ولی علایم حیاتی نداره. همین باکتری ناچیز ناقابل تو تنهایی دووم نمیاره و حالش بده، پس خیلی هم بیراه نیست اگه اسممون رو گذاشتن اشرف مخلوقات.

اشرف مخلوقات اون موجودیه که می‌تونه سال‌ها تنها باشه و به این تنهایی عادت هم بکنه. همهٔ علایم حیاتیش سرجاش باشه و تازه از ته دلم بخنده. از ته دل خوشحال باشه. انرژی و هدف و برنامه و همه چیز داشته باشه ولی تنها باشه. وقتی اون باکتری تک‌سلولی که حتی هستهٔ سلولی واقعی نداره، می‌فهمه نمی‌شه تنهایی زندگی کرد، تو می‌تونی آدمی‌زاد باشی، میلیون‌ها سلول تمایزیافتهٔ فوق پیشرفته داشته باشی، پیشرفته‌ترین گونهٔ جانوری از جهت تکامل سیستم عصبی مرکزی باشی، انواع و اقسام پیچیدگی‌های جسمی و روانی رو داشته باشی ولی اینو نفهمی. مجبور باشی که نفهمی. مجبور باشی صاف تو چش اونی که دلش می‌خواد بپوسی نگاه کنی و بازم ادامه بدی.

اینه که ما رو اشرف مخلوقات کرده. ما می‌تونیم یه پلانکتون تنها باشیم تو عمیق‌ترین نقطهٔ اقیانوس و بازم ادامه بدیم. کاری که اون موجود تک‌سلولی میکروسکوپی هم می‌دونه چقدر غیرممکنه.کاری که همون پلانکتونه هم انجام نمی‌ده.


عزیزانم، تو چشای آدما نگاه نکنید بهشون بگید گذاشته بودمت بپوسی». به آدما بی‌محلی نکنید. آدما رو نکشید.


+می‌خواستم نظرات رو ببندم. ولی بعد فکر کردم خب که چی؟ مثلا من حالم بده الان و نمی‌خوام در موردش حرف بزنم؟ واقعیت اینه که من دیگه کلا قابلیت دارم راجع به هرچیزی حرف بزنم. حال عمومیم خوبه، ولی مثل حال عمومی همون آدمیه که یهو قلبش می‌گیره و وایمیسته. حداقلش اینه تا قبل وایستادنش می‌شه خوشحال بود. جدی و سخت نگرفت. ولی خب، نمی‌شه چیزی رو انکار کرد. نمی‌شه از یه اتفاق محتوم فرار کرد. اگه قراره قلبت یهو وایسته، بهترین کار اینه سعی کنی بخندی اون لحظه و چون نمی‌دونی کی وایمیسته، بهتره کلا در حال خندیدن باشی. این کاریه که من دارم انجام می‌دم.

+مسئله، ی-اجتماعی-خانوادگی نیست. گرچه اینا هم هست. ولی اصل قضیه ذات این دنیاست. حالمو دیگه داره به کلی به هم می‌زنه. جمع کنیم بریم بابا. بسه دیگه.


عرض کنم که، با جماعتی رو‌به‌رو هستیم که اگر تمام مشکلات دنیا هم با سردمداری و رهبری ایران حل بشه، نهایت اینه که بگن خب که چی الان؟ هنوز زمستونا هوا سرده و مجبوریم لباس گرم بپوشیم»


+ روحیه‌ای در ما هست که باعث می‌شه حتی اگر به قله و نهایت موفقیت هم رسیدیم، نتونیم اون رو بفهمیم. (نشونش هم این که وقتی رسیدن به عدد سی از صد رو نمی‌فهمی و  بابتش خوشحال نمی‌شی، وقتی به نود هم برسی، بازم این سی رو نمی‌بینی، و اصولا هیچ وقت به نود نمی‌رسی.)  این خاصیت آدم‌های ضعیف تمدن مغلوبه.

و خب، ما این‌جا آدم ضعیف کم نداریم.


دموکراسی، انتقادپذیری و شفافیت: این راننده‌هایی که پشت ماشین شمارشون رو می‌زنن، می‌نویسن: رانندگی من چطور است؟»

 گفتمان‌سازی: راننده تاکسی‌هایی که وقتی می‌خوای بهشون پول غیر خرد بدی، طوری استرس داری که انگار داری به بانک مرکزی دستبرد می‌زنی.


+یاد بگیریم :)


یه راهش اینه که بابت کمبودهای عاطفی و روحی زندگیت به خودت حق بدی به بقیه بد کنی، بداخلاق و کم‌ظرفیت و عصبانی باشی، بی‌انصافی کنی، غیبت کنی، تهمت بزنی و دروغ بگی. (در درجات مختلف و به شکل‌های مختلف)

راه بعدی اینه که فکر کنی بقیه مقصر کمبودهای تو نیستن و باید اخلاق خوبی داشته باشی تو برخورد باهاشون. (در هر شرایطی منصف و عادل باشی)


من؟ من موجودی‌ام که از نظر تئوریک به راه دوم معتقده، ولی در جریان سختی‌ها و مشقت‌های مسیر دوم، دلش می‌خواد مثل گروه اول رفتار کنه.

مشکل؟ مشکل اینه که نه باورهای تئوریک، علاقه‌ای دارن تغییر کنن به اولی و نه توان عملی، زورش می‌رسه که تبدیلت کنه به دومی.

نتیجه: عنوان.


پ.ن: از کجا باید فهمید واقعا داری رشد می‌کنی و توهم نیست؟


شیفت شبم. با همکارم نشستیم دوتایی تلویزیون می‌بینیم. می‌پرسه: قسمت‌های قبلی این سریال رو دیده بودی؟»

می‌گم: من راستش تقریبا تنها وقتایی که تلویزیون می‌بینم، همون شباییه که شیفتم این‌جا»

می‌خنده. می‌گه: خیلی خوبه. به شرط این که در عوض، وقتتو تو شبکه های اجتماعی هم تلف نکنی»

می‌گم نه، خیلی نیستم. اینستا که در حد دوستام فقط، اونم واسه این که از حالشون باخبر باشم، ولی خب، وبلاگ می‌نویسم و واسه اون وقت می‌ذارم»

می‌گه نه، وبلاگ که فرق می‌کنه، منظورم همین تلگرام و اینستا و ایناست»


حالا بعدش دیگه چی گفته یا چی گفتم مهم نیست، مهم اینه که وبلاگ فرق می‌کنه» و حتی کسی هم که من احتمال می‌دادم با شنیدن اسمش بپرسه چی هست وبلاگ؟» یا مثلا مگه هنوز کسی وبلاگ هم می‌نویسه؟»، می‌دونه وبلاگ فرق می‌کنه»


حالا باز جمع کنید برید:|


پ.ن: شورش رو در آوردم عایا؟ من این طوری‌ام دیگه. خدا نکنه از یه چیزی خوشم بیاد، تا همهٔ عالم رو متقاعد نکنم اون چیز، خوب و عالی و فوق‌العاده است، بی‌خیال نمی‌شم :)


از شدت غصهٔ اتفاق الف در زندگی‌ات، دوست داری هر چه دلت می‌خواهد به خدا بگویی، ولی چاره‌ای نیست جز تحمل و صبر.

زمان می‌گذرد و دقیقا همان اتفاق الف تبدیل می‌شود به یکی از نقاط قوت خیلی مهم زندگی تو. طوری که یواشکی و‌ با شرمندگی با خودت فکر می‌کنی اگر موضوع الف وجود نداشت، چه طور قرار بود زندگی کنی؟!


چنین انسانی، عارف و سالک نیست اگر همه چیز (و دقیقا همه چیز) را به خدا می‌سپارد. او صرفا در زندگی، بارها و بارها، نه فقط به نادانی‌اش، که به عمق وحشتناک این نادانی، پی برده.


+ نیاز است بگویم این سپردن»، موخره و گام نهایی تلاش‌های خالصانه، آگاهانه، مجدانه و طیب و طاهر است و نه جایگزین آن‌ها؟


ن قرآن، هرکدام نمایندهٔ طبقهٔ خاصی هستند: 

حضرت آسیه، نمایندهٔ نی که در قدرت‌اند، اما با جریان فاسد قدرت همراه نیستند و تاوانش را هم می‌دهند؛

زلیخا، بانویی زیبا، موردتوجه و ثروتمند که ظاهرا همهٔ آن چیزهایی را که اغلب ن آرزو دارند، در اختیار دارد، زنی که حتی وقتی به طور جدی در مظان اتهام خیانت قرار می‌گیرد، همسرش طاقت ندارد توبیخش کند، نماینده‌ٔ سبک زندگی ن سلبریتی؛

مادر حضرت موسی علیه‌السلام، بانویی که مادر دو پیامبر بزرگ خدا و پرورش‌دهندهٔ منجی موعود بنی‌اسرائیل است، بانویی که خداوند شخصا دربارهٔ دوری فرزندش، دلداری‌اش می‌دهد و به او وحی می‌کند؛ 

همسر حضرت لوط، زنی در خانه و همراه پیامبر خدا که در واقع همراهش نیست. زنی که همسر و بچه‌هایش جزء نجات‌یافتگان‌اند ولی او به تنهایی، آن هم از خانهٔ وحی، مجازات می‌شود. نمایندهٔ نی دگراندیش(!) از خانواده‌هایی اصیل و فرهیخته.

بانو صفورا، دختر و همسر پیامبر خدا، دختری اهل کار، فکر، تعقل و حیا. دختری که در ادارهٔ امور، نظر و پیشنهاد و ایده دارد و پدر نیز به حکم خرد، نظرات او را می‌پذیرد.

و.

و .  و من بین ن قرآن، بیش از همه با ملکهٔ سبأ همذات‌پنداری می‌کنم. زنی ت‌مدار که عقل و خرد»، نقطهٔ ضعف و هم‌زمان قوت‌اش است. زنی که ندانستن فرق آب و شیشه و حرکتی نابخردانه (اتفاقی که شاید برای ن دیگر غیر از او فقط مجالی برای خنده و دلبری‌های ابلهانه با نمایش نادانی است)، ته‌ماندهٔ غرورش را می‌شکند. زنی که تمام فاصله‌اش تا تسلیم شدن، فقط همان ته‌مانده‌ٔ ناچیز غرور بود که با نادانستن موضوعی ساده شکست.

ندانستن (نه هر ندانستنی البته)، فاصلهٔ من است تا شکستن. تا تسلیم شدن. تا.


رمز

این مطلب، عنوان پست فعلیه.

حالم بده، خیلی بد.

جنوب می‌خوام. دقیقا و فقط جنوب می‌خوام و هیچ جوره جور نمی‌شه.

بعد از این که طی چهار بار جنوب رفتن (که آخرینش سال ۹۲ بود)، چه سپاه شهر و چه بسیج دانشگاه (با همهٔ زحماتشون که دستشون هم درد نکنه و اجرشون با خود شهدا ان‌شالله) ولی خب، به قدر کافی زدن تو ذوقم، دیگه جنوب نرفتم. البته تقصیر اون بندگان خدا هم نبود واقعا. من اردوی بازدیدی نمی‌خواستم، نمی‌خوام.

بعد چهار دفعه شبیه گردشگرا جنوب رفتن، دلم موندن می‌خواست. دلم خادمی می‌خواست و جور نشد. دلم نمی‌خواد این همه راه برم و مجبور باشیم تند تند بگذریم و‌ رد شیم. دلم می‌خواد یه ماشین زیر پام باشه برم تک‌تک یادمانا هر کدوم رو هرچقدر دلم خواست بمونم. اگه با درد رفته باشید جنوب می‌دونید من چی می‌گم.‌ من دیگه نمی‌تونم برم جنوب زیارت» کنم و متبرک» شم.‌ من می‌رم جنوب که درد‌هام رو تعریف کنم، جواب بگیرم برگردم. می‌رم که انرژی بگیرم واسه ادامه دادن.‌ می‌رم همهٔ اون حرفایی رو بزنم که فقط همون‌جا به همون آدما می‌شه گفت و لاغیر.

اصلا تحمل اردوی بازدیدی و دری‌وری شنیدن ندارم. تبدیل به چیزی شدم که تو مذهبی‌ترین مملکت عالم، برای نیازهای معنویم جواب ندارم و هیچ‌کسی نیست بشه غصهٔ این حال رو براش تعریف کرد.


بسیاری از عبادت‌های اسلام (نماز یا ذکر گفتن برای مثال)، در واقع تمرین نظم، تزکیهٔ نیت، تمرکز و حتی مسائلی مثل عادت به نظافت و آراستگی هستند؛ در حالی که نهایت استفادهٔ ما از آن‌ها، ظاهر عمل است که دقیقا کم‌اهمیت‌ترین قسمت ماجراست.


+ یه تعبیری اخیرا خوندم به اسم

ولگرد فرهنگی»؛ بسیار جذاب و رساست به نظرم ^_^ [ان‌شالله که شاملش نباشیم و نشیم]

(+تا تکفیر نشدم بگم که با همهٔ متن آقای موگویی به طور کامل موافق نیستم، چیزی که باهاش موافقم، محتوای کلی مطلبه.)


ما واقعا چه اطلاعی از اوضاع عالم داریم وقتی دانسته‌هایمان از رسانه‌ها است (کمیت لنگ همیشگی ما)، وقتی تاثیرگذارترین آدم‌ها به دنبال گمنامی‌اند و وقتی چنان درگیر جنگ و اقلیتیم که خیلی حرف‌ها را اصولا نمی‌شود به شکل عمومی مطرح کرد.


+الحمدلله رب‌العالمین فی جمیع الاحوال

+خوبم الان:)


قبلا

نوشته بودم که مجموعهٔ قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» مرحوم آذریزدی از کتابای محبوب من بود تو دورهٔ ابتدایی. نوشته بودم که بعضی از جملات داستان‌های این مجموعهٔ چند جلدی رو هنوزم حفظم. از جمله یه داستانی به اسم لوطی انتری و جدال عمو علی با داش علی»، که شخصیت اصلی قصه یه بنده خداییه به اسم عمو علی» که حالا چرا اسمش اینه و داستان کلا چیه خیلی مهم نیست، مهم اینه که این آدم توی داستان یه اتفاق بدی براش می‌افته ولی انقدر آدم فهمیده‌ایه که اهل گله و شکایت پیش این و اون نیست و یه جملهٔ طلایی داره همین آدم که از بچگی تو ذهنم مونده؛ می‌فرماد که:

خریدارِ دلِ شکسته و اشک و این چیزها خداست. مردم که تقصیری ندارند.» 

و راست می‌گه.


عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشه‌های رنگی پنجره‌های قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پله‌های بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزه‌ای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقال‌های روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمع‌و‌جور خانه، دست کشیدن روی سر پیچک‌های دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینت‌های قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگ‌تر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانه‌ای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدم‌ها، فکر می‌کنم، این سفر منحصربه‌فرد است. من هم فکر می‌کنم عشق، فقط یک بار اتفاق می‌افتد.



پ.ن حذف‌شونده: آیا می‌تونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|


خب، می‌خوام یکی از شعاری‌ترین پستای نود‌و‌هفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نود‌و‌هفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من می‌خواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه. 

سال سختی بود. پراسترس‌ترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نود‌و‌هفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.

سال پر از انتظاری بود.‌ انتظار در سخت‌ترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترس‌های درونی‌ام. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.

در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نود‌و‌هفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.

و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: می‌دونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمی‌شه، ولی حسابی جواب می‌ده. جواب می‌ده وقتی تو قعر گرفتاری‌های شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکست‌های سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت می‌گه دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمی‌گیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، این‌جور موقع‌ها خوشحال می‌شی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و می‌گه حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خسته‌ام و دوست دارم بیش‌تر بهم نزدیک شه، بیش‌تر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»

و این‌جا همون نقطه‌ایه که حس می‌کنی با ذوق به فرشته‌هاش می‌گه دلخورم از دستش، خیلی‌‌ام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. می‌دونه دوستش دارم. تو ته گرفتاری‌هاشم می‌دونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی می‌خواد.»

این‌جا همون‌جاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر می‌شه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)

زندگی توحیدی جواب می‌ده. تا این‌جا که جواب داده.


سالتون پر از برکت ان‌شالله:)


اول‌نوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|


نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم ده‌تا مطلب مهم‌تر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)

۱.

هرمه

۲.

جورچین

۳.

#خودشان_می‌دانند

۴.

دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی

۵.

مرکز طوفان

۶.

استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!

۷.

باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تله‌فیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)

۸.

پیرامون عشق»

۹.

تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟

۱۰.

جایی برای سکنا گرفتن


پسرخالهٔ نه ده سالم داره با تبلتش فوتبال بازی می‌کنه. می‌گه جام جهانیه. من فرانسه‌ام. ایران هم هست توش»، بازی می‌کنه و گلایی که می‌زنه رو نشونم می‌ده. بازی بعدی، بعدی و بعدی.‌ بعد یهو با ذوق می‌گه ببین من و ایران رسیدیم فینال! من از قصد می‌بازم که ایران برنده شه» :)

و بدین ترتیب، سال جدید با یه گوله حس خوب شروع می‌شه :)

 

+ روز آخر سال با یکی از بچه‌ها رفته بودم بیرون. بهش گفتم بیا بریم یه روسری خوشحال بخریم. دلم یه روسری خوشحال می‌خواد.» بعد تو هر مغازه‌ای می‌رفتیم جملاتمون این شکلی بود: به نظرت کدوم خوشحال‌تره؟»، این الان خوشحال هست؟»، می‌گم خوشحال باشه! این چیه آخه؟» و.

سالتون پر از چیزای خوشحال:)


خب، می‌خوام یکی از شعاری‌ترین پستای نود‌و‌هفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نود‌و‌هفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من می‌خواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه. 

سال سختی بود. پراسترس‌ترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نود‌و‌هفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.

سال پر از انتظاری بود.‌ انتظار در سخت‌ترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترس‌های درونیم. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.

در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نود‌و‌هفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.

و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: می‌دونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمی‌شه، ولی حسابی جواب می‌ده. جواب می‌ده وقتی تو قعر گرفتاری‌های شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکست‌های سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت می‌گه دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمی‌گیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، این‌جور موقع‌ها خوشحال می‌شی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و می‌گه حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خسته‌ام و دوست دارم بیش‌تر بهم نزدیک شه، بیش‌تر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»

و این‌جا همون نقطه‌ایه که حس می‌کنی با ذوق به فرشته‌هاش می‌گه دلخورم از دستش، خیلی‌‌ام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. می‌دونه دوستش دارم. تو ته گرفتاری‌هاشم می‌دونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی می‌خواد.»

این‌جا همون‌جاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر می‌شه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)

زندگی توحیدی جواب می‌ده. تا این‌جا که جواب داده.

 

سالتون پر از برکت ان‌شالله:)


اول‌نوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|

 

نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم ده‌تا مطلب مهم‌تر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)

۱.هرمه

۲.جورچین

۳.#خودشان_می‌دانند

۴.دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی

۵.مرکز طوفان

۶.استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!

۷.باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تله‌فیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)

۸.پیرامون عشق»

۹.تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟

۱۰.جایی برای سکنا گرفتن


عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشه‌های رنگی پنجره‌های قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پله‌های بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزه‌ای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقال‌های روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمع‌و‌جور خانه، دست کشیدن روی سر پیچک‌های دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینت‌های قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگ‌تر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانه‌ای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدم‌ها، فکر می‌کنم، این سفر منحصربه‌فرد است. من هم فکر می‌کنم عشق، فقط یک بار اتفاق می‌افتد.

 

 

پ.ن حذف‌شونده: آیا می‌تونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|


ما واقعا چه اطلاعی از اوضاع عالم داریم وقتی دانسته‌هایمان از رسانه‌ها است (کمیت لنگ همیشگی ما)، وقتی تاثیرگذارترین آدم‌ها به دنبال گمنامی‌اند و وقتی چنان درگیر جنگ و اقلیتیم که خیلی حرف‌ها را اصولا نمی‌شود به شکل عمومی مطرح کرد.

 

+الحمدلله رب‌العالمین فی جمیع الاحوال

+خوبم الان:)


قبلا نوشته بودم که مجموعهٔ قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب» مرحوم آذریزدی از کتابای محبوب من بود تو دورهٔ ابتدایی. نوشته بودم که بعضی از جملات داستان‌های این مجموعهٔ چند جلدی رو هنوزم حفظم. از جمله یه داستانی به اسم لوطی انتری و جدال عمو علی با داش علی»، که شخصیت اصلی قصه یه بنده خداییه به اسم عمو علی» که حالا چرا اسمش اینه و داستان کلا چیه خیلی مهم نیست، مهم اینه که این آدم توی داستان یه اتفاق بدی براش می‌افته ولی انقدر آدم فهمیده‌ایه که اهل گله و شکایت پیش این و اون نیست و یه جملهٔ طلایی داره همین آدم که از بچگی تو ذهنم مونده؛ می‌فرماد که:

خریدارِ دلِ شکسته و اشک و این چیزها خداست. مردم که تقصیری ندارند.» 

و راست می‌گه.


رمز این مطلب، عنوان پست فعلیه.

حالم بده، خیلی بد.

جنوب می‌خوام. دقیقا و فقط جنوب می‌خوام و هیچ جوره جور نمی‌شه.

بعد از این که طی چهار بار جنوب رفتن (که آخرینش سال ۹۲ بود)، چه سپاه شهر و چه بسیج دانشگاه (با همهٔ زحماتشون که دستشون هم درد نکنه و اجرشون با خود شهدا ان‌شالله) ولی خب، به قدر کافی زدن تو ذوقم، دیگه جنوب نرفتم. البته تقصیر اون بندگان خدا هم نبود واقعا. من اردوی بازدیدی نمی‌خواستم، نمی‌خوام.

بعد چهار دفعه شبیه گردشگرا جنوب رفتن، دلم موندن می‌خواست. دلم خادمی می‌خواست و جور نشد. دلم نمی‌خواد این همه راه برم و مجبور باشیم تند تند بگذریم و‌ رد شیم. دلم می‌خواد یه ماشین زیر پام باشه برم تک‌تک یادمانا هر کدوم رو هرچقدر دلم خواست بمونم. اگه با درد رفته باشید جنوب می‌دونید من چی می‌گم.‌ من دیگه نمی‌تونم برم جنوب زیارت» کنم و متبرک» شم.‌ من می‌رم جنوب که درد‌هام رو تعریف کنم، جواب بگیرم برگردم. می‌رم که انرژی بگیرم واسه ادامه دادن.‌ می‌رم همهٔ اون حرفایی رو بزنم که فقط همون‌جا به همون آدما می‌شه گفت و لاغیر.

اصلا تحمل اردوی بازدیدی و دری‌وری شنیدن ندارم. تبدیل به چیزی شدم که تو مذهبی‌ترین مملکت عالم، برای نیازهای معنویم جواب ندارم و هیچ‌کسی نیست بشه غصهٔ این حال رو براش تعریف کرد.


بسیاری از عبادت‌های اسلام (نماز یا ذکر گفتن برای مثال)، در واقع تمرین نظم، تزکیهٔ نیت، تمرکز و حتی مسائلی مثل عادت به نظافت و آراستگی هستند؛ در حالی که نهایت استفادهٔ ما از آن‌ها، ظاهر عمل است که دقیقا کم‌اهمیت‌ترین قسمت ماجراست.

 

+ یه تعبیری اخیرا خوندم به اسم ولگرد فرهنگی»؛ بسیار جذاب و رساست به نظرم ^_^ [ان‌شالله که شاملش نباشیم و نشیم]

(+تا تکفیر نشدم بگم که با همهٔ متن آقای موگویی به طور کامل موافق نیستم، چیزی که باهاش موافقم، محتوای کلی مطلبه.)


مسئله، فقرا نیستن، مشکلات اقتصادی و محیط‌زیستی و فرهنگی نیست. مسئله علم نیست، قدرت نفوذ نیست. مسئله هیچی نیست. همینه که دنیا عادی با ما برخورد کنه. جانی‌ دپ و آنجلینا جولی این ورا هم بیان. کی‌اف‌سی شعبهٔ رسمی داشته باشه، ورزشکارامون از گوشی سامسونگ و کفش نایک محروم نباشن. فیلما سانسور نشه، افتتاحیهٔ مسابقات رسمی جهانی، کامل پخش شه. لیدی گاگا و ادل این‌جا کنسرت بذارن، خواننده‌هایی که رفتن برگردن، منزوی نباشیم، غیرعادی نباشیم، تروریست نباشیم، زن رئیس‌جمهورمون مثل بقیهٔ ی رئیس‌جمهورا باشه، انقدر دشمن دشمن نکنیم، پرواز تهران-تل‌آویو راه بیفته. دنیا هم‌جنس‌گرایی یا هم‌جنس‌بازی یا هرچی اسمش هست رو رسمی نکنه، اون وقت ما هنوز گشت ارشاد داشته باشیم که به یه رابطهٔ سادهٔ دونفری دختر و پسرا گیر بده.

مسئله این چیزاست و من تحسین می‌کنم آدمایی که رک‌و‌راست مسئله‌شون رو می‌گن و همون قدر بدم میاد از اونا که مسئله‌شون رو قایم می‌کنن، رنگ می‌کنن و جای قناری می‌فروشن به ما.

نشونش؟ نشونش اینه که اگه از نظر علم و اقتصاد و فرهنگ و قدرت نظامی همین و بلکه کم‌تر باشیم و اینا که گفتم راه بیفته، مسئله‌شون حل می‌شه.


+ ادا درنیاریم.

+یه تعدادی از اون بالایی‌ها، به شکل دیگه‌ای، مسئلهٔ منم هستن. نیاید بگید به دغدغه‌های بقیه توهین نکن.»


الیوم یکی از گرفتاری‌های ما اینه که تو ایران زندگی می‌کنیم! چرا؟ مشخصه! شما داری تو یه مملکت زندگی می‌کنی با پیشینهٔ فوق درخشان شعر. حالا مشکلش چیه؟ مشکل این‌جاست که شما به عنوان یه جوان امروزی، مثلا یه ذره آشنا به متون ادبی شرق و غرب عالم، در جریان فیلم و سریال و سبک زندگی آدمای دنیا، در معرض انواع و اقسام متون دلنوشتهٔ داخلی و احیانا خارجی، وقتی می‌خوای تعریف کنی دلت واسه کسی تنگ شده، از همهٔ همینایی که خوندی کمک می‌گیری، مقادیر زیادی آه و ناله هم به شکل زیرپوستی بهش تزریق می‌کنی، تهشم نصف بیش‌تر متنا شبیه همن و تازه بازم می‌بینی حق مطلب رو ادا نکردی و یه آهنگ (ترجیحا خارجکی) هم ضمیمه‌ش می‌کنی، اون وقت هفت هشت قرن پیش، یه پیرمرد شصت هفتادساله خیلی سردستی فرموده:

من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»

و خلاص!

فرمود: خیر الکلام ما قل و دل»


پسرخالهٔ نه ده سالم داره با تبلتش فوتبال بازی می‌کنه. می‌گه جام جهانیه. من فرانسه‌ام. ایران هم هست توش»، بازی می‌کنه و گلایی که می‌زنه رو نشونم می‌ده. بازی بعدی، بعدی و بعدی.‌ بعد یهو با ذوق می‌گه ببین من و ایران رسیدیم فینال! من از قصد می‌بازم که ایران برنده شه» :)

و بدین ترتیب، سال جدید با یه گوله حس خوب شروع می‌شه :)

 

+ روز آخر سال با یکی از بچه‌ها رفته بودم بیرون. بهش گفتم بیا بریم یه روسری خوشحال بخریم. دلم یه روسری خوشحال می‌خواد.» بعد تو هر مغازه‌ای می‌رفتیم جملاتمون این شکلی بود: به نظرت کدوم خوشحال‌تره؟»، این الان خوشحال هست؟»، می‌گم خوشحال باشه! این چیه آخه؟» و.

سالتون پر از چیزای خوشحال:)


خب، می‌خوام یکی از شعاری‌ترین پستای نود‌و‌هفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نود‌و‌هفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من می‌خواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه. 

سال سختی بود. پراسترس‌ترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نود‌و‌هفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.

سال پر از انتظاری بود.‌ انتظار در سخت‌ترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترس‌های درونیم. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.

در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نود‌و‌هفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.

و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: می‌دونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمی‌شه، ولی حسابی جواب می‌ده. جواب می‌ده وقتی تو قعر گرفتاری‌های شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکست‌های سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت می‌گه دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمی‌گیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، این‌جور موقع‌ها خوشحال می‌شی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و می‌گه حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خسته‌ام و دوست دارم بیش‌تر بهم نزدیک شه، بیش‌تر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»

و این‌جا همون نقطه‌ایه که حس می‌کنی با ذوق به فرشته‌هاش می‌گه دلخورم از دستش، خیلی‌‌ام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. می‌دونه دوستش دارم. تو ته گرفتاری‌هاشم می‌دونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی می‌خواد.»

این‌جا همون‌جاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر می‌شه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)

زندگی توحیدی جواب می‌ده. تا این‌جا که جواب داده.

 

سالتون پر از برکت ان‌شالله:)


اول‌نوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|

 

نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم ده‌تا مطلب مهم‌تر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)

۱.هرمه

۲.جورچین

۳.#خودشان_می‌دانند

۴.دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی

۵.مرکز طوفان

۶.استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!

۷.باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تله‌فیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)

۸.پیرامون عشق»

۹.تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟

۱۰.جایی برای سکنا گرفتن


عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشه‌های رنگی پنجره‌های قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پله‌های بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزه‌ای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقال‌های روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمع‌و‌جور خانه، دست کشیدن روی سر پیچک‌های دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینت‌های قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگ‌تر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانه‌ای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدم‌ها، فکر می‌کنم، این سفر منحصربه‌فرد است. من هم فکر می‌کنم عشق، فقط یک بار اتفاق می‌افتد.

 

 

پ.ن حذف‌شونده: آیا می‌تونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|


ما واقعا چه اطلاعی از اوضاع عالم داریم وقتی دانسته‌هایمان از رسانه‌ها است (کمیت لنگ همیشگی ما)، وقتی تاثیرگذارترین آدم‌ها به دنبال گمنامی‌اند و وقتی چنان درگیر جنگ و اقلیتیم که خیلی حرف‌ها را اصولا نمی‌شود به شکل عمومی مطرح کرد.

 

+الحمدلله رب‌العالمین فی جمیع الاحوال

+خوبم الان:)


گاهی آدم باید بنشیند وسط گرفتاری‌ها با خودش بگوید:


ما به فلک بوده‌ایم یار ملک بوده‌ایم   

باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست


بلکه حالش بهتر شود.


+ هرکس که همواره انتظار روبه‌رو شدن با پروردگارش را دارد، (بداند که) قطعا زمان تعیین‌شدهٔ (دیدار) خدا خواهد آمد.»

سورهٔ عنکبوت | آیهٔ۵


می‌دونید، یه قسمت خیلی جالب زندگی‌ای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بن‌بست معنا نداره. یعنی من تو سخت‌ترین شرایط حتی وقتی می‌خوام تو دل خودم غر بزنم و بگم دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمی‌تونم!

به محض این که می‌خوام اینو بگم، راه‌های نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راه‌های نرفته‌ای که خیلی سخت و عجیب و طاقت‌فرسا باشن، نه، همین یه سری راه‌حل‌های معمولی.


+ البته گاهی انقدر خسته‌ام که حوصلهٔ همین راه‌های معمولی رو هم ندارم و می‌گم ولش کن. بذا هر چی می‌خواد بشه. می‌خوام تنبلی کنم اصلا»، ولی به هرحال تو این حالت هم جملهٔ دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد» واقعیت نداره :)


هشام بن حکم که از یاران و شاگردان امام صادق و امام کاظم (علیهماالسلام) است، می‌گوید:

ابن ابی‌العوجا» و ابوشاکر دیصانی» و عبدالملک بصری» و ابن مقفع» (که از سران و بزرگان ادیبان و مادی‌گرایان زمان امام ششم بودند) نزدیک خانهٔ خدا اجتماع کردند و زائرین خانهٔ خدا را استهزا می‌کردند و‌ به قرآن طعنه می‌زدند.

ابن‌ابی‌العوجا به دوستان مادی‌گرای خود پیشنهاد داد: بیایید هر یک از ما یک چهارم قرآن را مورد نقض قرار دهیم و‌ در سال آینده در همین جا گرد آییم و شکست قرآن را که نتیجهٔ مطالعه و دقت همهٔ ما خواهد بود، در بین مردم مطرح کنیم تا با این فعالیت گروهی با تمام قرآن مبارزه کرده و آن را به شکست بکشانیم. وقتی قرآن شکست خورد و نقض گردید، نبوت هم باطل می‌شود و در نتیجه اسلام به شکست می‌انجامد و هدف ما برآورده خواهد شد.

همگی پیشنهاد ابن‌ابی‌العوجا را پذیرفتند و برای مبارزه با قرآن از یک‌دیگر جدا شدند. چون سال آینده فرا رسید، ابن‌ابی‌العوجا که خود داوطلب پیشنهاد معارضه علمی و فکری با قرآن بود، سخن خود را آغاز کرد و گفت: من از وقتی از یک‌دیگر جدا شدیم در این آیه فکر می‌کردم:


فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا» |وقتی برادران یوسف از بازگرداندن برادرشان بنیامین مأیوس شدند، با خود خلوت کردند و سر خود را به میان آوردند| آیه ۸۰، سورهٔ مبارکهٔ یوسف


و هرچه اندیشیدم نتوانستم بر فصاحت و معانی این آیه چیزی بیفزایم و این آیه مرا از اندیشه در آیات دیگر بازداشت. عبدالملک گفت: من هم از وقتی از شما جدا شدم در این آیه فکر می‌کردم:


یَا أَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ»|ای مردم! مثلی برای شما زده شده است؛ آن را بشنوید: کسانی (بت‌هایی) را که غیر از خدای یگانه، معبود خود می‌خوانید هرگز توان آفرینش مگسی را ندارند، اگرچه همگی بر انجام آن همکاری کنند و اگر مگس (ناتوان) چیزی را از آن‌ها بگیرد قدرت بازگرفتن آن را ندارند. طالب و مطلوب هر دو ناتوانند|آیهٔ ۷۳، سورهٔ مبارکهٔ حج


ابوشاکر گفت: من هم از زمانی که از شما جدا شدم در این آیه می‌اندیشیدم:

لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا یَصِفُونَ»|اگر در آسمان و زمین خدایانی جز خدای یکتا بودند، آن‌ها را به فساد و تباهی می‌کشیدند|آیهٔ۲۲، سورهٔ مبارکهٔ انبیا


و نتوانستم نظیر آن را بیاورم.

ابن‌مقفع خطاب به همفکرانش گفت: این قرآن از نوع سخن انسان نیست و من زمانی که با شما وداع کردم در این آیه فکر می‌کردم:


وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَیَا سَمَاءُ أَقْلِعِی وَغِیضَ الْمَاءُ وَقُضِیَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ وَقِیلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ»|خطاب شد ای زمین آب خود را فرو بر و ای آسمان باران را قطع کن، آب کم گردید و به زمین فرو رفت و حکم خدا پایان یافت و کشتی نوح بر کوه جودی پهلو گرفت و گفته شد مرگ و لعنت بر ستمگران|آیهٔ۴۴، سورهٔ مبارکهٔ هود


و به شناخت کامل آن نرسیدم و نتوانستم همانند آن را بیاورم.

هشام گوید: در این هنگام که این چهار نفر اعتراف به ضعف خود کرده بودند، امام صادق علیه‌السلام که به حج آمده بودند از کنار آن‌ها عبور کرد و این آیه را برای آنان تلاوت فرمود:


قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیرًا»|ای پیامبر! بگو اگر جنس و انس جمع شوند که همانند این قرآن را بیاورند نمی‌توانند نظیر آن را بیاورند، هرچند بعضی از آن‌ها به پشتیبانی برخی دیگر برخیزند|آیهٔ۸۸، سورهٔ مبارکهٔ اسرا


بعضی از این چهار نفر به یک‌دیگر نگاه کردند و گفتند: اگر برای اسلام حقیقتی وجود داشته باشد، وصایت و خلافت آن جز به جعفر‌ بن‌ محمد منتهی نمی‌شود. ما یک مرتبه او را ندیدیم مگر این که پوست بدنمان از هیبت او جمع شد. سپس با اعتراف به عجز خود از یک‌دیگر جدا شدند. »


خب، این همه رو نوشتم که بگم قرآن کتاب خداست و وحی از نظر من حقیقت داره و کتابی مشابه قرآن نمی‌شه آورد و .؟ قطعا خیر. اینا مسائلیه که اگه کسی قبول داره، داره و اگرم نداره با این چیزا معتقد نمی‌شه.

کتابی که این متن رو ازش نوشتم از بچگیِ من، تو کتاب‌خونهٔ ما بود (یه هدیه از طرف مامان و مثلا منه به بابا، وقتی من پنج سالم بود و به مناسبت روز معلم، و هنوز ذوق این که منم تو این هدیه با مامان شریک بودم یادمه)، الغرض، کتاب از همون موقع‌هایی که یاد گرفتم بخونم، دم دستم بود و چندین بار خوندمش و فکر می‌کنم از همون دفعهٔ اول، چیزی که برام عجیب بود آیاتی بودن که تو این ماجرا بهشون اشاره شده. آیاتی که به نظر من خیلی ساده‌تر از این بودن که بتونن در این حد روی کسی تاثیر بذارن. این آیات ساده واقعا چی دارن که باعث بشن یه آدم انقدر ناتوان بشه که دیگه احساس کنه نمی‌تونه ادامه بده؟ انگار توقع داشتم مثلا این آدم‌ها در مقابل طولانی‌ترین آیهٔ قرآن کم بیارن یا حداقل در برابر آیاتی که دربارهٔ مفاهیم جهان‌شناسی حرف می‌زنن، که این طور نبود، ولی به هرحال این مطلب تو ذهنم موند.

سال‌ها بعد، یه باری وقتی داشتم قرآن می‌خوندم و رسیدم به آیهٔ اول سورهٔ دهر (انسان) (هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُورًا»|آیا برهه‌ای از روزگار بر انسان سپری شده که چیز قابل یادآوری و نام بردن نبوده باشد؟) یادمه تا مدت‌ها نمی‌تونستم دیگه قرآن بخونم. مدام دوست داشتم فقط به این آیه فکر کنم و احساس می‌کردم از این مبهوت‌کننده‌تر نمی‌شه حرف زد. حالا چند وقت قبل رسیدم به آیهٔ دیگه‌ای که باز نمی‌شد ازش رد شد:


وَیَوْمَ یُنَادِیهِمْ فَیَقُولُ أَیْنَ شُرَکَائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ|قَالَ الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنَا هَؤُلَاءِ الَّذِینَ أَغْوَیْنَا أَغْوَیْنَاهُمْ کَمَا غَوَیْنَا تَبَرَّأْنَا إِلَیْکَ مَا کَانُوا إِیَّانَا یَعْبُدُونَ | روزی را یاد کن که آنان را ندا می‌دهند؛ بدین صورت که می‌فرماید: کجایند شریکانی که همواره برای من می‌پنداشتید؟»|معبودان سرکش که آن سخن (خدا دربارهٔ مجازات کافران)، در مورد آنان (نیز) قطعی شده است می‌گویند: پروردگارا، اینان کسانی هستند که ما گمراهشان کردیم. آنان را گمراه کردیم (، و ایشان با اختیار خود، به وسوسه‌های ما دل سپردند)؛ مانند گمراه شدن خودمان (که با اختیار خودمان بود و نه اجبار دیگران). ما رابطه‌ای (با آنان) نداریم و به تو پناه می‌آوریم. آنان اصلا ما را نمی‌پرستیدند (؛بلکه پیرو هوای نفس‌شان بودند).» |آیات ۶۲و۶۳، سورهٔ مبارکهٔ قصص


و خب، قابل توضیح نیست. قابل توضیح نیست که چطور یک کتاب می‌تونه این همه زنده باشه، که بدونه دقیقا چه کلماتی حال روح تو رو وصف می‌کنن.

اگه از من بپرسید می‌گم بهترین قسمت دین، اختصاصی بودنشه؛ که خدایی داره برای همه ولی در عین حال اختصاصا برای تو، و امامی داره برای همه ولی با این وجود اختصاصا برای تو و کتابی داره برای همه ولی باز هم اختصاصا.


متن از: قصه‌های قرآن، محمدرضا اکبری، انتشارات پیام عترت


چرخهٔ امید و ناامیدی من نسبت به این فضا و آدم‌هاش، باز چرخیده رو قسمت خستگی و ناامیدی. ذهنم پر از ایده است، اونایی که یادداشت می‌کنم تو دفترچهٔ کاغذی، اونایی که این‌جا پیش‌نویس می‌شن، اونایی که مرتب می‌شن تو یادداشت گوشی، اونایی که از تولید به مصرف پست می‌شن و اونایی که دیگه انقدر ایده‌ها زیاده، بی‌خیال می‌شم و یادداشتشون نمی‌کنم.
ایده که می‌گم می‌دونید، گاهی صرفا یه جمله است؛ جمله‌ای که می‌نویسم تا بعدتر تو نظرات بیش‌تر توضیح بدم و گاهی برعکس، طولانی می‌شه و سعی می‌کنم همهٔ حرف رو تو همون متن اصلی بگم.
ولی به هرحال باز این فضا بی‌مزه شده. یا شاید من مثل آدم سرماخورده‌ای شدم که مزه‌ها رو درست تشخیص نمی‌ده. هرچی که هست باز نوشتن تو این فضا راضیم نمی‌کنه. بازم اون عمقی که می‌خوام نیست.‌ اون بحثای سازنده‌ای که می‌خوام نیستن. مثل بدمینتونی شده که مدام توپ بیفته زمین، مثل پینگ‌پنگی که یه سره توپش از محدوده خارج شه، مثل والیبالی که رفت و برگشت توپ و کِیف این رفت و برگشت توش نباشه. نتیجه خستگیه. شاید عملا تحرک و ورزش هم اتفاق افتاده باشه، ولی خستگیش بیش‌تره.
هنوز انقدر نویسنده نیستم که بتونم به قدر کافی مخاطب رو درک کنم، ولی هنوز انقدر روشنفکر هم نیستم که مرگ مخاطب» رو بپذیرم و در عین حال هنوز انقدر دور نیستم از نوشتن که بتونم ننویسم.
ولی، نتیجهٔ این سه تا کنار هم می‌شه تعطیل شدن موقت وبلاگ» که چاره‌ای نیست از بابتش. تو روزمره‌ها دیروز پریروز نوشتم ولی گفتم احتمالا بیش‌ترتون نمی‌بینید اون جا رو. گفتم این جا هم بنویسم که می‌خوام چند ماهی تعطیلش کنم، با این که خیلی برام سخته ولی راه دیگه‌ای هم نیست. وقتی انرژی ادامه دادن نیست، شوق نوشتن هرچقدرم زیاد باشه، به کار نمیاد، گرچه نویسنده رو به قدر کافی اذیت می‌کنه.

پ.ن: دفعهٔ قبل که این‌جا رو سر همین دلایل تعطیل کرده بودم، نوشته بودم

برایم سوال شده که باید چه کنم؟ این‌جا را ببندم؟ بروم جی‌پلاس حرف‌هایم را بنویسم؟ کلا حرف نزنم یا به این سخنرانی‌های یک‌طرفه بدون مخاطب ادامه بدهم؟»

از اون موقع تا الان، یه اتفاق مهم افتاد و اون این که جی‌پلاس هم تعطیل شد و حالا فقط یه گزینه مونده: برو و هر وقت تونستی برگرد همین‌جا.»

پ.ن۲: خیلی دیر شده و چند وقتی بود می‌خواستم این رو بگم ولی هی نمی‌شد؛ ممنون از همهٔ اونایی که ذیل پست

تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟» و تا حدودی هم

بیاید آدم فضایی نباشیم» نظر گذاشتن (حتی اونایی که به دلایل مشخصی، بهشون جواب ندادم). اون اولی مخصوصا، یکی از اون جنس بحثای موردعلاقهٔ من رو محقق کرد.


مراقب خودتون باشید.
یا علی.

مسئله، فقرا نیستن، مشکلات اقتصادی و محیط‌زیستی و فرهنگی نیست. مسئله علم نیست، قدرت نفوذ نیست. مسئله هیچی نیست. همینه که دنیا عادی با ما برخورد کنه. جانی‌ دپ و آنجلینا جولی این ورا هم بیان. کی‌اف‌سی شعبهٔ رسمی داشته باشه، ورزشکارامون از گوشی سامسونگ و کفش نایکی محروم نباشن. فیلما سانسور نشه، افتتاحیهٔ مسابقات رسمی جهانی، کامل پخش شه. لیدی گاگا و ادل این‌جا کنسرت بذارن، خواننده‌هایی که رفتن برگردن، منزوی نباشیم، غیرعادی نباشیم، تروریست نباشیم، زن رئیس‌جمهورمون مثل بقیهٔ ی رئیس‌جمهورا باشه، انقدر دشمن دشمن نکنیم، پرواز تهران-تل‌آویو راه بیفته. دنیا هم‌جنس‌گرایی یا هم‌جنس‌بازی یا هرچی اسمش هست رو رسمی نکنه، اون وقت ما هنوز گشت ارشاد داشته باشیم که به یه رابطهٔ سادهٔ دونفری دختر و پسرا گیر بده.

مسئله این چیزاست و من تحسین می‌کنم آدمایی که رک‌و‌راست مسئله‌شون رو می‌گن و همون قدر بدم میاد از اونا که مسئله‌شون رو قایم می‌کنن، رنگ می‌کنن و جای قناری می‌فروشن به ما.

نشونش؟ نشونش اینه که اگه از نظر علم و اقتصاد و فرهنگ و قدرت نظامی همین و بلکه کم‌تر باشیم و اینا که گفتم راه بیفته، مسئله‌شون حل می‌شه.


+ ادا درنیاریم.

+یه تعدادی از اون بالایی‌ها، به شکل دیگه‌ای، مسئلهٔ منم هستن. نیاید بگید به دغدغه‌های بقیه توهین نکن.»


آدمی که می‌خواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد می‌فهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم می‌گیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمی‌تواند خودش را عوض کند، راه می‌رود و از تغییر نکردن دنیا حرص می‌خورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر می‌داند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه می‌پرسد:شما چطور می‌توانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض نشدنِ خودتان کنار بیایید؟» و آدم‌ها می‌خندند:حالا مگر قرار است کسی دنیا را عوض کند؟! مگر دنیا عوض‌شدنی است؟!» آدم اولی به این همه خوشی، به این توان راحت دیدن مسئله، حسودی‌اش می‌شود.


پ.ن: نمی‌دونم دفعهٔ چندمه که قرار می‌ذارم با خودم یه مدت طولانی یا نیمه‌طولانی ننویسم و نهایتا یکی دو هفته دووم میارم.


طبعا همهٔ ما بیش و پیش از این که نویسنده باشیم، خواننده‌ایم. من همیشه موجود پرهیاهویی بوده‌ام و همه‌جا، از سرکلاس‌های مختلف در مقاطع تحصیلی متفاوت تا مجموعه‌هایی که با آن‌ها کار می‌کردم و جمع‌های دوستانه و همین فضای وبلاگ، کلا موجود ساکتی نبوده‌ام. معمولا ترس یا نگرانی خاصی از قضاوت بقیه ندارم و آن‌چه که باید بگویم را می‌گویم؛ خوبی‌اش این است که حرف مهم ناگفته‌ای توی دلت نمی‌ماند و بدی‌اش این که زیاد حرف زدن، احتمال خطا و اشتباه را بالا می‌برد. به هرحال، این روحیه را در فضای وبلاگ هم داشتم. تقریبا امکان نداشت خوانندهٔ وبلاگی باشم و احساس کنم در مورد موقعیتی که نویسنده توصیف کرده (حال بد یا خوبش، کار درست یا اشتباهش) نظر جدید یا حرفی دارم که احتمال» می‌دهم به دردش می‌خورد و آن را نگویم. بعضا پیش آمده نظرات مفصل نوشته‌ام تا بتوانم همهٔ آن‌چه توی ذهنم است یا تجربه کرده‌ام را برای کسی (کسی که کلا و اصلا نمی‌شناسم) توضیح بدهم تا اگر هم قرار است تصمیمی بگیرد (تصمیمی که ممکن است من مطمئن باشم اشتباه است) حداقل این تجربهٔ مخالف را هم شنیده باشد. همیشه فکر کرده‌ام اگر آن‌چه را می‌دانم، با بهترین و‌ موثرترین الفاظی که در توانم است، به بقیه نگویم یا مثلا برای انجام کار خوبی که در موردش نوشته‌اند پیام حمایتی و تشویقی و‌ تاییدی برایشان ننویسم تا روحیه بگیرند، وظیفه‌ام را در قبال دوستی‌ها و آشنایی‌های حقیقی یا مجازی‌ام انجام نداده‌ام.

گاهی وقت‌ها که پای بعضی پست‌های وبلاگ‌های دیگر می‌دیدم کسی یا کسانی نظر می‌گذارند که من خوانندهٔ خاموش بودم تا الان» و فلان و بهمان، واقعا تعجب می‌کردم! خوانندهٔ خاموش چه صیغه‌ای بود دیگر؟ خب اگر می‌خوانید و اعتراض دارید، اعتراض کنید (مودبانه نظرات مخالفتان را توضیح بدهید، شاید واقعا نویسنده به جنبه‌هایی که شما می‌دانید فکر نکرده باشد) و اگر می‌خوانید و‌ دوست دارید، تشویق کنید و‌ با کلمات متنوع، گهگاهی به نویسنده پیام و به او انگیزه بدهید! چه طور ممکن است مدت‌ها مخاطب نوشته‌های یک انسان باشید و نخواهید و نتوانید هیچ تعاملی با او داشته باشید؟ من این را نمی‌فهمیدم. البته بودند و هستند وبلاگ‌نویس‌هایی که با نحوهٔ جواب دادنشان و‌ یا بعضا با بدون توضیح جواب ندادنشان، ناراحتم کرده‌اند (آن هم نه یکی دوبار) و کلا تصمیم گرفته‌ام هیچ نظری برایشان نگذارم (شاید خود من هم برای بعضی از خوانندگان جزء همین گروه وبلاگ‌نویس‌ها باشم)، ولی تعداد این آدم‌ها هنوز کم است و‌ هنوز گزینهٔ تعامل، جزء گزینه‌های جدی روی میز است.

الغرض، این یکی دو‌ هفته‌ای که نمی‌نوشتم، بنا داشتم کلا نظر هم نگذارم، برای هیچ وبلاگی و تحت هیچ شرایطی. یعنی اولین باری بود که حس می‌کردم نیاز است چیزی را به نویسندهٔ وبلاگ بگویم تا شاید به تصمیم بهتری برسد، یا مثلا حس می‌کردم پستی گذاشته که ممکن است با مخالفت‌هایی رو‌به‌رو شود و‌ دلسردش کند و با خودم گفته بودم باید حتما نظر موافقم را بگویم تا در حد خودم کمکی کرده باشم به ادامه پیدا کردن فلان کار خوب، ولی برای اولین بار، خیلی راحت با خودم گفتم به من چه؟» و باور نمی‌کنید اگر بگویم چقدر گفتن این جمله برایم عجیب بود. موارد خیلی خیلی معدودی در زندگی پیش آمده که این جمله را خطاب به خودم گفته باشم. (البته سوءتفاهم نشود، کارکردش کنجکاوی بی‌جا در زندگی شخصی و خصوصی آدم‌ها یا پرسیدن سوالاتی که ذره‌ای حس کنم آن‌ها را در معذوریت قرار می‌دهد نیست.) موضوع این است همیشه سوالم این بوده که نظر اصلاحی/تشویقی‌ام را بلدم به شیوه‌ای که توی ذوق مخاطب نخورد به او بگویم (و در موارد نه‌چندان کمی هم چون شیوهٔ درستی برای ابراز آن نظر وجود نداشت، کلا بیانش نکردم) یا نه و جملهٔ ولش کن. به من چه» جملهٔ غریب پیچیده‌ای بود برایم. در همین مدت گرچه باز هم نتوانستم کلا برای کسی نظر نگذارم، ولی در چند مورد موفق شدم همین جمله را بگویم و جلوی خودم را بگیرم که چیزی برای صاحب وبلاگ بنویسم.

و الان باید بگویم درک می‌کنم چه آسودگی عجیبی پشت این ماجرا هست. که مدت‌ها افکار انسانی را بخوانی، بتوانی در رسیدن او به درک بهتری موثر باشی، ولی خیلی ساده بگویی به من ربطی نداره» و‌ به جای تنش و‌ درگیری برای رسیدن به زبان درستی که برای او مفید و‌ موثر باشد، با همین تیر خلاص، آرامش را به خودت و وجدانت هدیه کنی.

الان حرفم این نیست که چنین شیوه‌ای را می‌پسندم یا توصیه می‌کنم (خیر، من هنوز بر همانم که بودم) ولی فقط خواستم توضیح بدهم که درک می‌کنم. درک می‌کنم چرا اغلب آدم‌ها ترجیح می‌دهند این همه به خودشان سخت نگیرند و به من چه» را به عنوان داروی هر درد بی‌درمانی، هرجا که شد به خورد خودشان و بقیه بدهند. ظاهرا آسودگی عجیبی در پس این بی‌خیالی است که طرف‌دار زیاد دارد.


پ.ن: این را یادم رفت بگویم، یک‌وقت‌هایی هم هست که می‌دانم چیزی برای گفتن به نویسنده ندارم (و یا در واقع شیوهٔ خوبی برای بیان نظرم به ذهنم نمی‌رسد) ولی مثلا می‌شود در حد بالا بردن تعداد تیک بالا/پایین پای پست، تاثیری گذاشت و این طور وقت‌ها حتما آن تاثیر را می‌گذارم:) برای همین است که شخصا طرف‌دار قالب‌هایی هستم که نظرسنجی موافق/مخالف‌شان فعال است. کمک موثری است برای موج»ی که قرار است آسودگی‌اش، عدم‌اش باشد.


یک وقت‌هایی عمیقا دوست دارم جزئیات قضاوت‌های پروردگار را در مورد خودمان بدانم. این که چطور حساب و کتاب می‌کند، کجاهایی که ما به راحتی می‌بخشیم و فراموش می‌کنیم، رد نمی‌شود، کدام قسمت‌هایی که ما خیال می‌کنیم باید خیلی مهم باشد، عبور می‌کند، این که دقیقا چطور حساب‌رسی است که هم شرایط و موقعیت و وضعیت را لحاظ می‌کند، هم وظیفه و تکلیف را از قلم نمی‌اندازد. که چطور همهٔ پرونده‌ها تمام و کمال بسته می‌شوند بی‌آن‌که حتی به قدر دانهٔ خردلی(۱) چیزی را فراموش کند و باز بی‌آن‌که به قدر رشتهٔ نازک شکاف هستهٔ خرما(۲) به کسی ستم شود و در نهایت هم البته با وجود این که همه چیز در فرمانروایی اوست، هم‌چنان شعور مخاطب در اولویت باشد و چنان که شایستهٔ کبریایی‌اش است، بزرگوارانه بگوید: کتابت را بخوان. همین که امروز، خودت حسابگر خودت باشی، کافی است.»(۳).


۱:یَا بُنَیَّ إِنَّهَا إِنْ تَکُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَکُنْ فِی صَخْرَةٍ أَوْ فِی السَّمَاوَاتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ» _سورهٔ لقمان، آیهٔ۱۶

۲: یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمینِهِ فَأُولئِکَ یَقْرَؤُنَ کِتابَهُمْ وَ لا یُظْلَمُونَ فَتیلاً» _ سورهٔ اسرا، آیهٔ ۷۱

۳:اقْرَأْ کِتَابَکَ کَفَىٰ بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیبًا»_سورهٔ اسرا، آیهٔ۱۴


فیلم را یک سال پیش دیدم، ولی اخیرا مجموعه‌ای از اتفاقات کوچک باعث شد دوباره یادش بیفتم. یادم هست فضای وهم‌گونهٔ فیلم و سرگشتگی شخصیت اصلی را دوست داشتم. اما این مجموعهٔ اتفاقات کوچک باعث شدند این بار ایدهٔ اصلی مرکزی‌ فیلم برایم جذاب شود: مرگ در اوج زیبایی برای حفظ آن زیبایی».

بعضی احساسات در اوج زیبایی جوان‌مرگ می‌شوند و شاید زیبایی‌شان را مدیون همین مرگ ناگهانی باشند، عمق‌شان را هم.



گاهی حس می‌کنم اگه هرچه زودتر با آدم/آدمای آرمان‌گرا با مختصاتی شبیه علایق و اهداف خودم ملاقات نکنم، ته‌موندهٔ انرژی‌هایی که هر روز دارم تو تعامل با آدمای دور‌‌و‌برم از دست می‌دم تموم می‌شه و برای همیشه سقوط می‌کنم تو چاه بی‌تفاوتی و روزمرگی.


حقیقتا یه دوره‌ای فکر می‌کردم توانایی‌های (محدودی) که دارم همه از سر تلاش و مطالعه و زحمت و مشقت خودمه و مامان و بابا چون به اندازهٔ من کتاب نمی‌خونن یا قد من درگیر فیلم و مجله و فناوری و. نیستن، پس اصولا نقش خاصی هم نداشتن تو شکل‌گیری ویژگی‌های احیانا مثبت شخصیتیم.

جدا متاسفم برای خودم با این افکار ابلهانه.


می‌دانید، به زمانه نیست، به جغرافیا نیست، به حوزه و دانشگاه نیست، همهٔ آدم‌های مهم (آدم‌های واقعا مهم نه آن‌ها که رسانه بارمان می‌کند) بهانه‌های زیادی برای مهم نبودن و نشدن داشته‌اند، ولی تصمیم گرفتند علی‌رغم جمیع گرفتاری‌ها، آنی شوند که باید.
در حوزهٔ مدنظر بحث من، یک نگاه سرسری که به تاریخ می‌اندازیم، تقریبا تک‌تک بزرگان علمی سرزمینمان، دلایل کاملا قانع‌کننده‌ای داشتند برای تلاش نکردن، تسلیم شدن و بی‌تاثیر بودن. جنگ بوده، غارت، قحطی، دربارهای گوناگون و نیرنگ‌هایشان و فقر و نداری و بی‌سر‌و‌سامانی. ولی، ادامه داده‌اند و آن‌چه می‌دانیم را به ما سپرده‌اند.
و کاش که آن روحیه هم ارث گذاشتنی بود.

+

این‌جا.


می‌دانی، رسیدن به تو _حتی اگر به فرض محال اتفاق هم بیفتد_ شبیه پیدا کردن اتفاقی کتاب ماه و اقمار منظومهٔ شمسی» است که امشب اتفاقی در یک کتاب‌فروشی دیدمش، کتابی که در هشت‌ نه سالگی دنبالش می‌گشتم و پیدا نشد.

رسیدن به تو، حتی اگر اتفاق هم بیفتد به کلی بی‌فایده و بی‌ارزش است، بوی نم و کهنگی و حتی مردگی می‌دهد.

می‌دانی، آدمی‌زاد تا یک جایی می‌تواند دربارهٔ یک ماجرا (هر ماجرایی) هدف، رویا، انتظار، شوق، برنامه و آرزو داشته باشد، ولی وقتی همهٔ این‌ها را از دست داد، دیگر راه برگشتی نیست.


بعدنوشت: نوشتن بعضی مطالب، مثل بیرون ریختن سمی است که توی ذهنت حسش می‌کنی. حس و نظر فعلی یک آدم سراپا ایراد و اشکال است که هیچ بعید نیست بعدها تغییر کند. جدی نگیرید و مطابق پروتوکل‌های خودتان ادامه بدهید لطفا:)


 فرض کنید روزی آقای X یک عکس در فیس بوکش بگذارد و زیرش بنویسد : دیروز با بابام رفتیم کباب ترکی خوردیم کارگر رستوران خیلی مرد خوبی بود بنده خدا یه پرس مجانی سیب زمینی بهمون داد .»/ ممکن است (کاملا ممکن است) که پای این پست فیس بوکی کوتاه، کامنت هایی از جنس زیر گذاشته شود:


- منظورتان از "بنده خدا" چیست؟ یعنی چون کارگر است باید با ترحم در موردش صحبت کرد ؟


- "بنده خدا". کدام خدا؟ تا کی می خواهید به این خرافات مذهبیتان بچسبید ؟


- لطفا اول بفرمایید کباب ترکی را قبل از افطار خوردید یا بعد از افطار؟ البته با شناختی که از امثال شماها داریم حتما قبل از افطار بوده !


- من نمی فهمم این همه اصرار در مورده جنسیت کارگر و اینکه "مرد" خوبی بود یعنی چی؟ چرا نمی گویید "انسان" خوبی بود.


- پرس "مجانی"؟ شماها عرب پرست ها تا کی می خاهید از این کلماته عربی استفاده کنید ؟مثلا می مردی می نوشتی پرس "رایگان"؟


- "پرس" مجانی؟ الان مثلا کلمه فرنگی "پرس" استفاده کردی خیلی با کلاس شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟


- آقای X کباب تورکی صحیح است نه کباب ترکی.


- یک سوال از شما دارم : اگر رستوران کوردی می رفتید هم با همین آب و تاب خبرش را منتشر می کردید


- از کجا فهمیدید کارگر رستوران مرد خوبی است؟ واقعا همین که یک نفر سیب زمینی مجانی به آدم بدهد می شود نتیجه گرفت که انسان خوبی است ؟ به قول کارل هانس رومنیگه خوب بودن در درجه اول به میزان درجه احترام به حقوق انسانیت بستگی دارد.


- الان شما داری تعریف می کنی با ابوی می ری عشق و حال یعنی مملکت از وقتی اومده سر کار گل و بلبل شده دیگه ؟ همه هپی ان، همه چی خوبه . 


- آقای X همین شما روز 18 بهمن 91 پست گذاشته بودید که با پدر رفته اید چلوکبابی . از اینکه وانمود میکنید الان رفته اید کباب ترکی چه نتیجه ای می خواهید بگیرید ؟ که مثلا شرایط کشور در زمان دکتر بدتر شده ؟


- بس کنید این ادبیات پوپولیستی رو! کارگر! کارگر! ته تهش اینه که همه کارگرا خوبن، همه مهندس پولدارها بدن! آدم استفراقش می گیره!


 - آقای X همان وقت که شما کباب ترکی میل می فرمودید، کارگران در اعتصاب غذا بودند. شرم کنید!!!!!


- نوش جان، اما فکر نمی کنید پافشاری بی مورد بر این موضوع که پدر دارید چه طور دله هزاران کودک یتیم را آتش می زند؟ کمی حس همدردی هم بعضی مواقع بد نیست.


- یعنی باور کنیم شماها این قدر وضعتون بده که می خواین برین رستوران کباب ترکی میخورین؟ مردمو چی فرز کردین؟!


- بنده مراد شما را از لفظ "بنده خدا" نمی فهمم. بندگی خدا 18 مرحله دارد که حتی ابوسعید ابوالخیر هم به 12 مرحله آن بیشتر نرسید. مگر شما اولیاء الله هستید که با یک نگاه نشانه های بندگی پروردگار را در یک کارگر ساده ملاحظه فرمودید؟ البته بنده منکر این نیستم که آن کارگر ممکن است در حد خودش آدم بدی نباشد.


- خوب که چی؟ العان باید خوشحال باشیم؟


- آخی!! بنده خدا! یعنی الان باید دلمون برای کارگره بسوزه؟ نمی فهمم چرا ایرانیا همش دنبال مظلوم سازین؟؟


- آبراهام لینگ می گوید فرق ندارد کسی که غذا رو درست می کند از چه قومی تعلق داشته باشد. مهم این است که غذا انسان (Hooman) را سیر می کند.


- آقای X این لینک را ببینید که مربوط به بدن های تکه تکه شده در بمب گذاری دیروز موگادیشو است. چرا به جای پست کباب ترکی گذاشتن در مورد این جنایت ها اطلاع رسانی نمی کنید؟


- ممنون از عکس خوبتان. فقط اجازه بدهید توضیح بدهم که در زبان فارسی کلماتی مثل "بابام" و "بهمون" نادرست است. لینک مقاله مفصلی که دو سال پیش در همین مورد در فیس بوک نوشته ام را برایتان می گذارم.


_ ببخشید ولی سوالی برام پیش اومد: فکر نمی کنین اینکه شاگرد مقاظه یک پرس سیب زمینی مجانی به شما داده درواقع نوعی ی از صاحب کارش بوده؟ شما باید برای سیب زمینی یی که خوردید پول پرداخت می کردید و به احتمال قوی آن شاگرد به دور از چشم ساهب مقاظه این کار را انجام داده و شما و پدرتان نباید این جرم را طشویغ می کردید.


- آدم باید خیلی وحشی باشه که گوشته یک موجود زنده رو بخوره و به این کار هم افتخار کنه. متعسفم.


- والا چی بگم من چهار ساله کباب ترکی می خورم تا حالا همچی چیزی ندیدم. یه کم بیشتر توضیح می دین دقیقن ماجرا از چه قرار بوده؟ من براتون پیام خصوصی هم گذاشتم جواب ندادین.


- خانه از پای بست ویران است. دلمون رو به چی خوش کردیم!!!


-
* توضیح: مسئولیت "املای" برخی کامنت های بالا با نویسندگان محترم آنهاست.
این متن منسوب به حسین باستانی است.



توضیح من:
یه مطلب قدیمی از 

این‌‌‌‌جا.


از سمت گیلان نه، ولی از شرق یا جنوب وقتی برمی‌گردیم مازندران، از اون نقطه‌ای که دوباره هوا مرطوب می‌شه، از اون قسمتایی که دوباره زمین، بدون دلیل سبزه و فرق و فاصلهٔ بین شهرها رو نمی‌شه تشخیص داد، دوباره انگار زنده می‌شم. عین ماهی‌ای که تو خشکی افتاده باشه و  برش گردونی به آب.


+ به نظرم فقط متولدای اردیبهشت حق دارن بگن: آدما دو دسته‌ان، یا اردیبهشتی‌ان، یا دوست داشتن اردیبهشتی باشن:)

+ الان مشخصه اردیبهشت شمال روم تاثیر گذاشته یا بیش‌تر توضیح بدم؟:)


یک زمانی، خیلی دقیق مشغول مرتب کردن تئوری‌های اصلی‌ام در مورد زندگی، دنیا و آدم‌ها بودم و از مهم‌ترین ویژگی‌های آن دوره این بود که با ترس به محصولات فرهنگی (از فیلم و سریال و کتاب تا موسیقی و.) نگاه می‌کردم. ترس که می‌گویم منظورم واقعا ترس است. خمیر نرم شکل‌پذیری دستم بود که داده‌های غیردقیق و نادرست نویسنده و کارگردان می‌توانست شکل‌پذیری‌ و شکل نهایی‌اش را دچار اشکال کند. پس خیلی با دقت داده‌ها و ورودی‌ها را انتخاب می‌کردم، نظرات گوناگون را می‌خواندم ولی تلاشم این بود این کار از منابع دست اول باشد، دقیق و بااحتیاط قدم برمی‌داشتم و حس انتقاد و پرسش‌گری و انرژی‌هایم برای تغییر دادن هر چیزی که به نظرم نیاز به تغییر داشت، در بالاترین سطح ممکن بود. تا یک جایی که دیگر حس کردم مجسمه‌ای که از باورهایم ساخته‌ام به قدر کافی محکم است؛ بعد شروع کردم به آرام آرام وارد کردن داده‌های مختلف و بعضا به وضوح اشتباه به شکل ضرباتی کمابیش محکم تا ببینم چه اتفاقی برای استحکام مجموعه می‌افتد و گرچه باز هم ترس شکستن مجسمه با من بود، ولی نمی‌توانستم بپذیرم از ترس شکستن، در معرض آرای مخالف، داده‌های غلط و تحلیل‌های مبتنی بر نفسانیات که با رنگ و لعاب‌های فریبنده در دسترس بودند، قرار نگیرد. قدم به قدم جلو رفتم و گرچه ترک‌های کوچکی برداشت، ولی هنوز سالم است.

حالا، چند اتفاق مهم افتاده، یک این که خوشحالم از سالم ماندن مجسمهٔ خمیری_سفالی کوچکم در اثر ضربات کوچک و بزرگ، دو این که دارم تلاش می‌کنم ترک‌ها را رفع‌و‌رجوع و مرتب کنم، سه این که دورهٔ امتحان و آزمایش تقریبا تمام شد و حالا می‌توانم با خیال راحت فیلم‌هایی که دوست ندارم را نبینم (بی آن که خودم را متهم کنم به یک‌جانبه دیدن مسائل و ترس از دیدن و شنیدن نظرات مختلف) و چهارم که از همه مهم‌تر است این که می‌توانم این مجسمهٔ گلی را بگیرم دستم و در تمام زندگی همراهم باشد تا بلکه روزی، زمانی، جایی، عنایتی شود و روح‌القدس به آن جان بدهد. تا وقتی زنده شود. و تا وقتی پرواز کند.


بعد از تجربهٔ خرید

روسری خوشحال»، یه باری‌ام رفتم یه گوشوارهٔ عجق‌ وجق» خریدم، بعد یادم اومد تو خرید اشیا، معمولا خیلی ساده با مسئله برخورد می‌کنم، مثلا نکتهٔ اساسی خرید کیف اینه که باید بند بلند (هم) داشته باشه تا حس رهاتری بده به آدم، موقع خرید یه تعدادی از وسایلم، نکتهٔ کلیدی این بود که صورتی باشن، از یه جایی به بعد نکتهٔ اساسی این شد که جنس، حتی‌الامکان ایرانی باشه و مسائل دیگه رفتن تو اولویت‌های بعدی. نگاه که می‌کنم می‌بینم همیشه یه نکتهٔ اساسی، هستهٔ مرکزی تصمیمم برای خرید بوده و بقیهٔ مسائل در ارتباط با اون دلیل اصلی گزینش، یا کم‌اهمیت بودن یا به کلی بی‌اهمیت.

حالا، دارم به دلیل مرکزی و اصلی پروردگار عالم برای انتخاب‌هاش فکر می‌کنم. دلیل اصلی خدا برای انتخاب چیه که بقیهٔ مسائل در مقابل اون بی‌اهمیت می‌شن؟
آیا سال‌ها تو زندگیم درگیر جزئیات بی‌فایده‌ای تو انتخاب‌ها و اعمالم بودم و از توجه و صرف وقت براشون احساس جهاد و مبارزه داشتم، درحالی که مغز مسئله، موضوع دیگه‌ای بوده؟
حس می‌کنم حال الانم، هیچ جوره به اون حال پایدار آرومی که باید داشته باشم نزدیک نیست. حس می‌کنم مومن چه تو سختی‌ها، چه شک و اضطراب و تردید‌ها، چه نگرانی‌ها و ترس‌ها، از یه حدودی خارج نمی‌شه و احساسم اینه من مدت‌هاست خارج اون حدودم.
یه جور فاصلهٔ تعادلی وجود داره‌ که با جملاتی شبیه خب خسته‌ام»، خب طبیعیه اشتباه کنم»، طبیعیه شک کنم»، طبیعیه ناامید بشم»، دارم خودم رو توجیه می‌کنم که خارج از اون فاصله باشم و این درست نیست.

دو تا پست قبل نوشتم به نظرم اتفاقی که تو زمان خودش نیفته اصلا دیگه ارزش اتفاق افتادن نداره، حالا دارم فکر می‌کنم با این حد از کمال‌گرایی، چرا به این فکر نمی‌کنم که تو بیست‌و‌پنج سال زندگی، و با این همه ادعا، دیگه باید می‌تونستم به این تعادله برسم. که قراره چند سال دیگه بگذره و هنوز تو انجام واجب‌ترین واجب‌های زندگیم، لنگ بزنم؟ بحث بهشت و جهنم و عذاب و این‌ها نیست، بحث فرصتیه که از دست می‌ره. آدمی که ناراحتیش از فرصت‌های از دست رفته انقدر زیاده که فرصت‌های پیش‌رو رو هم بی‌فایده می‌دونه، احتمالا بازم داره دنبال توجیه می‌گرده برای ادامه دادن مسیری که می‌فهمه اشتباهه. می‌دونید، این روزا مدام این بیت میاد تو ذهنم:
اوقات خوش آن بود که با دوست به‌سر شد
باقی همه بی‌حاصلی و بی‌خبری بود

به قول این توئیتری‌ها، از نظر روحی نیاز دارم که» ماه مبارک نزدیک باشه و خدا رو شکر که هست :)
مهمونی خوش بگذره به همتون. مجازی‌ها رو هم سر سفرهٔ افطار و سحر و تو شبای قدر، دعا کنید لطفا :)

قدیمی است البته و ممکن است دیده باشید. ولی اگر ندیدید، با فیلم‌های طولانی کم‌اتفاق مشکل ندارید و دوست دارید موقع دیدن فیلم، فکر کنید، ببینیدش. من و شمای ایرانی چیزهایی از این فیلم می‌فهمیم که مختص خودمان است.

                     

آدم عجولی‌ام در مجموع، ولی تلاشم این بوده این‌جا کم‌تر این شکلی باشم. در واقع این‌جا نوشتن برام تمرینیه واسه صبر کردن. جلوی خودم رو می‌گیرم وقتی ایده‌ای به ذهنم می‌رسه، می‌نویسم جایی، می‌ذارم بمونه، اگه بشه با کسی در موردش حرف می‌زنم، گاهی تو نت می‌گردم و گهگاه پیش اومده بعضی ایده‌ها تو همین پروسه پروندشون بسته شده و اصولا پست نشدن.

اون شب، وقتی اون کتاب خاطره‌انگیز مجموعهٔ چرا‌چگونه» بنفشه رو پیدا کردم، احساس لحظه‌ایم رو براتون ننوشتم، حسی بود که مدت‌ها تو وجودم بود، نظری که مدت‌ها تو ذهنم بود، بعضا در موردش حرف زده بودم و به نظر خودم حق با من بود. هر چیزی تا زمانی باید اتفاق بیفته و اگر نشد، کلا نشه بهتره. این، هستهٔ مرکزی ایده‌م بود که به نظرم یه مشکلی داشت ولی نمی‌فهمیدم مشکلش چیه. یعنی اصولا یه جنسی از کمال‌گرایی باهاش بود که نمی‌تونستم ازش دست بکشم و در عین حال نمی‌تونستم جنبه‌های مثبت و مفید اون کمال‌گرایی رو از جنبه‌های منفیش تفکیک کنم، ولی، از اون شبی که این‌جا نوشتم انگار ذهنم آزاد شد. حالا می‌تونم بگم با اون متن موافق نیستم. اولا نشونهٔ بیش از حد پایدار و جدی گرفتن دنیاست و دنیا نه جدیه (به یک معنا) و نه پایدار. ثانیا زندگی این دنیا طوری شامل اتفاقات غیرمنتظره است که نمی‌شه در این حد براش تعیین تکلیف کرد و بهتره تا جایی که می‌تونیم و ممکنه تو لحظه زندگی کنیم و از لحظات لذت ببریم. ثالثا به نظرم بودن با کسی که واقعا به هم تعلق دارید، انقدر اتفاق بزرگ و مهمیه که حتی اگه یه روز به آخر عمرت مونده باشه ارزش داره برای اتفاق افتادنش تلاش کنی و رابعا، سختی گذر زمان در اغلب شرایط غیردلخواه، اثر بسیار گذرایی داره و وقتی به شرایط مطلوب می‌رسی، طوری حالت عوض می‌شه که اصلا انگار اون زمان سختی وجود نداشته (مگر این که مثل من خودآزاری داشته باشی و بخوای مدام اون شرایط رو یادآوری کنی:|) فلذا، تاثیر نوشتن تو وبلاگ، ولو با نظرات بسته (امتحان کردم، وقتی فقط واسه خودم می‌نویسم این طور موثر نیست) شبیه از دور دیدن تابلوییه که مدت‌ها داشتی از نزدیک روش کار می‌کردی که در واقع دید جامع‌تر و کامل‌تری به آدم می‌ده.


فرمود:
اَلمُؤمِنُ یَحتاجُ إلی ثَلاثِ خِصالٍ: تَوفیقٍ مِنَ اللهِ، وَواعِظٍ مِن نَفسِهِ وَ قَبُولٍ مِمَّن یَنصَحُهُ؛

مؤمن نیازمند سه خصلت است: توفیق از سوی خداوند، واعظی از درون خود، پذیرش نسبت به کسی که او را پند می دهد.

و گرچه من خیلی به حرف کسی گوش نمی‌دم، ولی ظاهرا واعظ درونم هنوز یه علایم حیاتی‌ای نشون می‌ده :)


+ مطمئن نیستم کاملا خوب شده باشم و دوباره برنگردم به همون نگاه تلخ به زندگی، ولی گفتم فعلا این حسی که الان دارم رو باهاتون به اشتراک بذارم:)


یک زمانی این ایده به ذهنم رسید که چقدر خوب می‌شد اگر می‌توانستیم یک شهر یا حداقل شهرک آزمایشی بسازیم و در آن یک سری قوانین خاص برقرار کنیم. از معماری‌اش تا فرهنگ و اقتصاد و تفریحات را با ضوابط مشخصی تعریف کنیم و یک سری آدم را با سلایق و علایق مختلف ببریم که چند سالی آن‌جا زندگی کنند و بعد تاثیراتش را حساب و کتاب کنیم و الخ.

امشب یادم افتاد، پروردگار قبلا چنین گزینه‌ای را اجرا کرده و ما فرصت داریم سالی یک‌بار تمرینش کنیم.

فی‌الواقع، ماه مبارک یک اسم (و عنوان و مناسک گذرا برای کسب ثواب) نیست، (تمرین) یک سبک زندگی است‌ (در تمام ابعادش.)


هر روز بلند می‌شم می‌رم جایی که دوست ندارم تا کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. هر روز تلاش می‌کنم مهارت‌ها و دانسته‌هام رو در مورد کاری که دوست ندارم، تو جایی که دوست ندارم، بیش‌تر کنم.

نمی‌تونم نصفه ولش کنم چون هیچ وقت تو‌ زندگیم نتونستم کار مهمی رو نصفه ول کنم؛ یا خودم نتونستم یا بقیه نذاشتن و حالا هم نه خودم می‌تونم نه بقیه می‌ذارن.

شیش ماهه می‌رم سر کار و‌ هنوز سر سوزنی درک نکردم لذت عوضش پول درمیاری و‌ دستت می‌ره تو جیب خودت» کجاست. آدمی که قناعت رو تا حدودی تو زندگیش بلده، اونی که با ایدئولوژی یکی از انواع اسراف اینه که هر چیزی دوست داری بخری» بزرگ شده، کسی که خواسته‌های شخصیش محدود، معقول و ساده است، از پول درآوردن بابت کاری که دوست نداره لذت نمی‌بره.

من فقط منتظرم این روزا تموم شن و سعی می‌کنم بهترین چیزی که می‌تونم باشم. این کاریه که سال‌هاست دارم انجام می‌دم؛ تو دانشگاه (جایی که اوایل دوست نداشتی، رشته‌ای که دوست نداشتی)، تو محل کار و اساسا و اصولا تو این دنیا. (و دونستن این که همهٔ اینا گذرا و موقتی‌ان، جدا تسکین بزرگیه)


+تصورم این بود غیر من و یکی دیگه از همکارام، قرار نیست آدم‌ دیگه‌ای روزه بگیره تو محل کارم و خب، باعث خوشحالیه که اوضاع از تصوراتم خیلی بهتر بود.


اگه مسخرم نمی‌کنید باید بگم وقتی یه لباس یا وسیلهٔ جدید واسه خودم می‌خرم، فکر می‌کنم الان این خوشحاله که مال منه و قراره از این به بعد با هم زندگی کنیم؟

منظورم اینه که من برای همهٔ ذرات عالم شعور قائلم و حس می‌کنم اینا دوست دارن کنار و مال کسی باشن که آدم بهتریه، واسه همین سوالم این می‌شه که الان این وسیلهٔ خاص، خوشحاله من صاحبشم؟ اگه یه وقتی تو خیابون دوستاشو که تو مغازه باهاش بودن، اتفاقی ببینه، راجع به من چی بهشون می‌گه؟ یا مثلا اگه از خودش نظر بپرسن بازم دوست داره مال من باشه؟ و سوالات خل‌و‌چلانه‌ای از این قبیل:)


+دقت کنید که اون خط اول قرار شد مسخرم نکنید :دی


همکارم می‌گه: آمریکا فقط کافیه یه بمب بندازه، هممون نابود می‌شیم! اصلا لازم نیست موشکاشو حروم کنه واسمون، همون یکی کافیه!»

یعنی شما ببین میزان آگاهی‌ عمومی به کجا رسیده که سطح تحلیل ی کف جامعه با وزیر امور خارجه مملکت یکیه ^_^

بعد باز بگید این نظام هیچ کاری نکرده :))


زنگ می‌زنم جواب نمی‌ده و بعدا هم دیگه نه زنگ می‌زنه نه پیام می‌ده ببینه چی‌کارش داشتم، داریم حرف می‌زنیم، ممکنه یهو وسطش بگه خب، کاری نداری؟ خداحافظ»، زنگ زده، دو سه تا زنگ خورده تا بیام بردارم قطع شده، پیام دادم کارم داشتی؟» جواب داده آره می‌خواستم حرف بزنیم که برنداشتی»، نگفتم مگه کلا چندتا بوق خورده بود که قطع کردی؟»، فقط نوشتم تا بردارم قطع شد. چند دقیقه دیگه می‌تونم حرف بزنم. اگه می‌خوای زنگ بزن، اگه نه بگو من بهت زنگ بزنم» و نه زنگ زده نه پیام داده. وسط چت می‌بینی کلی طول می‌کشه سین کنه یا جواب بده و مشخصا انگار حواسش یه جا دیگه است و.
دلخور می‌شم ازش؟ راستش آره، ولی هر بار میام خیلی دلخور بشم یادم می‌افته منم دقیقا همین‌طوری با خدا رفتار می‌کنم. بعد بیخیال می‌شم و می‌بخشم به خاطر چیزای خوب دیگه‌ای که تو دوستیمون هست.
تا شاید خودمم بخشیده بشم.

+برداشت من این است که عمدهٔ توقع و انتظار عمدهٔ آقایان از خانم‌ها، همان بلوند احمق» معروف هالیوود است. مگر خود ما خانم‌ها توقعات دیگری ایجاد کنیم.

+یک واقعیت تلخ این است که در موقعیت‌های متعددی، صرفا چون یک خانم جوان» بوده‌ام، به من توجه یا بی‌توجهی شده و مسئله این‌جاست که این دو، دو روی یک سکه هستند و به یک اندازه نفرت‌انگیز.

+جملهٔ معروف زن اسیر محبت است و مرد بندهٔ شهوت»، با مشاهدات من در مورد آدم‌هایی که با روحیاتی منطبق بر حالت پیش‌فرض کارخانه‌ای‌شان زندگی می‌کنند، مطابقت دارد. و اگر از من بپرسید، قدرت روحی واقعی هرکدام از دو جنس، در قدم اول، در رهایی از این قیدهای پیش‌فرض اولیه است. (و به من لطف می‌کنید اگر بحث را نکشانید به این سمت که یعنی آقایون به محبت نیاز ندارن؟» یعنی خانما .» )

+آقایان لطف می‌کنند به این سوال جواب بدهند؟: این که می‌بینید خانمی با چادر، بدون آرایش و ادا در جامعه ظاهر می‌شود، این پیام را برایتان ندارد که پوشش اضافهٔ او، نشان‌دهندهٔ حریم مضاعفی است که برای خودش قائل است؟ حق آزار هیچ دختری با هیچ نوع پوششی را برای آقایان قائل نیستم قطعا، ولی انصافا برخی برادران آریایی ما تا چه حد ممکن است دچار بحران اخلاقی باشند که به هیچ المانی توجه نکنند و همیشه همانی باشند که هستند؟!

یه مرحله‌اش اینه که خودت رو همون طوری که هستی بپذیری و دوست داشته باشی، مرحلهٔ بعد این طوریه که بقیه (پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و.) رو هم همون طوری که هستن بپذیری و‌ دوستشون داشته باشی و نکتهٔ مهم اینه که هر تلاشی برای تغییر خودت و بقیه، اگه مثل ساختن یه ساختمون باشه، این پذیرش، پی‌ریزی بتنی این ساخت‌و‌سازه. نکتهٔ مهم دیگه هم اینه که ساختمون بهتر شدن دنیا، همراه و همگام با ساختمون خودت پیش می‌ره و نیاز نیست مستقلا خیلی کاری براش انجام بدی. ( اون کارهایی هم که ظاهرا اجتماعی به نظر می‌رسن، در واقع جزء بخش‌های مشترک کار فردی و اجتماعی‌ان به نظرم، نه فعالیت صرفا و صد در صد اجتماعی)

و نکتهٔ آخری هم اینه که من الان یه جایی بین مرحلهٔ اول و دوم اون پی‌ریزی‌ام.


می‌دونید، بعضیا زیادی خوبن و هر کاری کنن نمی‌تونن قایمش کنن این خوبی رو. بعضیا زیادی مهربون و مودب و بزرگوارن، طوری که وقتی داری باهاشون حرف می‌زنی تپش قلب می‌گیری از استرس. بعضیا خیلی بزرگن، طوری که وقتی می‌بینیشون، مدام یاد کوچیکی خودت می‌افتی. موقع حرف زدن باهاشون به وضوح احساس حقارت می‌کنی در مقابلشون و به راحتی حس می‌کنی که فقط از روی بزرگواری خودشونه که دارن پرت‌و‌پلاهای تو رو گوش می‌دن، تحمل می‌کنن و با لبخند و مودبانه جواب می‌دن.

دروغ چرا، تو ارتباطات فوق محدودی که با بعضی از این بعضیا داشتم، همیشه دلم خواسته آدمی باشم که ورای اون پرده‌های ادب و متانت وجودی‌شون که در قبال همه وجود داره، به خاطر شخصیت خودم، باهام برخورد خوبی داشته باشن.

بعضیا خیلی زیادی خوبن و آدم دلش می‌خواد فارغ از همهٔ تعارفات و ااماتی که تو برخورد با آدم‌های معمولی دارن، یه طور دیگه‌ای روش حساب کنن.


+برداشت من این است که عمدهٔ توقع و انتظار عمدهٔ آقایان از خانم‌ها، همان بلوند احمق» معروف هالیوود است. مگر خود ما خانم‌ها توقعات دیگری ایجاد کنیم.

+یک واقعیت تلخ این است که در موقعیت‌های متعددی، صرفا چون یک خانم جوان» بوده‌ام، به من توجه یا بی‌توجهی شده و مسئله این‌جاست که این دو، دو روی یک سکه هستند و به یک اندازه نفرت‌انگیز.

+جملهٔ معروف زن اسیر محبت است و مرد بندهٔ شهوت»، با مشاهدات من در مورد آدم‌هایی که با روحیاتی منطبق بر حالت پیش‌فرض کارخانه‌ای‌شان زندگی می‌کنند، مطابقت دارد. و اگر از من بپرسید، قدرت روحی واقعی هرکدام از دو جنس، در قدم اول، در رهایی از این قیدهای پیش‌فرض اولیه است. (و به من لطف می‌کنید اگر بحث را نکشانید به این سمت که یعنی آقایون به محبت نیاز ندارن؟» یعنی خانما .» )

+آقایان لطف می‌کنند به این سوال جواب بدهند؟: این که می‌بینید خانمی با چادر، بدون آرایش و ادا در جامعه ظاهر می‌شود، این پیام را برایتان ندارد که پوشش اضافهٔ او، نشان‌دهندهٔ حریم مضاعفی است که برای خودش قائل است؟ حق آزار هیچ دختری با هیچ نوع پوششی را برای آقایان قائل نیستم قطعا، ولی انصافا برخی برادران آریایی ما تا چه حد ممکن است دچار بحران اخلاقی باشند که به هیچ نشانه‌ای توجه نکنند و همیشه همانی باشند که هستند؟!

مشکل این‌جاست که من کلا یه سکانس از گیم آف ترونز رو تو‌ دورهٔ دانشجویی تو خوابگاه دیدم (اونم نه سکانسی که اتفاق +۱۸ خاصی توش بیفته) و صرفا از رو چند تا دیالوگ اون صحنه به این نتیجه رسیدم ارزش دیدن نداره و اصولا در شأن من و ظرفیتِ کمِ وقتی که دارم نیست دیدن چنین چیزی.

مشکل این‌جاست که گفتن این حرف، یا به کلی خالی‌بندی و دروغ محسوب می‌شه، یا پز فرهیختگی، یا نهایتا بیخیال تو رو خدا! انقد دیگه سخت نگیر همه چیو!»

مشکل این‌جاست من دلم می‌خواد اینو (و بعضا مشابه اینو) واسه یکی تعریف کنم و بگه خب، مگه قرار بود ببینیش حالا؟» یا خب، مگه باید غیر این باشه؟» و.

مشکل این‌جاست.

از برنامه‌های این شب‌ها می‌شه به گوش دادن پوشه‌ای حاوی آهنگ‌های زیر اشاره کرد:

 
 
 
 

اینو واسه یکی از دوستام تعریف کردم که خالی شم ازش ولی کافی نبود و حس می‌کنم باید این‌‌جا هم بنویسم.
یه آدمی بود (و هست هنوز) که نظرش در مورد نوشته‌هام برام مهم بود (و هست هنوز)، چند وقت قبل نشونی این‌جا رو داده بودم که بخونه و اگه نظری داشت بگه، اخیرا متوجه شدم کلا فقط دو سه تا از مطالب رو خونده و بعدم از اون‌جا که جذابیتی براش نداشته ادامه نداده به خوندن و حالا این خیلی مهم نیست، جدای این ماجرا، حتی نشونی این‌جا رو هم حذف کرده و دیگه نداردش:|

و حقیقتا قابلیت دارم از شوک این ماجرا کلا حذف کنم این وب رو و برم دنبال زندگیم.

۱) از آن جمله‌ها بود که مرا به فکر فرو برد و متعجب کرد: رویارویی کنونی، برخورد اراده‌هاست و چون ما اراده‌ای  قوی‌تر داریم.»
این را می‌گذاشتم کنار تنبلی‌ها، از زیر کار دررفتن‌ها و راحت‌طلبی‌های مرسوم ما ایرانی‌ها. واقعا ما ارادهٔ قوی‌تری داریم؟!

۲) ماه مبارک شروع شد و علی‌رغم نشانه‌های امیدوارکنندهٔ روزهای اول که از کف جامعه می‌دیدم، کم‌کم روزه‌دارها کم شدند و ماندیم من و فقط یکی دو نفر دیگر. خلاف حالت عادی که روزه‌نگیرها باید از خوردن معذب باشند، وضعیت طوری شد که من از نخوردن معذب می‌شدم و این وضعیت تردیدم را بیش‌تر کرد. کدام اراده؟!

۳)این قصه را قبلا در قرآن خوانده بودم و جذاب‌ترین قسمتش، امتحان تشنگی بود. طالوت مومن با لشکر خردی از مومنین که ریسک حضور در چنین نبرد نابرابری را برخلاف خیلی‌های دیگر پذیرفته‌اند، به مصاف جالوت مستکبر قدرتمند و لشکریان بی‌شمارش می‌رود، ولی پروردگار، طبق معمول این وقت‌ها، به جای این که کار را برای آن تعداد کم راحت کند و کمک‌های ویژه برایشان بفرستد، ازشان امتحان‌های سخت می‌گیرد: هنگامی که طالوت (به فرماندهی لشکر بنی اسرائیل منصوب شد و سپاهیان) را با خود بیرون برد، به آنها گفت: خداوند شما را با یک نهر آب امتحان می‌‏کند، آن‌ها که از آن بنوشند از من نیستند و آن‌ها که جز یک پیمان با دست خود، بیشتر از آن نچشند از منند (فَلَمَّا فَصَلَ طالُوتُ بِالْجُنُودِ قالَ إِنَّ اللَّهَ مُبْتَلِیکُمْ بِنَهَرٍ فَمَنْ شَرِبَ مِنْهُ فَلَیْسَ مِنِّی وَ مَنْ لَمْ یَطْعَمْهُ فَإِنَّهُ مِنِّی إِلَّا مَنِ اغْتَرَفَ غُرْفَةً بِیَدِهِ)
قسمت شگفت‌انگیز داستان این جا بود. این تعداد کم، قهرمان‌های داستان هستند که مطابق قوانین مخدوش اغلب  روایت‌های هالیوودی (که بخواهیم یا نه، روی ذهن‌هایمان اثر گذاشته‌اند) توقع داریم محکم محکم از این امتحان سربلند بیرون بیایند و مستحق کمک ویژهٔ خداوند برای غلبه بر جالوت بشوند و برویم برای یک پایان خوش که راوی می‌زند توی ذوقمان. راوی‌ای که بیش از همهٔ روایت‌های سنتی و مدرن، واقعی و جذاب روایت می‌کند. راوی‌ای که عکس ما، هیچ اضطرار و عجله‌ای ندارد برای رسیدن به نقطهٔ پایانی، راوی‌ای که به همهٔ شخصیت‌ها فرصت کافی می‌دهد تا هر کاری می‌خواهند و می‌توانند (اگر می‌توانند) انجام بدهند و این راوی با کمال آرامش، ضربهٔ نیمه‌نهایی را به اضطراب تو می‌زند: آن‌ها همگی، جز عدهٔ کمی از آن‌ها، از آن آب نوشیدند(فَشَرِبُوا مِنْهُ إِلَّا قَلِیلًا مِنْهُمْ)
و من در این نقطه گیج شده‌ام. بار اول گیج شده‌ام، بار دوم تعجب کرده‌ام، بار سوم حرص خورده‌ام، بار چهارم عصبانی شده‌ام، بار پنجم.
و نمی‌دانم بار چندم به این نتیجهٔ عجیب رسیده‌ام که راوی انگار در دنیای دیگری زندگی می‌کند، با قوانین دنیای دیگری قصه را تعریف می‌کند و با چهارچوب‌های دیگری سر و کار دارد. سرسوزنی مسئله‌اش این نیست که چند» نفر از پس امتحان نوشیدن آب برنیامده‌اند، راوی حتی به بهت تو هم کاری ندارد، چه، کارش یاد دادن است، روایت می‌کند برای فهمیدن تو و بی‌واهمه ادامه می‌دهد. بی‌واهمهٔ وهم‌های تو، مکث‌های تو، ترس‌های تو، باز قوانین ذهن تو را به چالش می‌کشد، باز هم رسما تاثیر تعداد» افراد را در وقوع نتیجه به مسخره می‌گیرد، باور بکنید یا نه، از همان گروه اندک باقی‌ماندهٔ ماجرای نهر آب، امتحان می‌گیرد!: هنگامی که او (طالوت) و افرادی که به وی ایمان آورده بودند (و از بوته آزمایش سالم به در آمدند)، از آن نهر گذشتند گفتند: امروز ما (با این جمعیت اندک) توانایی مقابله با جالوت و سپاهیان او را نداریم (فَلَمَّا جاوَزَهُ هُوَ وَ الَّذِینَ آمَنُوا مَعَهُ قالُوا لا طاقَةَ لَنَا الْیَوْمَ بِجالُوتَ وَ جُنُودِهِ) که یعنی  همان گروه اندک که از آزمایش تشنگی سربلند بیرون آمدند و تو مثل ظرف بلور شکستنی توی ذهنت نگهشان داشتی تا وقت جنگ با جالوت، هپی‌اند مورد علاقه‌ات را محقق کنند، دقیقا همین گروه شگفت‌انگیز، پیروزمندان آزمایش سخت تشنگی و قهرمان‌های بی‌نظیر ذهن تو، وقتی از نزدیک هول نبرد را می‌بینند، کم می‌آورند که به زودی در برابر ارتش عظیم و نیرومند جالوت قرار می‏‌گیرند و فریادشان از کمی نفرات بلند می‌شود.
و فریاد تو‌ نیز از شدت ناامیدی و به هم ریختن تصورات و توقعات.
و آن وقت راوی بالاخره رضایت می‌دهد، بالاخره حواسش را می‌دهد به تو که مبهوت و له و لوردهٔ نابود شدن پیش‌فرض‌های ذهنی‌ات، در گوشه‌ای پرت شده‌ای و صحنه را نگاه می‌کنی.‌ بعد از همهٔ نفی‌ها، اخم‌ها، امتحان‌ها، جدیت‌ها و جدی شدن‌‌ها، بالاخره لبخند می‌زند و دستت را می‌گیرد (دستت را که از نگرانی جلوی چشمت گرفته‌ای و با اضطراب از لابه‌لای انگشت‌هایت تصویری مبهم و کوچک از صحنه را می‌بینی، پایین می‌آورد)، چه، نوبت قسمت‌های خوب است، نوبت شاگرد زرنگ‌هاست و پردهٔ آخر: آن‌ها ( و تو با خودت می‌گویی کسی هم مگر مانده؟!) که می‌‏دانستند خدا را ملاقات خواهند کرد (و به روز رستاخیز و وعده‌‏های الهی ایمان داشتند) گفتند: چه بسیار گروه‌‏های کوچکی که به فرمان خدا بر گروه‏‌های عظیمی پیروز شدند و خداوند با صابران (و استقامت کنندگان) همراه است (قالَ الَّذِینَ یَظُنُّونَ أَنَّهُمْ مُلاقُوا اللَّهِ کَمْ مِنْ فِئَةٍ قَلِیلَةٍ غَلَبَتْ فِئَةً کَثِیرَةً بِإِذْنِ اللَّهِ وَ اللَّهُ مَعَ الصَّابِرِینَ)
و

۴) دروغ چرا، روزهای اول سخت بود. خیلی سخت. گرما و ماه مبارک و شیفت‌ها و برخورد هر روزه با آدم‌هایی که دلایل خنده‌داری برای روزه نگرفتن داشتند. اولین روزی که در ماه مبارک، شیفت طولانی صبح و عصر داشتم، از چند ساعت مانده به پایان شیفت، رسما لحظه‌شماری می‌کردم برای تمام شدنش (بماند البته که چقدر همکارانم هوایم را دارند و سعی می‌کنند برای من که روزه‌دارم اوضاع راحت‌تر باشد) و آخرش هم یک ساعت زودتر مرخصی گرفتم و برگشتم.
ولی یکی دو روز پیش که دومین شیفت صبح و عصرم‌ در ماه مبارک را می‌گذراندم، به وضوح تغییر را حس می‌کردم، به عینه می‌دیدم چقدر در همین مدت کوتاه قوی‌تر شده‌ام، که چقدر صبر و تحمل و اراده‌ام بیش‌تر شده و دیگر تحمل شیفت تا لحظات پایانی‌اش برایم سخت نبود.

۵) ما اراده‌ای قوی‌تر داریم.»، چرا که مسئله، تعداد نیست. ما در هجوم بی‌امان الحاد، بی‌ آن که در غار تنهایی باشیم، بی آن که چشم بر دنیا بسته باشیم، بی آن که ندانیم چه لذات دم دستی‌ای را از دست می‌دهیم، بی آن که حتی در محیطی مشوق باشیم، پایبند به اصولی هستیم دقیق و عقلانی. ما، در این نبرد نهایی جزئیات زندگی روزانه، با همهٔ نداشته‌ها، با تمام ضعف‌ها، با همهٔ تنهایی و غریبی‌مان، هنوز هم با تمام وجود (و بی آن که خوش‌خلقی موظفی‌مان را در قبال انواع آدم‌ها از دست بدهیم) به تو، خواسته‌ها و دستوراتت ایمان داریم پروردگار عزیز.

۶) رویارویی کنونی، برخورد اراده‌هاست و چون ما اراده‌ای قوی‌تر داریم و به خدا توکل می‌کنیم، ان‌شاءالله آیندهٔ خوبی در انتظار ملت است».
ان‌شاءالله.

در توضیح شدت ایده‌آل‌گرایی افراطی بنده همین بس که تو دانشگاه چند مورد پیش اومده بود که شب قبل امتحان با خودم می‌گفتم من قطعا و حتما و مسلما این درس رو می‌افتم و هنوز به همهٔ منابعش مسلط نیستم و به قدر کافی نخوندم و همه چیز یادم نیست و کاش بشه یه راهی پیدا کنم فردا نرم سر جلسه. کاش اصلا همین امشب مریض شم بتونم برم گواهی پزشکی بگیرم و حذفش کنم» و خیلی جدی حساب می‌کردم اگر اون درس رو بیفتم معدلم چند می‌شه و بعد دیگه چه طوری می‌شه برش دارم و آیا بهم اجازه می‌دن ترم بعد هم‌نیازش کنم با درسی که این پیش‌نیازش بوده و.
و فرداش رفتم سر جلسه و ۱۸، ۱۹ و بعضا بیست شدم :|

محیط کار، با همهٔ عیب‌و‌ایرادهایی که برام داشته و داره، یه فرصت فشرده است برای اصلاح این خصوصیت. چون وسواس زیاد، کیفیت و کمیت رو با هم از بین می‌بره و تصویر یه آدم بی‌عرضه و دست‌و‌پاچلفتی ازت می‌سازه، چیزی که مسلما نیستی.
فلذا، تا اطلاع ثانوی #دوام_می‌آوریم :))

+به بلوغ فکری بنده در استفاده از واژهٔ ایده‌آل‌گرایی افراطی به جای کمال‌گرایی افراطی که قبلا می‌نوشتم دقت کردید یا بیش‌تر توضیح بدم؟:)

فرمود:

می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند

به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری


+ می‌گفت: از این همه واژه دوش که تو شعر حافظ هست ( دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند و.) معلوم می‌شه زیر دوش یه خبرایی هست :)


+ خیلی وقت بود واسه یه خواسته، انقدر گریه نکرده بودم.


فکر می‌کنم ماه مبارک مراتب عقلی آدمی‌زاد رو ارتقا می‌ده و به‌روزرسانی می‌کنه. فلذا، لازمه از همین تریبون اعلام کنم واقعا نمی‌دونم چرا

چنین چیزی رو پست گذاشتم. ممکنه بشه به عنوان یکی از دلایل فرعی جزئی حاشیه‌ای مطرحش کرد، ولی این که مشکل اصلی» من باشه، نه واقعا. نیست.

بذارید کامل تصحیح کنم اون مطلب رو: مشکل اصلی من با پوشش نادرست (برای هر دو جنس) تاثیریه که روی مراتب عقلی و سعادت فرد و جامعه می‌ذاره، کما این که البته این یه چرخهٔ مرتبطه و این تاثیر دو طرفه است.

+ منظور از حجاب تو پست قبلی و پوشش خانم‌ها تو پست فعلی، چادر نیست ااما.

درس خوندن برای من مترادف بود با حفظ کردن کلمه به کلمهٔ کتاب. کلمه به کلمه‌ها. یعنی مثلا اگه‌ تو کتاب تاریخ، تو یه درسش تو توصیف چنگیز مغول نوشته بود بی‌رحم و سفاک» و یه درس دیگه خون‌ریز و وحشی» من همین طوری حفظشون می‌کردم. حتی صفت‌هایی که ذکر شده بود رو به ترتیب کتاب حفظ می‌کردم و می‌دونستم تو هر درسی ترتیب صفات و کلمات چه طوریه.

جواب دادن شفاهیم تو کلاس هم به همین شکل بود. انگار یه ضبط صوت داره از رو متن کتاب می‌خونه. با همون کلمات رسمی، فعل‌های کتابی و.

تو امتحانا، جواب یه سوال رو یا بلد بودم یا نبودم و اگر بلد نبودم امکان نداشت از خودم چیزی بنویسم. این کار به نظرم خیلی توهین‌آمیز بود. توهین به خودم در درجهٔ اول.

سوالات رو باید می‌تونستم به ترتیب جواب بدم. این که از چندتا سوال بگذرم، برم سوال بعدی و بعدا دوباره برگردم عقب نشونهٔ این بود که درسم رو خوب نخونده بودم.

اگه برای جواب دادن به سوالای تشریحی درس‌های حفظ کردنی نیاز داشتم فکر کنم تا جواب سوال یادم بیاد، یعنی خوب درسم رو نخونده بودم؛ جواب‌ها باید سریع و بلافاصله میومدن تو ذهنم.

اگه واسه درسی تنبلی کرده بودم و درس نخونده بودم پس نباید نمرم خوب می‌شد، حتی اگه واقعا همهٔ جواب‌ها رو یادم بود، بازم برام لذت‌بخش نبود اون امتحان.

هیچ برنامه‌ای نباید لغو بشه. لغو شدن برنامه‌ها نشونهٔ تنبلیه. اگه از آسمون سنگ هم بباره باید برنامه‌ای که چیدی اجرا بشه و اگر نشه احساس عذاب وجدان و حس بد داشتم. (از جمله دستاوردهای زندگی من که مدت زیادی نیست به دست اومده اینه که می‌تونم با دوستم قرار بذارم بریم فلان جا و بعد که همو دیدیم تصمیم بگیریم ولش کن، کی حالشو داره» و برنامه رو تغییر بدیم بریم جای دیگه و من حس بدی از این تغییر تصمیم نداشته باشم)

می‌تونم این جمله رو الان در موارد زیادی بگم حالا بذار همون موقع یه فکری براش می‌کنیم»، حالا یه کاریش می‌کنیم»، یه طوری می‌شه دیگه»
قبلا (تا همین یه سال پیش شاید) به همهٔ جزئیات همهٔ برنامه‌های آینده در تمامی حوزه ها فکر می‌کردم و بابت تک‌تکشون حرص می‌خوردم.

و.

و همهٔ این‌ها در حالیه که مامان و بابای من اصلا و مطلقا توقعات عجیب ازم نداشتن. حتی یه بار پیش نیومد بحث نمره تو خونهٔ ما مطرح بشه. حتی یه بار نشد بابت نمرهٔ کم یا مثلا به خاطر رتبهٔ کنکور، توبیخ و سرزنش بشم. جملهٔ همیشگی بابا با این که خودش معلمه اینه انقدر سخت نگیر به خودت. این نمره‌ها اصلا ارزش نداره»

+من دانش‌آموزی بودم که درس خوندن رو دوست داشتم و براش وقت می‌ذاشتم، نتیجهٔ این اتفاق موفقیت‌های تحصیلی بود که نظام آموزشی کم‌کم منو با اون پذیرفت و تعریف کرد و من دیگه نتونستم از چهارچوب توقعاتی که از من پیدا کرده بود فرار کنم و بعد انقدر توی این چهارچوب و استرس‌هاش غرق شدم که دقیقا اتفاقی که نباید می‌افتاد افتاد.

+من دانش‌آموزی بودم که علم رو دوست داشت ولی نظام آموزشی هیچ وقت فرصت نداد تجربه کنیم علم یا روش علمی یعنی چی. که اشتباه یعنی چی. آزمون و خطا و فرضیه سازی یعنی چی. سر همین روحیهٔ حاضر و آماده فقط حفظ کردن، واسه خودم حق اشتباه کردن قائل نبودم سال‌ها. باور کلی این بود: من حق ندارم اشتباه کنم. همه چیز باید عالی و کامل باشه. مهم نیست تجربه یا سن‌و‌سال فلانی تو فلان کار از من بیش‌تره، مهم نیست او داره کاری رو انجام می‌ده منطبق بر روحیاتش و من کاری می‌کنم درست خلاف روحیات و شخصیتم، به هر حال من باید عالی باشم. تو هر چیزی. تو هر کاری. و از همون اول اول»

+من سال‌ها می‌دونستم این روش یه ایرادی داره ولی نمی‌تونستم ازش دست بکشم، چرا؟ چون جنبه‌های مثبت زیادی هم داشت. چون انگیزه و ارادهٔ مضاعف برای انجام کارهایی (وظایفی) داشتم که خیلیا با گفتن سادهٔ جملهٔ نمی‌تونیم»، نمی‌شه»، امکان نداره» خودشون رو از فکر کردن بهشون راحت می‌کردن.

+سال‌ها طول کشید تا بتونم جنبه‌های مثبت و منفی این روحیه رو بشناسم و تفکیک کنم تا بتونم کم‌کم مثبت‌ها رو حفظ کنم و منفی‌ها رو حذف و این تلاش هنوز هم ادامه داره.

+من در تمام این سال‌ها به روانشناسی نیاز داشتم که بتونه عمق پیچیدگی‌های ذهنمو درک کنه. که این تلاش طاقت‌فرسا برای جمع بین همهٔ محاسن الگوهای فکری غرب و شرق و قدیم و جدید رو بفهمه و بتونه بهم راهکار بده.

+بیست‌و‌پنج سالگی برای رسیدن به اوایل مسیر حل این تعت، زوده یا دیر؟ تکلیف فرصت‌های از دست رفته، عمر رفته و سختی‌های ادامهٔ مسیر چی می‌شه؟ سهم اشتباهات من تو این اتفاقات چی بوده؟ سهم خانواده‌ام که نه می‌تونستن و نه حتی می‌خواستن کمکی بکنن؟ سهم جامعه؟ سهم نظام آموزشی؟ ما هر کدوم چقدر مقصریم؟

+این جا قبلا نوشته بودم خسته‌ام»، ولی لازمه تصحیحش کنم، خسته هستم به یک معنا، ولی مثل خستگی کسی که قسمتای سخت کارش تموم شده. مثل خستگی کسی که می‌دونه دیگه می‌تونه بره استراحت کنه و گرچه واقعا خسته‌ام، ولی حالم خوبه خدا رو شکر:)

قبلا گفتم که از روایت‌های غیر واقعی و هالیوودی شده واقعا بدم میاد. روایت‌هایی که روند ماجراها، سرعت تغییرات، هماهنگی آدم‌ها و مسائل، حالت چهره‌ها و حتی آب‌و‌هوا متغیرهایی هستند که بر اساس وهم‌‌ها، تصورات و توقعات هنرمند شکل گرفتند و نسبتی با دنیای واقعی و قوانینش ندارن.

یکی از اون متغیرهای دائما تحت اجحاف، معجزه» است. معجزه نه به معنای اصطلاح قرآنیش، به معنای اتفاق خوبی که سریع و کامل روی حالت و زندگیت تاثیر بذاره. به معنای اقدامی، مطلبی، برخوردی که فورا نتیجه بده و به نظرم میومد هیچ کاری در عالم نیست که به شکل آنی، نتیجهٔ محسوس پایدار یا نسبتا پایدار ایجاد کنه، ولی زندگی بعدها منو به مسیری کشوند که فهمیدم این طور نیست. بعضی کارها، تاثیرات خیلی سریع و خیلی محسوس روی حس و حال و کیفیت زندگی آدم می‌ذارن و بین این بعضی کارها، اونی که من تجربه‌ش کردم، زیارت عاشورا» بود. فرقی هم نمی‌کنه بخونی، گوش بدی یا بشنوی. در هر سه حالت تاثیرش رو می‌ذاره (یه تاثیر پایه رو در هر سه حالت داره) گرچه که توجه به معنای واژه‌ها و عبارت‌ها، تاثیرات رو تسریع و تشدید می‌کنه.
پیشنهاد جدی من اینه که فایل صوتی‌ش رو دانلود کنید (من خودم نسخه‌ای که آقای فرهمند می‌خونن رو ترجیح می‌دم) و روزی یک بار گوش بدید یا حداقل بشنوید و معجزه رو ببینید.

+کمی مرتبط:

وحی


مشکل این‌جاست که من کلا یه سکانس از گیم آو ترونز رو تو‌ دورهٔ دانشجویی تو خوابگاه دیدم (اونم نه سکانسی که اتفاق +۱۸ خاصی توش بیفته) و صرفا از رو چند تا دیالوگ اون صحنه به این نتیجه رسیدم ارزش دیدن نداره و اصولا در شأن من و ظرفیتِ کمِ وقتی که دارم نیست دیدن چنین چیزی.

مشکل این‌جاست که گفتن این حرف، یا به کلی خالی‌بندی و دروغ محسوب می‌شه، یا پز فرهیختگی، یا نهایتا بیخیال تو رو خدا! انقد دیگه سخت نگیر همه چیو!»

مشکل این‌جاست من دلم می‌خواد اینو (و بعضا مشابه اینو) واسه یکی تعریف کنم و بگه خب، مگه قرار بود ببینیش حالا؟» یا خب، مگه باید غیر این باشه؟» و.

مشکل این‌جاست.

حتی تو افسانه‌ها هم پلیدترین و کثیف‌ترین شخصیت‌ها، اونایی هستن که برای بقا، زیبایی و ثروتشون، بچه‌ها و جوون‌ها رو می‌کشن. (ضحاک تو ادبیات خودمون یا مثلا نامادری سفیدبرفی تو اون سینمایی آخری که ازش ساخته بودن)

از بین بردن پاک‌ترین و بی‌گناه‌ترین آفریده‌های خدا، فقط از پلیدترین هیولاها برمیاد.


+کاش اگه راهپیمایی می‌ریم یا نمی‌ریم، حداقل یه مقداری راجع به اصل ماجرا، این که از کجا شروع شد و اصولا قضیه چیه، مطالعه کنیم.


یکی از آرزوهای خوب و مهم زندگی‌تان را تصور کنید لطفا.
آرزوی مشروع معقولی که هدفتان از اتفاق افتادنش، فخرفروشی و امثالهم نیست، بلکه خواسته‌ای است که شما را در درجات متعالی‌تری از جهت کیفیت حیات قرار می‌دهد. تصور کردید؟
طبق برنامهٔ از پیش تعیین‌شدهٔ نظام هستی، با توجه به مجموعهٔ مصالح، شایستگی‌ها و سایر عوامل، قرار است سه سال دیگر به آن خواسته برسید و این سرنوشت محتوم غیر قابل تغییر شماست مگر.
مگر دعا کنیم عزیزانم!
دعا، من و شما را در مسیرهای میانبر رسیدن به خواسته‌های معقول مشروع با نیت‌های درست قرار می‌دهد، دعا، زمان رسیدن به آن خواسته‌ٔ سه ساله را با اتفاقاتی که رقم می‌زند، می‌تواند به یک سال و بلکه یک ماه و بلکه کم‌تر از این برساند.
دعا، ممکن است زمان رسیدن به خواسته‌تان را ثابت نگه دارد، اما کیفیت تحققش را دگرگون کند و در درجاتی بالاتر از آن‌چه حتی تصور می‌کردید، آن را محقق کند.
دعا، حتی اگر هیچ کدام از این دو کار را نکند و هیچ رقمه رسیدن به آن خواسته، مطلوب و مصلحت شما نباشد، منبع پرقدرتی از خیر و برکت است که مثل بومرنگ، دوباره به خودتان برمی‌گردد، شاید این بار برای رفع خواسته‌ای مهم‌تر از آن اولی.
دعا، دعایی از سر امید به رحمت خدا، همراه با شوق تحقق خواسته‌ها و از طرف قلبی متواضع نسبت به پروردگار عالم، قضای حتمی و قطعی من و شما را هم می‌تواند تغییر بدهد.
اگر شما هم مثل من احساس می‌کنید از ماه مبارک و از شب‌های قدر، آن طور که شایسته بوده استفاده نکرده‌اید، هنوز فرصت هست. هنوز چند روزی وقت هست برای دعا کردن زیر این آسمان که آبی‌تر از ماه‌های دیگر است.
هنوز فرصت هست اتفاق خوب محتوم مقدرشدهٔ سال آینده، در همین ماه آینده پیش بیاید.
دعا کنیم با شوق، با ادب، با امید.

نسخهٔ جدید تلگرام بازم این طوری شده که اگه کسی شماره‌ت رو داشته باشه، شمارهٔ اونم برات میاره، بعد از اون‌جا که آدما خیلی قابل پیش‌بینی‌ان، شناسهٔ تلگرام یکی از همکلاسی‌های دبیرستان و دوست قدیمیم که هفت هشت سالی هست کلا همو ندیدیم و هیچ خبری از هم نداریم رو حدس زدم و وارد کردم و حالا این که عکس خودش رو پروفایل بود و حدسم درست بود هیچی (البته حدس سوم چهارم :دی)، شمارش رو واسم آورد! که یعنی هنوز شمارهٔ منو نگه داشته.
با این که کاملا محتمله یادش رفته باشه حذفش کنه یا مثلا از اینایی باشه که (برعکس من) همهٔ شماره‌ها رو تا ابد نگه می‌دارن، ولی نمی‌تونم انکار کنم که اون ته ته قلبم خوشحال شدم.‌ انگار که مثلا با وجود قطع کامل ارتباطمون به یادمه هنوز، براش مهمم و الخ.

حقیقتا با این غلظت بالای نیاز به توجه و محبت چی می‌شه گفت غیر خلق الانسان ضعیفا» ؟

+ در مورد عنوان: خودم یه وقتایی خیلی عصبانی می‌شدم حتی از استفادهٔ طنز کلماتی که نشونهٔ توهین به یه جنس باشه، ولی انقدر فمنیستا شور همه چی رو درآوردن که گاهی می‌گم فقط واسه شبیهشون نبودن خوبه استفاده کنم و بخندم:)

دختران سرزمینم رسما قاطی کردن! به شکل کاملا جدی و رسمی خیال می‌کنن چون دخترن، جنس برتر محسوب می‌شن!
آدم باید خیلی پرت باشه که انواع و اقسام ظلم‌هایی که به خانم‌ها می‌شه رو نبینه (و شخصا قبلا بارها در موردشون نوشتم) ولی یه سری چیزا دیگه کلا ادا اطواره! حق و حقوق نیست! ادا اطواره و آقایون هم الحمدلله یه سریشون انقدر خودشیرین و پرتن که نفهمیده تایید می‌کنن و دامن می‌زن به این لوس‌بازیا به اسم حق زن.
یه سری مسائل دیگه هم لوس‌بازی شاید نباشه در ظاهر، ولی یه مشت ایدهٔ ناپختهٔ بی‌ارزش روی کاغذه، و الا حتی به‌روز‌ترین و سانتی‌مانتال‌ترین هم‌اتاقی‌های من تو خوابگاه هم واسه این ور و اون ور رفتن با دوست‌پسراشون هماهنگ می‌کردن و رسما اجازه» می‌گرفتن. بعضا ذوق هم همراش بود که فلانی اجازه نداد برم فلان جا که یعنی به فکرمه، دوستم داره، نگرانمه و الخ.


+ طرف توییت کرده:
کدام یک از ما همسرانمان را پیش از نجفی‌‌ها نکشته‌ایم؟! برای پایان دادن به چرخه خشونت اعتراف به خطا نخستین گام می تواند باشد. پیشنهاد میکنم همه ما که همسرانمان را آزرده ایم با این هشتگ اعتراف کنیم،چه آزار کلامی و چه فیزیکی.
#من_نیز_همسرم_را_کشته‌ام

و حالا ایشون حرجی بهش نیست، از این مرده‌خوریا زیاد دارن حضرات؛ مشکل این‌جاست که نزدیک دو هزارتا فیو خورده این خزعبلات!

+عقل» کجای این جامعه است؟

بعدنوشت: در مورد اون مبحث اجازه گرفتن کلی حرف داشتما، ولی خب چون نمی‌پرسید، فایده نداره گفتنش:)

یه کاست قدیمی داریم تو خونه‌مون مال سال 70، یعنی سال تولید نداره ولی روش نوشته دومین سالگرد امام». اسمش اینه: کویتی‌پور : غم جماران». بچه که بودم تو سرک کشیدن‌های گاه و بیگاه به هر چیز ممکن (و بعضا ناممکن) اینم پیدا و چندباری گوش ‌کرده بودم. یه جنس شیرینی از غم و اندوه تو پنج تا قطعه این کاست هست که من با این که اصلا نمی‌دونستم راجع به کی و چی داره می‌خونه، ولی روم تاثیر می‌ذاشت. جدای اشعار خوبش، صدای گرم و عجیب کویتی‌پور اون هم فقط دو سال بعد رحلت امام، حس و حال عجیبی به این کار داده.
تو نت گشتم یکم ولی ظاهرا مطابق سنتی که تو بی‌اعتنایی به مستندسازی و بایگانی آثار ارزشمند داریم کسی صوت اون کاست رو جایی نذاشته و نمی‌تونم لینک بدم متاسفانه. فقط اسامی قطعات رو (مطابق رسم‌الخط اصلی) براتون می‌ذارم، شاید برای شما هم آشنا باشه:
1.دسته‌های داغداران
2.دلم خونه دلم خونه ایهاالناس
3.آقا قربون جوش و خروشد
4.آن شب که روی دستها آئینه را بردن
5.جماران را خدایا غم گرفته

سی‌و‌پنج سالشه، کار و ماشین داره و در آیندهٔ نزدیک خونه‌دار هم می‌شه ظاهرا. وقتی جوون‌تر بوده اون طور که عرف و مرسوم جامعهٔ الان ماست، دوست اجتماعی و معمولی و واقعی و هم داشته. تقریبا به اندازهٔ اون یکی همکارمون که ده پونزده سال ازش بزرگتره و زن و بچه و به نظرم مسائل جدی‌تری داره تو زندگی، به سیگار و سیگار کشیدن وابسته است. و حالا تصمیم گرفته ازدواج کنه، در حالی که روابط آزادش، به دخترا بدبینش کرده و اگه از من بپرسید، واقعا نمی‌دونه از زندگی و ارتباطش چی می‌خواد. در عین حال بخشی که باعث زوال معنا تو این قضیه می‌شه اینه که از ملاکای انتخاب همسرش یکی هم اینه: بدبین و بددل نباشه و بهم گیر نده» :|

خب واقعا این چه سبک زندگی‌ایه؟ چرا خب؟ :|

بعضی از مریضا که میان واسه نمونه‌گیری، خیلی ناراحتن از وضعیتشون، طوری که حس می‌کنی حتما باید یه طوری باهاشون احساس همدردی کنی. جملۀ طلایی‌ای که واسه این وقتا پیدا کردم اینه که سعی می‌کنم با لبخند بگم ای بابا! اشکالی نداره. مریضی مال آدمی‌زاده دیگه»

و امروز برای بار nم حین گفتن این جمله، یهو به ذهنم رسید کلی چیز دیگه هم هست که مال آدمی‌زاده؛حسرت گفتن حرفایی که باید می‌گفتی و نشد، ناراحتی گفتن حرفایی که نباید می‌گفتی و اونم نشد، خشم، عجز، تنهایی، که به قول امیرخانی لغاتی علمی نیستن. که آدمی‌زاد گاهی ماهی بی‌دست‌وپای حرام(یا حلال؟!)گوشتی می‌شه روی زمین و اینا همه مال آدمی‌زاده.

در حکومت آخرین، باید هر (با اغماض) ملتی دستاوردی داشته باشد تا بتواند با آن حکومت همراه شود؛ فلذا سنت‌های خوب جوامع دیگر را به اسم غیر اسلامی بودن پس نزنیم و سنت‌های بد ایرانی‌مان را هم با همین بهانه تمدید نکنیم. ایدئولوژی اصلی مایی که به دین (اسلام) معتقدیم، فراملیتی و فرانژادی است. پس تمرین کنیم ذهن‌ها و زندگی‌هایمان از غذا تا آداب و رسوب، آن‌چه خوب و قابل استفاده است را یاد بگیرد و بابت این کار احساس عذاب وجدان و غیر ایرانی شدن نداشته باشیم. هویت اول و اصلی ما ایرانی بودن نیست، اعتقاد به پروردگار عالم و نوع انسان است، اعتقاد به والاترین تعریفی که هر کدام از این دو می‌توانند داشته باشند


وقتی به نبودن یه آدم مشخص تو زندگیتون فکر می‌کنید، اولین حستون می‌دونید چیه؟ اولین حسی که دارید، فکر کردن به از بین رفتن مهم‌ترین تاثیریه که اون آدم تو زندگیتون می‌ذاره.
می‌دونید بحران بزرگ زندگی من چیه؟ سال‌هاست با همهٔ تلاش‌هایی که مرتکب شدم، با همهٔ پیشرفت‌هایی که تو ارتباطاتم اتفاق افتاده و با همهٔ سختی‌هایی که تحمل کردم برای بهبود این ارتباط، ولی همچنان وقتی تو فیلمی، داستانی، جایی، خودم رو جای شخصیتی که پدر و مادرش رو از دست داده می‌ذارم، اولین و مهم‌ترین و خیلی وقتا تنها حسی که میاد سراغم، نگرانی‌های مالی و نگرانی از دخالت فک و فامیل تو اوضاع زندگیمه.
این، مهم‌ترین بحران سال‌های متمادی زندگی منه.

بعضی از مریضا که میان واسه نمونه‌گیری، خیلی ناراحتن از وضعیتشون، طوری که حس می‌کنی حتما باید یه طوری باهاشون احساس همدردی کنی. جملۀ طلایی‌ای که واسه این وقتا پیدا کردم اینه که سعی می‌کنم با لبخند بگم ای بابا! اشکالی نداره. مریضی مال آدمی‌زاده دیگه»

و امروز برای بار nم حین گفتن این جمله، یهو به ذهنم رسید کلی چیز دیگه هم هست که مال آدمی‌زاده؛حسرت گفتن حرفایی که باید می‌گفتی و نشد، ناراحتی گفتن حرفایی که نباید می‌گفتی و اونم نشد، خشم، عجز، تنهایی، که به قول امیرخانی لغاتی علمی نیستن. که آدمی‌زاد گاهی ماهی بی‌دست‌وپای حرام(یا حلال؟!)گوشتی می‌شه روی زمین و اینا همه مال آدمی‌زاده.

به نظرم ما هر وقت تونستیم تو مواجهه با آدم مخالفی که بدون هیچ بحثی حتی، فحش می‌ده و بدوبیراه می‌گه، فضای تبلیغاتی‌ای رو که توش هست درک کنیم و نه تنها عصبانی نشیم و مودبانه حرف بزنیم که اصولا اولین واکنشمون محبت باشه، اون وقت می‌تونیم دربارهٔ مبارزه و جنگ نرم و جهاد و یا لیتنا کنا معکم» و باقی الفاظی که مصرفشون می‌کنیم حرف بزنیم.
شیعه، مشخصات داره. به ادا درآوردن نیست.

پ.ن: تشخیص این جنس مخاطب، خودش قدرت تشخیص می‌خواد البته. کما این که تشخیص مرزهای لوث نشدن قضیه.
مرتبط:

مزیت رقابتی

مرتبط۲: 

دل‌های سخت را برق عاطفه قلبت نرم کند


اگر سهم عدالت، شفافیت و بانک‌داری بدون ربا در جامعه خیلی کم باشد و سهم رانت، پارتی و بی‌عدالتی زیاد (که هر دو هم هست)، عملا داریم در مورد مردمی صحبت می‌کنیم که لقمه» خیلی‌هایشان در بهترین حالت، مخلوط به مال شبهه‌ناک است.
و خب، آن طور که به ما گفته‌اند، در چنین وضعی حرف حق یا به جایی نمی‌رسد یا بسیار کند پیش خواهد رفت.
عجالتا فکر می‌کنم کارِ گروه‌های مرتبط با شفافیت و عدالت اقتصادی-اجتماعی، از همهٔ گروه‌های اصلاحی دیگر مهم‌تر باشد.

+مرتبط:

شفافیت برای ایران (ببینید و اگر می‌توانید با این گروه همراه شوید)

+مرتبط ۲، مثالی از هزار راهی که نرفته‌ایم: 

آیا بهبود رتبه در شاخص‌های بین‌المللی ااما حکایت از بهتر شدن وضعیت کشور دارد؟


موسی علیه‌السلام قرار است با ساحران فرعون مبارزه کند. سحر، علم پیشرفتهٔ جامعهٔ متمدنی است که او به رسالت در آن مبعوث شده. ساحران وفادار به فرعون، برترین و ماهرترین افراد در پیشرفته‌ترین و پیچیده‌ترین فن موجود در روزگارشان هستند که علاوه بر مال و اموالی که آرزوی خودشان بوده، لطف مضاعفی نصیبشان شده و فرعون قول داده در صورت پیروزی، جزء حلقهٔ نزدیکان ویژهٔ او خواهند بود و این لطف مضاعف، انگیزهٔ مضاعف نیز ایجاد می‌کند.
روز مسابقه، مجمع بزرگی است با تبلیغات فراوان له فرعون و ساحران و تمسخر و تحقیر نسبت به موسی علیه‌السلام و برادرش هارون که در مقابل شکوه و جلال فرعون و ابزار‌های ویژه و عجیب و تخصصی ساحران، فقط لباسی ساده و تکه‌ای چوب کهنهٔ چوپانی به جای عصا، در دست دارند.
یکی مثل من، در چنین موقعیتی، حتی اگر در جبههٔ طرفداران موسی علیه‌السلام باشد، با نگرانی با خودش می‌گوید راهش این نیست. اگر بنا به مبارزه در حوزهٔ سحر بود، ما باید افراد مستعد را می‌شناختیم، از کودکی به آن‌ها آموزش می‌دادیم و در عین یادگیری رموز سحر و جادو (بخوانید علم سحر و جادو، high tech زمان خودش) اعتقاد و ایمان به خدا را هم یادشان می‌دادیم تا به خاطر خدا مبارزه کنند، بعد مردم با دیدن افرادی که هم عالم هستند و هم مومن، جذب مرام و مسلک ما می‌شوند. راه درست و اصولی این است، نه چنین مبارزهٔ نابرابری با عصا در این زمین بازی غلط» 
یکی مثل من، حتی اگر در جبههٔ طرفداران موسی علیه‌السلام بود، با این افکار مغشوش، احتمالا حتی به تماشای مبارزه هم نمی‌رفت تا نابود شدن آرمان‌هایش را نبیند.
ولی، مسئله این‌جاست که پروردگار عالم، گرچه بسیار (و به گمان ما بیش از حد) صبور است، اما در وقت وم با بهینه‌ترین روش‌ها کار می‌کند، ساده‌ترین ابزار، کوتاه‌ترین زمان، کم‌ترین هزینه و بیش‌ترین تاثیر.
یکی مثل من، در مواجهه با قوانین واقعی عالم که پروردگار طراحی و اجرا می‌کند، بیش از حد تکنوکرات است. پروردگار عالم، راه‌های میانبر را می‌‌داند، راه‌هایی که طبقهٔ فرهیخته را بیش و پیش از همه، تحت‌تاثیر قرار خواهد داد و این، به گمان من، همان بهینه‌ترین روش تاثیرگذاری در جامعه است.
او از همهٔ ما استراتژی را بهتر می‌شناسد، کاش اعتماد کنیم و این همه تکنوکرات نباشیم.

پ.ن بی‌ربط: پست قبلی صرفا از صفحهٔ اول وبلاگ حذف شده است.

می‌دونید، دوست دارم شب بخوابم و صبح بیدار شم ببینم پرت شدم تو جامعه‌ای که توش خانواده نقش مهمی داره تو روند ازدواج بچه‌ها و بدون اطلاع و همفکری و حمایت اون‌ها نمی‌شه یه زندگی رو شروع کرد، ولی در عین حال خانواده انقدر مفهوم گسترده‌ای نداره که واسه جشن شروع یه زندگی، لازم باشه پسردایی مامانت و بچهٔ پسرعموی بابات رو هم دعوت کنی. 
جامعه‌ای که بشه توش یه کافه رو واسه چند ساعت رزرو کنی، با نزدیک‌ترین حلقه دوستا و فامیلا، یه غذای سبک و یه دسر رنگی‌رنگی بخوری، بعدم چنتا عکس دسته‌جمعی خوشحال بگیری و بری که یه مرحلهٔ جدید رو تو زندگیت شروع کنی.
جامعه‌ای که بشه جشن برگزار کرد بدون موسیقی جلف و در عین حال بدون اشعاری که مناسب مراسم مذهبی‌ان. که بشه راحت‌ و روون و‌ ساده همه چیز رو پیش برد. یه طوری که سیخ‌ و کباب هر دو سالم بمونن. یه طوری که این طوری که الان هست نباشه. انقدر همه چیز پیچیده نباشه.
گاهی حس می‌کنم هر ماجرای ساده‌ای، هر اتفاق پیش‌پاافتاده‌ای تو زندگی، واسه ماها به اندازهٔ شرکت تو یه جشن سلطنتی بزرگ، دغدغه و استرس داره و همه هم با هم تصمیم داریم این استرس‌ها رو هی تشدید کنیم و ادامه بدیم.

هفتاد سالمان که بشود، حسرت چه کارهای نکرده‌ای را خواهیم خورد؟ کدام روزها، ماه‌ها، کتاب‌ها، صداها، فیلم‌ها یا آهنگ‌ها برایمان تداعی‌کنندهٔ اتفاقات و آدم‌های رفته و نرفتهٔ زندگی‌مان خواهند بود؟از کدام روزهای زندگی و جوانی با برق آشکاری در چشم‌ها و تپش پنهان‌نشدنی‌ای در قلبمان یاد خواهیم کرد؟
تنها روی نیمکت پارک، خانهٔ خودمان یا خانهٔ سالمندان، در جمع دوستان، خانواده یا فرزندان، در هرکدام از این موقعیت‌ها به چه چیزی فکر می‌کنیم؟
از کدام راه‌های رفته پشیمانیم؟ کدام حرف‌های زده؟ حسرت کدام واژه‌های نگفته قرار است تا هفتاد سالگی با ما بماند؟ چه آدم‌هایی به کلی فراموش شده‌اند و کدام‌ها پررنگ پررنگ در تمام لحظاتمان حضور دارند؟
هفتاد سالمان که بشود، چه چیزهایی از زندگی مهم‌اند؟ به مرگ فکر می‌کنیم؟ به مرگ احساس نزدیکی داریم؟
هفتاد سالمان که بشود، چقدر همینیم که الان قبول و باورش داریم؟ کجاییم؟ چه می‌کنیم؟ مهم‌ترین خواسته و آرزویمان چیست؟
اصلا قرار است روزی هفتاد سالمان بشود؟

دلم می‌خواهد یک عاشقانهٔ طولانی بنویسم.
یک وقتی خیال می‌کردم نوشتن از عشق مال دفترهای گل‌گلی و دفترچه‌های خصوصی پنهان‌شده در کشوهای دورافتاده است. مال سررسیدهای خاطره‌انگیزی که تبدیل به دفتر خاطرات شده‌اند و مال پوشه‌ای که در آن صدای خودم را در روزهای مختلف، در لحظات خاصی که کسی برای شنیدن حرف‌هایم و قلمی برای نوشتنشان نبوده، ضبط کرده‌ام.
یک وقتی فکر می‌کردم نوشتن از عشق، ولو منتج از یک احساس واقعی، باز هم ما را محتاج کلمات تکراری خواهد کرد و تا وقتی بلد نشده‌ایم طور متفاوتی، طور واقعی و تاثیرگذاری درباره‌اش حرف بزنیم، تا وقتی حرف جدیدی برای گفتن نداریم، سکوت بهتر است.
فکر می‌کردم نوشتن از عشق با چنین وضع به تکرارافتاده‌ای، سخیف و مضحک و توهین‌آمیز است و  گرچه بارها دربارهٔ عشق در همین وبلاگ نوشته‌ام، ولی همچنان دلم نوشتن یک متن احساساتی غیر فاخر دخترانه می‌خواهد، با دم‌دستی‌ترین، تکراری‌ترین و آشناترین واژه‌ها، عبارت‌ها و صحنه‌پردازی‌ها، با همان کلیدواژه‌های قدیمی مستعمل و در لطیف‌ترین، سفید-صورتی‌ترین و گل‌گلی‌ترین قاب ممکن.


نتیجه‌ای که این اواخر بهش رسیدم اینه که اگر اعتقادات مذهبی داریم، کنار هر نوع کتاب تخصصی که دربارهٔ رشتهٔ تخصصی‌مون (هرچی که هست) می‌خونیم (با هر نوع نگاهی، از هر متفکری، مال هرجای دنیا) کنارش حتما روزانه تا جایی که می‌رسیم، ظرفیت و فرصت و توان داریم (حتی اگه شده فقط یک آیه) قرآن هم بخونیم.
اگر هم اعتقادات مذهبی نداریم ولی به هرحال آدم روشنفکر و منعطفی هستیم که پذیرای نظرات جدید و نقد باورهامون هستیم، بازم به همین ترتیب و با یه ترجمهٔ خوب، قرآن بخونیم.
یکی از تاثیرات معجزه بودن قرآن اینه که محتوا»ی ورودی ذهنت رو سازماندهی، غربال‌گری و منظم می‌کنه. حواشی و تزیینات متون رو کنار می‌زنه، قدرت تشخیص محتوای غلطی که با توان نگارش بالا، فریبنده‌ و تاثیرگذار و به تعبیر دقیق‌تر گمراه‌کننده است رو بهت می‌ده، محتوای واقعی و درست رو حتی اگر به شیوهٔ بدی بیان شده باشه، برات مشخص می‌کنه و نهایتا این که با این تفکیک و تجزیه‌ها، یه تصویر سالم، شفاف و دقیق برات می‌سازه. انگار که قطعات چند تا جورچین چند هزار قطعه‌ای رو با هم قاطی کرده باشن و تو قرار باشه هر کدوم رو جدا بسازی. اونایی که جورچین با قطعات بالا درست کرده باشن، می‌دونن این کار چقدر سخت و بعضا غیر ممکنه.
قرآن، این کتاب زندهٔ شگفت‌انگیز، با سعهٔ صدر تمام، همه چیز رو می‌پذیره و در مقابل هیچ ایدهٔ نویی سردرگم نمی‌شه. همه رو از قبل می‌دونه، همه رو با تمام نقاط ضعف و قوتشون می‌شناسه و جواب همهٔ سوالاتی که حتی با خوندن تمامی محتوای تولید شده توسط انسان تا این نقطه، باز هم بی‌جواب و مبهمن رو داره.
قرآن، دقیقا شبیه یه استاد اخلاق، یه استاد زندگی، یک فیلسوف، یک مرشد و مراد و راهنمای خیلی دقیق و خیلی مهربون با تو برخورد می‌کنه. فقط با این شرط که واقعا بخوای بفهمی چی می‌گه. که صبر و مداومت داشته باشی تو شاگردی.
من روشنفکری واقعی رو تو انس و همراهی با قرآن می‌دونم. این تنها راهیه که در مقابل نظرات جدید، تو رو آروم و پذیرا می‌کنه. ترس خراب شدن سازمان ذهنی قبلی رو که در خیلی از آدم‌ها باعث مخالفت با حتی صرفا شنیدن نظرات مخالف می‌شه از بین می‌بره، آرامش رو تو بحث کردن و ارائهٔ نظراتت بهت هدیه می‌کنه و در عین حال تو رو دچار تعلیق، پلورالیسم یا بی‌اعتقادی به وجود حقیقت نمی‌کنه.
قرآن بخونیم، هرچقدر ظرفیتش رو داریم. این دقیقا چیزیه که خودش هم ازمون خواسته.

نویسه‌های مرتبط:

دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی

نمی‌دانم چقدر این جملات قابل درک هستند

اختصاصی


رهای عزیز، دیروز پریروز همین طوری یهویی اینو برام فرستاد و همین طوری یهویی انگار یه لحظه همهٔ هیاهوهای درونی و بیرونی‌ قطع شدن تا آهنگه پخش و تموم شه. قدیمی و تکراریه و به نسبت کارهای بعدی شاید کیفیتش هم پایین‌تر باشه، ولی هیچ کدوم اینا چیزی از ارزش‌هاش کم نمی‌کنه:)





پ.ن: اعتراف می‌کنم این روزا که کم‌کم بحث انتخابات مجلس داره داغ می‌شه، خیلی دلم می‌خواست سواد و تجربه‌ام در حدی می‌بود که می‌تونستم ثبت‌نام کنم براش. فکر کنم علاقم به فعالیت‌های ی داره برمی‌گرده:)

اغلب ما را بالاخره جریان زمان با خودش می‌برد. یعنی با همهٔ پرسش‌ها، نگرانی‌ها، دغدغه‌ها، آرمان‌ها، گرفتاری‌های قابل‌ و غیرقابل‌پیش‌بینی، ترس‌ها، رویاها، جدول‌های دقیق مزایا و معایب، باز هم امیال قوی درونی‌ و قوانین نانوشتهٔ بیرونی پیروز می‌شوند. از همین روست که هر اتفاقی هم که بیفتد، اغلب آدم‌ها باز هم در اشکال مشابهی به دنبال ازدواج و پدر/مادر شدن بوده‌اند، هستند و خواهند بود.
مدبر اصلی نظام خلقت، میل به امید، ادامه دادن و زندگی را در تک‌تک‌ اجزای زندهٔ عالم قرار داده، و الا با یک نگاه منطقی، آدم از خودش می‌پرسد کسانی که به فرض در یک منطقهٔ خاص از جهت جنگ، نابسامانی اجتماعی یا بیماری هستند که حتی تضمینی برای زنده بودن خودشان نیست، چرا باید به زندگی مشترک یا به اضافه کردن یک آدم جدید به این دنیا فکر کنند؟
ولی آدمی‌زاد در طول تاریخ نشان داده (سوای همهٔ بحث‌های اعتقادی)، غریزهٔ بقا، به همهٔ ترس‌هایش می‌چربد.

پ.ن: منظور از مناطق خاصی که اسم بردم، به هیچ وجه سرزمین عزیزمان نیست. منظورم مناطق و شرایط واقعا خاص و دچار بحران است؛ شرایط جنگی، جوامع فروپاشیده، جوامع با سطح ضعیف بهداشت و درگیر بیماری‌های همه‌گیر و

بعضی از بازخوردهایی که از یک‌سری مطالب به نظر خودم خیلی ساده و بدیهی و روشن و قابل‌درک که تازه احساس می‌کنم با ادبیات ساده‌ای بیانشون کردم، می‌گیرم، من رو به این نتیجه می‌رسونه که شاید‌ کلمات، صرفا یه راه ارتباطی به نظر می‌رسن» ولی واقعا این طور نیستن. مثلا من به شما می‌گم انجام فلان کار بهم آرامش می‌ده»؛ ظاهرا یه جملهٔ خیلی ساده و قابل‌فهمه، ولی در واقع آیا تعریف من و شما از آرامش یکیه که بتونید منظور واقعی من رو درک کنید؟
احساس می‌کنم تو اقیانوسی از واژه و به عبارتی تو اقیانوسی از سوءتفاهم داریم زندگی می‌کنیم.

پ.ن: اگر خدا بودید و قرار بود با انسان گفت‌و‌گو کنید، تو این شرایط پیچیده چه زبانی رو انتخاب می‌کردید؟
پ.ن۲: شایدم کلا خاصیت این عالمه که به همه چیز رنگی از وهم و سوءتفاهم می‌ده. مرتبط:

این مطلب از وبلاگ خانم الف.


از آیت‌الله سیستانی استفتا شده که حکم عاشق شدن چیه؟
 جواب داده:امر غیراختیاری، حکم ندارد.» 

 شاعرانه‌ترین فتوا از صدر اسلام تا حالا:))»

این متن توییتیه که ده یازده روز پیش منتشر شده و تا الان بیش‌تر از ۱۳ هزارتا لایک خورده (این رقم تو فضای توییتر فارسی یه عدد فوق‌العاده بالاست)، جدای اون، کاربری که این توییت رو گذاشته (FarzadNobakht74) کلا نزدیک ۳۷۰ تا دنبال‌کننده داره و متوسط فیو خوردن توییت‌هاش حدود بیست سی‌تاست نهایتا.

برداشت شما از این اتفاق چیه؟ دین و مراجع دینی رو بیش از حد رسمی تعریف کردیم؟ مردم نیاز دارن جزئیات زندگی یه مرجع دینی رو بدونن؟ مردم به دین‌داری و قیود و مقرراتش بی‌رغبتن؟ اصولا جامعهٔ توییتر، جامعهٔ آماری مناسبی نیست برای بررسی این موارد؟ و.



پ.ن: پاسخ کامل آیت‌الله سیستانی به این استفتاء: امر غیراختیاری حکم ندارد گرچه مقدمات آن اختیاری است. اگر حرام باشد نباید آن را مرتکب شد ولی هرگونه رفتار شهوت‌آمیز قبل ازعقد شرعی حرام است.»

صرفا اومدم این‌جا عرض کنم که تقریبا یک سال پیش با ۸۵۰ هزار تومن گوشی خریدم با حافظهٔ داخلی ۶۴ گیگ، رم ۴، باتری فوق‌العاده و ظاهر واقعا شیک و خوشگل و البته ایرانی. از همون اول منتظر بودم خراب شه و بفرستیم برای تعمیر (کما این که اغلب گوشیای جی‌ال‌ایکسی که دورو بری‌هام داشتن همین طوری شد) که البته هیچ اتفاقی نیفتاد.
الان یه سال گذشته و می‌تونم با قاطعیت بگم، به‌صرفه‌ترین و بهترین خریدی بوده که تا این نقطه از زندگیم انجام دادم.

+ اگه از من بپرسید، کل زندگی همینه. تلاش برای انجام کار درست، کار درست‌تر و آمادگی برای همهٔ پیامدهاش. پیامدهایی که خیلی‌هاشون خیلی وقتا اصولا اتفاق هم نمی‌افتن، به عبارتی یه معاملهٔ برد-برد واقعی.

مرتبط:
۱)

وقتی کالای ایرانی خودش دوست نداره فروخته بشه

۲)

آریایی‌ای که ما باشیم


پ.ن: یه جمله‌ای از آیت‌الله مصباح هست که من خیلی دوستش دارم، چهار سال پیش تو متنی که واسه یه نشریهٔ دانشجویی نوشته بودم و تو خلاصه‌برداری‌هام واسه نوشتن اون متن پیداش کردم و توی اون متن و بعدتر یکی دو جای دیگه ازش استفاده کردم و دلم می‌خواد این‌‌جا هم بنویسم و باشه:

باید باور داشته باشیم خدای جبهه، خدای بازار و اقتصاد هم هست و همان کسی که مؤمنان با دست خالی را در برابر دنیا، پیروز کرد، امروز هم می‌تواند، اقتصاد را کمک کند، به شرطی که ما همان رزمنده‌های جبهه باشیم و احکام الهی را رعایت کنیم»


بعدنوشت: جالبه بهتون بگم تو این یه سال هر اتفاقی می‌افتاد من مینداختم گردن گوشیم. یعنی مثلا سیم‌کارتم آنتن نمی‌داد، سرور بیان قطع می‌شد، تلگرام مشکل جهانی پیدا می‌کرد، هرچی که می‌شد اولین جمله‌ای که تو ذهنم میومد این بود بفرما! اینم حمایت از کالای داخلی! اینم گوشی ایرانیت مهتاب خانم!» و نکتهٔ خیلی مهم اینه که تو هیچ کدوم از اون موارد تقصیر گوشی نبود و این موضوع صرفا جهت اثبات بی‌جنبه بودن من تو تاریخ ثبت شد :دی

صبر واقعا چیه؟ درست عمل کردن تو شرایط سخت به امید» واهی و من‌در‌آوردی بهبود شرایط یا با اطمینان» از بهبود شرایط؟
اسم دیگهٔ روزه، صبره و اتفاقی که توی روزه می‌افته اینه: تحمل شرایط سخت گرسنگی به امید اطمینانی که به وقوع اذان مغرب و افطار داریم.
تو زندگی باید این طوری صبر کرد؟



+بی‌ربط: خدا حق داره همین‌طوری بدون تلاش، نذاره بدونیم واقعا چقدر دوستمون داره.(جهت تقریب به ذهن و به عنوان یه مثال انسانی باید بگم) عمق بعضی دوست‌داشتنا رو خودتم به سختی باور می‌کنی، چه برسه بخوای واسه (هر)کسی توضیحش بدی.

زن ایرانی دارد مدرن می‌شود (اگر تا‌به‌حال نشده باشد) ولی ته دلش هنوز نتوانسته مهر و محبت و غیرت مردهای غیرمدرن را که همچنان در زندگی قدیمی‌ترها می‌بیند، فراموش کند. راحتی و بی‌قیدی زن مدرن و بخشی از احترام و وفاداری‌ و ملاحظه‌ای که نسبت به زن سنتی وجود داشته را با هم می‌خواهد و این تناقض آزارش می‌دهد.
صفحات و مطالب و مباحث مربوط به نکات زندگی و ازدواج و شویی و الخ را که این طرف و آن طرف می‌بینم، اولین نتیجه‌ای که می‌توانم بگیرم همین است.

+منظورم از زن ایرانی همهٔ ن این سرزمین نیست مسلما. دربارهٔ یک جریان غالب (به زعم خودم) صحبت می‌کنم.

گاهی وقتا هم خیلی دوستانه می‌شینیم با خدا حرف می‌زنیم دور هم. گله و شکایت و درددل. مثلا من می‌گم ببین این سطحی از احترام که می‌گی به پدر و مادر بذاریم یا مثلا این تاکیدی که رو نماز اول وقت داری خیلی سخته. مطمئنی راه درست همینه و راه ساده‌تر و‌ شادتری وجود نداره؟ می‌شه من برم بگردم اگه مسیر بهتری پیدا کردم همونو انجام بدم؟»

و همیشه خیلی خیلی فرهیخته‌تر از این حرفاست که بگه نه، همون که من گفتم»، می‌گه برو بگرد. قدیم و جدید. شرق و غرب. اگه واقعا به راه بهتری رسیدی همونو دنبال کن. هیچ مشکلی نیست.»

می‌رم، می‌گردم، امتحان می‌کنم، و می‌بینم مشکل اینه خیال می‌کنم زندگی قراره راحت باشه. راه‌ جایگزین پیدا می‌کنم، ولی مقطعیه، محدوده، مزیت‌های پیشنهادهای خداوند رو نداره، جامعیت و بهره‌وری اونا توش نیست، اون دل آرومی که می‌خوای ازش در نمیاد. می‌گردم و می‌چرخم و امتحان می‌کنم و آخرش برمی‌گردم به همونی که خودش گفته. نه که راحت باشه، ولی راحت‌ترینه. نه که سختی نداشته باشه، ولی وقتی تو برنامهٔ کلی، تو میان‌مدت و بلندمدت نگاه می‌کنی، اتفاقا کم‌ترین سختی رو داره و بیش‌ترین فایده رو.

بعد میام با لبخند می‌گم من تسلیم! همون که تو می‌گی. فقط لطفا کمکم کن. باشه؟» و می‌خنده مگه قرار بود کمکت نکنم؟» 

می‌خنده، می‌خندم و این لحظه‌های دوستانه رو با هیچی نمی‌شه عوض کرد.

ممنون که هستی خداجون:)


این را از روزمره‌های ۹۶ بازنشر می‌کنم؛ در روزگاری که با آدم‌های امیدوار شبیه طاعون‌زده‌ها یا جذامی‌ها برخورد می‌شود یا در بهترین حالت، شبیه فردی با ناتوانی ذهنی که باعث می‌شود دلشان به حالت بسوزد.
از همان پانزده شانزده‌سالگی که اعتقادات فعلی‌ام کم‌کم شروع کردند به شکل گرفتن، از همان اولین جلسات و فعالیت‌ها در انجمن دانش‌آموزی*، الان بچه‌ای جوگیری»، بزرگ بشی می‌فهمی چه اشتباهی می‌کنی»، با این کارا وقتتو نگیر» و شروع شدند و تا همین امروز هم به همین شکل ادامه دارند. شما هم می‌توانید چند جملهٔ پایین را بخوانید و بعدش امیدوار باشید که بزرگ می‌شه از این توهما میاد بیرون»:

نسلی هستیم که از یک نهضت چهل‌ساله توقع ساخت جامعه‌ای را داریم که آن ور آب با دویست سیصد سال غارت و وحشیگری و چپاول و البته کار سخت و دقیق و درست به آن رسیده‌اند. بدون تحریم و جنگ روانی و فرهنگی و جنگ سخت و ترور نخبگان و دانشمندان البته.»

*هیچ تعصبی نسبت به مجموعهٔ انجمن اسلامی ندارم، نه نسخه دانش‌آموزی و نه فضای دانشجویی‌اش. با امکانات و روحیات من، بهترین انتخاب بود ولی اصل حرفم روی تلاش است. نسخه‌ای از تلاش با مختصاتی که به تو امید می‌دهد، حتی اگر خودت نخواسته باشی.

بعضی خواسته‌ها هستن که با یه نیت درست و با همهٔ وجود براشون تلاش می‌کنم و تهش نمی‌شه، بعضی از این بعضیا رو کلا چند وقت بعد فراموش می‌کنم و می‌گم لابد خیر تو همین بوده» و بعضا معلوم می‌شه دقیقا هم خیر تو همین اتفاق نیفتادنه بوده؛ بعضیای دیگه رو ولی هر کاری می‌کنم نمی‌تونم فراموش کنم. هی با خودم می‌گم ببین شاید از دور، از بیرون، جذاب به نظر می‌رسه فقط» و خودم رو قانع می‌کنم در موردش، ولی به یکی دو هفته نکشیده، دوباره دلم هواشون رو می‌کنه. هی حساب و کتاب می‌کنم، دعا می‌کنم، تلاش می‌کنم و باز می‌بینم نمی‌شه. انگار که خواستنشون گره خورده به شخصیتی که دارم. تا همینم، همینو می‌خوام و فقط اگر به کلی تبدیل بشم به چیز دیگه‌ای، ممکنه دیگه نخوامشون. همین قدر حیاتی، همین قدر مهم و البته همین قدر بعیدن.
خدایا! یا توان و توفیقی بده که محقق بشن یا نیرویی که فراموششون کنم.

پ.ن بی‌ربط: تو این روزا که به حساب تقویم باید جزء روزای خیلی گرم سال باشن، دم به دقیقه هوا ابری می‌شه تو ولایت ما و بارون میاد. تابستان بهاری است که عاشق شده است» یا چی؟ :))

خیلی برام جالبه که من وبلاگ‌ها رو به سه شیوه دنبال می‌کنم و اگر وبلاگ‌های موجود در هر دسته وارد دستهٔ دیگه‌ای بشن جذابیتشون برام از دست می‌ره و حتی شاید دیگه نتونم بخونمشون.

دستهٔ اول تو همین فضای بیان (که خودش ممکنه به صورت مخفی یا عمومی باشه)
دستهٔ دوم با خبرخوان
و دستهٔ سوم رو خودم دستی می‌رم چک می‌کنم

شما چطوری وبلاگ می‌خونید؟

یه همکار داریم شیفتای ۲۴ ساعته وایمیسته (نه همیشه البته)، بعد فرداشم تازه پا می‌شه می‌ره سر کار دومش (کارای ساختمونی انجام می‌ده). بعد چند روز پیش گوشیش رو اتفاقی دیدم، از این گوشیای قدیمی دکمه‌ای بود که تازه نوشته‌های روی دکمه‌هاشم کلا محو شده بودن:)
واقعا شدت تلاش و پرکاری این آدم و قناعتش برام جالبه. تجسم اون حدیثه که کار کردن مرد برای کسب رزق و‌ روزی خونواده رو مصداق جهاد می‌دونه. واقعا آدم می‌بینتشون یاد جهادگرا می‌افته^_^

+ ایشون با حفظ سمت، یکی از دو نفری هستن از بین همکارا که نماز می‌خونن.

هر آدمی با مجموعه‌ای از توانایی‌های ذاتی به دنیا میاد که البته در جریان زندگی نیاز به تکمیل و تصحیح دارن.
هر آدمی برای بهتر شدن نیاز داره توانایی‌ها و دانسته‌هاش رو افزایش بده و تو این مسیر ممکنه پیش بیاد که تو یه مرکز یا مجموعه، با یه عدهٔ دیگه‌ای همراه یا همکار باشه.
هر آدمی برای یادگیری نیاز به الگو و راهنما داره. فقط مسئله اینه آدم‌ها توی اون موضوعاتی که توانایی‌های بالقوهٔ ذاتیش رو دارن، باید الگو، راهنما و مسئولی داشته باشن که از خودشون بهتر باشه و الا دچار سرخوردگی می‌شن و احساس بی‌فایده بودن می‌کنن.
در مورد من، یکی از اون تواناهایی ابتدایی ذاتی‌ای که دارم (و البته نیاز به کلللللللی تمرین و یادگیری برای بهتر شدن داره) مدیریته؛ توجه به روحیات افراد، اشکالات مجموعه، راه‌هایی برای افزایش بهره‌روی، توجه به خوش‌قول و مسئول بودن مجموعه، منظم و دقیق بودنش و کلی جزئیات دیگه، چیزایین که من مدام و ناخودآگاه تو هر مجموعه‌ای باشم، بهشون فکر می‌کنم و برای هر کدوم راهکار پیشنهادی دارم. به همین دلیل حتما باید تو مجموعه‌هایی کار کنم که مسئول بالادستیم، تو موضوع مدیریت یا مثل من یا بهتر از من باشه و حضور تو جایی که مدیرش واقعا مدیر نیست، برای یکی مثل من فوق‌العاده عذاب‌آوره. 
بی‌فکری و بی‌مسئولیتی مدیر مجموعه، برای بعضیا توجیهی می‌شه برای کم‌کاری خودشون و برای بعضیای دیگه هم کاملا بی‌اهمیته و در هرحال فقط کار خودشون رو درست انجام می‌دن و کاری به چیز دیگه‌ای ندارن. ولی یکی مثل من، خودش رو در مورد همه چیز مجموعه مسئول می‌دونه و از این که یه مدیریت فشل نمی‌ذاره مشکلات برطرف بشن حرص می‌خوره. تلاش می‌کنه مثل گروه دوم بی‌خیال باشه و فقط سرش به کار خودش باشه، ولی نمی‌تونه.
علاوه بر این، مدیریت بخش‌های بیمارستانی تو این مملکت، ظاهرا مبتنی بر رفاه حال کارکنانه و این برای من که می‌خوام به همون اندازه به فکر مریض هم باشم، یه جور عذاب دائمیه.


+ احساس ناتوانی، سرخوردگی، بی‌فایده، بی‌خاصیت بودن و البته هرز رفتن توانایی‌هام رو دارم.
+ تو رو خدا یا ذاتا مدیر باشید، یا با روش‌های اکتسابی این توانایی رو به دست بیارید، یا اگه هیچ‌کدوم از این دو‌تا کار ممکن نیست، حداقل مدیریت جایی رو قبول نکنید.

از وقتی رفتم سر کار فهمیدم از پیگیری مسائل مالی متنفرم. از این که بخوام برم بپرسم چرا حقوق فلانی از من بیش‌تره با این که شرایطمون یکیه یا چرا حقوقم دیر واریز شده یا کارانه و اضافه کار چی‌ان و چه طوری واریز می‌شن و.

اصلا نمی‌تونم مرز بین یه شهروند غیرمسئول بودن در مورد پیگیری حق و حقوقم رو با موجود پولکی‌ای که مدام در حال حساب و کتاب چندرغازیه که می‌گیره، پیدا کنم.


مشکل این‌جاست که مواد فرومغناطیس، دارای گشتاور مغناطیسی دائمی درغیاب میدان خارجی هستند و مغناطش‌های خیلی بزرگ و دائمی از خود نشان می‌دهند.

مشکل دوم هم این است که این مواد، با حذف میدان مغناطیسی، مغناطش خود را به طور کامل از دست نمی‌دهند.

از زمانی که اخبار درگیری‌های ما با گروه‌های تکفیری به اوجش رسیده بود، دعا کردن برای رزمنده‌هایمان، تقریبا جزء برنامه‌ٔ روزانه‌ام شد و زمانی که در پاییز ۹۶،

نامهٔ معروف سردار سلیمانی به رهبری منتشر شد، خیلی جدی خودم را (به اندازهٔ ناچیز خودم) در آن پیروزی‌ها موثر می‌دانستم و خوشحالی‌ام از جنس آدم‌های درگیر در مبارزه بود.

من باور دارم روزی می‌رسد که جزئیات تاثیر همهٔ نیت‌ها، دعاها و اعمال‌مان در بهبود اوضاع جهان را (که ممکن است در حال حاضر کاملا مبهم یا به کلی بی‌فایده به نظر برسند)، به ما نشان می‌دهند.
کاش آن روز، خیلی حسرت نخوریم.


+ سال ۹۵، گزارش کوتاهی در نشریهٔ انجمن‌مان نوشتم از دیداری دانشجویی با یکی از جانبازان وقایع سوریه و صادقانه بگویم، بین همهٔ آن‌چه تا‌به‌حال نوشته‌ام، اگر امیدی به نوشته‌ای داشته باشم که قرار باشد جایی دستم را بگیرد، همان برنامه و همان نوشته است.
+ یک وقتی که حالم خیلی خوب یا خیلی بد باشد، برایتان از آن دیدار و حواشی‌اش می‌نویسم به امید خدا.

دو تا پرنده بودن که دو سه ماه پیش یه روز اتفاقی دیدم رو لبهٔ بیرونی پنجرهٔ اتاق نشستن و یکیشون سرشو گذاشته بود رو شونهٔ (؟) اون یکی و دوتایی داشتن منظرهٔ روبه‌روشون رو نگاه می‌کردن.‌ چند وقت بعد صدای خش‌خش لونه‌سازی‌شون میومد تو سوراخ لولهٔ بخاری نزدیک پنجره و الان هم صدای جیک‌جیک بچه‌هاشون میاد:)


خواستم بگم شاید اشرف مخلوقات یکی دیگه است ولی بهمون نمی‌گن که ناراحت نشیم:)

یک مسابقهٔ بی‌وقفهٔ نانوشته به خصوص بین جوان‌ترها وجود دارد برای دیدن آخرین فیلم‌‌های روز دنیا؛ سینمایی و انیمه و سریال. نمی‌توانم بگویم به کلی دورم از این رقابت که خودم هم حداقل برای درک جو موجود هم که شده، کارهای خوب را پیگیری می‌کنم. اما، واقعیت این است که آن چیزی که در اعماق وجودم به آن نیاز دارم، داستان و روایت بومی ایرانی» است ولو با کیفیت پایین تصویری، ولو با تکنیک‌های یک قرن قبل دنیا در فیلم‌ و صدابرداری. هرچه می‌خواهد باشد ولی من» را درست نشان بدهد. منِ دخترِ شیعهٔ ایرانی دغدغه‌دار را در این روزگار، درست نشان بدهد. خواسته‌هایم، مشکلاتم، اشتباهاتم، رنج‌هایم را دقیق و واقعی روایت کند و این چیزی است که به خروارها فیلم و سریال به‌روز و جذاب و اسکارگرفته و پرطرفدار، ترجیحش می‌دهم.

پ.ن: چند وقت قبل نشستم سریال در پناه تو» را آنلاین تماشا کردم. فکر که می‌کنم می‌بینم نزدیک‌ترین شخصیت سریالی طی همهٔ سال‌های گذشته، به آنچه که من» هستم، مریم افشار در پناه تو است. با مقادیری اغماض البته.
پ.ن۲: علاقهٔ زیادم به سینمای شرق را هم در همین راستا می‌توانم توجیه کنم. انصافا آدمی‌زادی مثل من خودش را در آثار کوروساوا بهتر می‌تواند پیدا کند یا ساخته‌های مثلا کریستوفر نولان؟(با همهٔ جذابیتشان)
پ.ن۳: تفکر» عنصر بسیار نایابی است در رسانه‌های تصویری ما. تفکر دینی و انقلابی» بسیار نایاب‌تر. در ظاهر به نظر می‌رسد ما مذهبی‌ها همه جا هستیم! ولی در واقع فقط خودمان می‌دانیم تصویری که از ما، رویاها، آرمان‌ها و سبک زندگی‌هایمان در رسانه نشان داده می‌شود چقدر کاریکاتوری است.
پ.ن۴: اگر می‌شد مثل قدیم‌ها، بچه‌ها را برای پیمودن مسیر خاصی نذر» کرد، نذر» می‌کردم ازدواج کنم و بچه‌دار شوم تا بروند دنبال هنر. یکی نویسنده شود، یکی فیلم‌ساز، یکی برود دنبال موسیقی و یکی هم پی نقاشی و تصویرسازی را بگیرد.
همین قدر فانتزی:)

نشریهٔ محترم تیتر زده: ظریف، سیزیف نیست!»
واقعا بهتر از این نمی‌شد مفهوم نقض غرض» رو نشون داد. یعنی من اگه خودم بودم شاید باید مدت‌ها فکر می‌کردم ببینم ظریف شبیه کیه ولی اینا با تیترشون باعث شدن با خودم بگم وای! آفرین! دقیقا! چقد شبیه سیزیفه! چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!»
خلاصه دمتون گرم با این شورای تیترتون عزیزان✋

+سیزیف؟

قهرمانی در اساطیر یونان است. او به علت خودبزرگ‌بینی و حیله‌گری به مجازاتی بی‌حاصل و بی‌پایان محکوم شد که در آن می‌بایست سنگ بزرگی را تا نزدیک قله‌ای ببرد و قبل از رسیدن به پایان مسیر، شاهد بازغلتیدن آن به اول مسیر باشد؛ و این چرخه تا ابد برای او ادامه داشت.»


یک مسابقهٔ بی‌وقفهٔ نانوشته به خصوص بین جوان‌ترها وجود دارد برای دیدن آخرین فیلم‌‌های روز دنیا؛ سینمایی و انیمه و سریال. نمی‌توانم بگویم به کلی دورم از این رقابت که خودم هم حداقل برای درک جو موجود هم که شده، کارهای خوب را پیگیری می‌کنم. اما، واقعیت این است که آن چیزی که در اعماق وجودم به آن نیاز دارم، داستان و روایت بومی ایرانی» است ولو با کیفیت پایین تصویری، ولو با تکنیک‌های یک قرن قبل دنیا در فیلم‌ و صدابرداری. هرچه می‌خواهد باشد ولی من» را درست نشان بدهد. منِ دخترِ شیعهٔ ایرانی دغدغه‌دار را در این روزگار، درست نشان بدهد. خواسته‌هایم، مشکلاتم، اشتباهاتم، رنج‌هایم را دقیق و واقعی روایت کند و این چیزی است که به خروارها فیلم و سریال به‌روز و جذاب و اسکارگرفته و پرطرفدار، ترجیحش می‌دهم.

پ.ن: چند وقت قبل نشستم سریال در پناه تو» را آنلاین تماشا کردم. فکر که می‌کنم می‌بینم نزدیک‌ترین شخصیت سریالی طی همهٔ سال‌های گذشته، به آنچه که من» هستم، مریم افشارِ در پناه تو» است. با مقادیری اغماض البته.
پ.ن۲: علاقهٔ زیادم به سینمای شرق را هم در همین راستا می‌توانم توجیه کنم. انصافا آدمی‌زادی مثل من خودش را در آثار کوروساوا بهتر می‌تواند پیدا کند یا ساخته‌های مثلا کریستوفر نولان؟(با همهٔ جذابیتشان)
پ.ن۳: تفکر» عنصر بسیار نایابی است در رسانه‌های تصویری ما. تفکر دینی و انقلابی» بسیار نایاب‌تر. در ظاهر به نظر می‌رسد ما مذهبی‌ها همه جا هستیم! ولی در واقع فقط خودمان می‌دانیم تصویری که از ما، رویاها، آرمان‌ها و سبک زندگی‌هایمان در رسانه نشان داده می‌شود چقدر کاریکاتوری است.
پ.ن۴: اگر می‌شد مثل قدیم‌ها، بچه‌ها را برای پیمودن مسیر خاصی نذر» کرد، نذر» می‌کردم ازدواج کنم و بچه‌دار شوم تا بروند دنبال هنر. یکی نویسنده شود، یکی فیلم‌ساز، یکی برود دنبال موسیقی و یکی هم پی نقاشی و تصویرسازی را بگیرد.
همین قدر فانتزی:)

اِلتور» اسم بیوتایپ خاصی از باکتری ویبریوکلرا (عامل وبا) است که عمدهٔ موارد وبا مربوط به اونه. تو نظام بهداشتی ما، همهٔ افراد بالای دو سال که اسهال بگیرن، اگر به بیمارستان مراجعه کنن، این تست غربالگری براشون به طور رایگان انجام می‌شه تا با تشخیص سریع‌تر، احیانا از موارد همه‌گیری وبا جلوگیری بشه.
نکتهٔ قابل‌توجه اینه که اسم این سویه، از روی مواردی از بیماری که اوایل قرن بیستم تو منطقهٔ ما مشاهده شده بود، انتخاب شده.
و قسمت قابل‌توجه‌ این نکته اینه که منظورم از منطقهٔ ما» کشور مصره.
اسم این سویه از روی اسم منطقه‌ای تو شبه‌جزیرهٔ سینا تو مصر انتخاب شده.
التور،
الطور،
طور سینین»،
وادی المقدس طوی».

یه تمدن چقدر باید مغلوب بشه تا به چنین نقطه‌ای برسه؟
و چقدر و چطور باید تلاش کرد تا بتونه دوباره از این نقطه بلند شه؟

پ.ن:

طُور سِیناء کوه یا مجموعه‌ای از کوه‌ها در کشور مصر است که در قرآن و تورات از آن یاد شده است. در طور سینا وقایع مختلفی از جمله صحبت کردن خداوند با حضرت موسی علیه‌السلام، میقات چهل روزه،‌ میقات به همراه هفتاد نفر از بنی‌اسرائیل و مرگ موسی علیه‌السلام رخ داده است.»


پ.ن۲: خب که چی؟»، الان مگه چند نفر اینو می‌دونن که به کوه طور توهین شده باشه؟»، خب حالا باکتریش اون‌جا پیدا شده دیگه، چه ربطی داره؟ این همه اسم دانشمندای غربی رو موجودات و پدیده‌های مختلف هست! تازه باید خوشحالم باشیم این اسم این طوری جهانی شده»، خب حالا چرا نبرد واژه‌ها؟» مگه از این موارد چندتا دیگه هست؟»

جملاتی که بالا نوشتم و مشابهشون رو برام کامنت نذارید. واقعا در توانم نیست بخوام در این حد موضوع رو توضیح بدم. ببخشید.

پ.ن موقت: نظرات رو در اسرع وقت که بتونم جواب می‌دم.

بچه که بودم مامانم اجازه نمی‌داد هر فیلمی ببینم. از جمله فیلم‌هایی که هیچ وقت نشد ببینم سه‌گانهٔ ارباب حلقه‌ها» بود. بعدم دیگه اون فیلم از دور خارج شد و منم ندیدمش تا همین یکی دو هفته پیش که به سرم زد بعد این همه سال دانلود کنم ببینم چیه.
من همین طوریشم با هالیوود مشکلات اساسی دارم. به نظرم عمدهٔ تولیدات هالیوود نمی‌گم درکی از حقیقت (اون که به کلی پیش‌کش!) حتی درکی از واقعیت هم ندارن. یه کارخونهٔ تولید اوهام ابلهانه است. وهم کامل بودن دنیا»، کامل بودن سیستم پاداش و جزا در این دنیا»، نژادپرستی‌های نفرت‌انگیز» تو ساخت قهرمان‌ها و ضدقهرمان‌ها، پیش رفتن آسون کارها» برای اونی که کارگردان می‌خواد و خلاصه یه جعبهٔ تردستی. یه صفحهٔ نمایش بزرگ که یه مشت توهم رو به اسم واقعیت، درام و زندگی بهمون غالب می‌کنه.
تو همین فیلم مزخرف ارباب حلقه‌ها که نزدیک ده ساعت از وقتم‌ رو حرومش کردم، قهرمان اصلی پر از نقص و اشتباهه، و با این که همراه و دستیاری داره که خیلی از اون پرتلاش‌تر و فهمیده‌تره، ولی بازم اون شخصیتی قهرمان می‌شه که قیافه سمپاتی‌تری داره از نظر کارگردان! و از اون طرف قهرمان زن قصه تو جایگاه پایین‌تری قرار می‌گیره تا زن دیگه‌ای که کل مدت مبارزه فقط در حال استراحت بوده بیاد بشه ملکه، فقط چون این طوری هالیوودی‌تره!
الان چند سالی هست که واقعا با هالیوود مشکل دارم و حس می‌کنم کلا برای مخاطب و برای واقعیت هیچ احترامی قائل نیست، ولی تماشای این سه‌گانهٔ مسخره، واقعا تیر خلاص بود به دنبال کردن تولیدات این سیستم بی‌مزه و اگر اگر اگر ضرورت در جریان فضا و جو موجود بودن» وجود نداشت، شاید سالی یکی دو تا فیلم بیش‌تر نمی‌دیدم ازشون.
این فضای غیرواقعی وهم‌گونه، چه بلایی میاره سر جهان‌بینی و نگاه ما به زندگی؟ بهش فکر کردیم؟

پ.ن: بله، می‌دونم این فیلم خاص رو از روی یه داستان مکتوب ساختن، ولی این چیزی رو تغییر نمی‌ده. صرفا هنرهای نوشتاری رو هم به نقد من اضافه می‌کنه.

پ.ن۲: بعدش نشستم یه انیمیشن ژاپنی (افسانهٔ شاهزاده کاگویا) دیدم که بشوره ببره!

پ.ن۳: یک ظریفی چند سال قبل با انکتود نیچه که میگوید اگر هنر نبود، از واقعیت خفه میشدیم» یک پارودی ساخته بود که اگر واقعیت نبود، از هالیوود خفه میشدیم».
پارودی او حکایت روزمره ماست.» [از توییتر نادر فتوره‌چی]

مرتبط:

اوهام

به خاطر لبخند تو


اون پست مدیریت تو محل کار رو که براتون نوشتم، باعث شد یکم بیش‌تر به خودم و رفتارام دقت کنم. دقت کردم دیدم من گرچه مفهوم کار گروهی و مسئول و مدیر گروه رو می‌فهمم، گرچه می‌دونم وقتی مقام بالاترت چیزی می‌گه، هرچقدرم مخالفی و این مخالفت رو توضیح می‌دی، ولی حق سرپیچی نداری، اما چشم» گفتن رو بلد نیستم. یه جورایی انگار به غرورم برمی‌خوره به کسی بگم چشم» (مخصوصا اگر طرف مقابل خانم نباشه). می‌گفتم باشه» یا بله» یا همین الان» یا به هرحال کلماتی که نشون بدن کار رو انجام می‌دم. ولی توی اون پست که صحبت مدیریت شد، دیدم من اگه مدیر جایی باشم، خیلی خوشحال می‌شم نظرات انتقادی و پیشنهادی رو بشنوم، ولی در عین حال همون قدر هم خوشحال می‌شم وقتی تصمیمی رو اعلام می‌کنم، بهم بگن چشم». این کلمه انگار خیال آدم رو از بابت انجام اون کار راحت می‌کنه و این برای یه مدیر، کمک بزرگیه.

حالا این مدیر، مدیر هر جا می‌خواد باشه، محل کار، خونه، یه مجموعه و
درآوردن حد‌و‌حدود درست این قضیه، توانایی خاصیه به نظرم.

پ.ن: انتقاداتم تو اون پست سرجاشه همچنان.
پ.ن۲: حالت خانوادگیش توضیحات و ریزه‌کاری‌های دیگه‌ای هم داره که فعلا این‌جا نمی‌خوام در موردش حرف بزنم.

الان یه چندسالی هست که امام رئوف منت می‌ذارن سرم و سالی یک‌بار رو حداقل می‌رم پابوسشون. امسال اولاش یه نشونه‌های مبهمی بود که ممکن بود این توفیق هرساله از دست بره، که ظاهرا فعلا وضعیت سفیده و مقدماتش فراهم شده. فلذا ظرف یکی دو هفته آینده به امید خدا قراره برم مشهد و انقده خوشحالم که تا اطلاع ثانوی پستای غرغرانه و تحلیلای اعصاب‌خرد‌کن نمی‌ذارم این‌جا و کلا یه مدت چیزی نمی‌ذارم که از دستم راحت باشید :دی
ولی، قبل رفتن، یه فایل می‌ذارم براتون که اگه دوست داشتید، دانلودش کنید. فایله، در واقع یه پوشه است شامل بیست تا قطعه در مورد مشهد و امام رضا که من چندسالیه تو گوشیم دارم و موقع‌هایی که دلم تنگ می‌شه واسه حرم، تو راهِ رفتن به مشهد و تو خود حرم گوش می‌دم اینا رو. اگه دوست داشتید دانلود کنید و اگر قطعهٔ دیگه‌ای بوده که من نذاشتم و شما دارید و خوشتون اومده بهم بگید که زیر همین پست اضافه کنم لطفا:)


پ.ن: مجاورین حضرت که به نظرم از بنده‌های برگزیدهٔ خدان، منتها از اون‌جا که خدا فقط متعلق به آدم‌های خوب نیست، خدا، خدای آدم‌های خلاف‌کار هم هست و فقط خود خداست که بین بندگانش فرقی نمی‌گذارد» به ما زائرها هم یه لذتی عطا شده به اسم انتظار، به اسم خوف و رجا؛ بیم و امیدِ این که آیا امسال باز هم آقا می‌طلبن اذن دخول بخونیم تو حرمشون و غرق و محو بشیم تو اون دریای طلایی یا نه، و ما با این لذت‌هاست که زنده‌ایم.

پ.ن۲: اگر که به امید خدا مشکلی پیش نیومد و پام رسید به اون حرم امن، طبق وظیفه، برای همه‌تون دعا می‌کنم ان‌شاءالله:)

پ.ن۳: عید بزرگ ولایت هم مبارک باشه به همتون و به ویژه به سادات. سادات بیانی شیرینی ما یادشون نره لطفا:)

+

فایل آهنگ‌های مشهد


اِلتور» اسم بیوتایپ خاصی از باکتری ویبریوکلرا (عامل وبا) است که عمدهٔ موارد وبا مربوط به اونه. تو نظام بهداشتی ما، همهٔ افراد بالای دو سال که اسهال بگیرن، اگر به بیمارستان مراجعه کنن، این تست غربالگری براشون به طور رایگان انجام می‌شه تا با تشخیص سریع‌تر، احیانا از موارد همه‌گیری وبا جلوگیری بشه.
نکتهٔ قابل‌توجه اینه که اسم این سویه، از روی مواردی از بیماری که اوایل قرن بیستم تو منطقهٔ ما مشاهده شده بود، انتخاب شده.
و قسمت قابل‌توجه‌ این نکته اینه که منظورم از منطقهٔ ما» کشور مصره.
اسم این سویه از روی اسم منطقه‌ای تو شبه‌جزیرهٔ سینا تو مصر انتخاب شده.
التور،
الطور،
طور سینین»،
وادی المقدس طوی».

یه تمدن چقدر باید مغلوب بشه تا به چنین نقطه‌ای برسه؟
و چقدر و چطور باید تلاش کرد تا بتونه دوباره از این نقطه بلند شه؟

پ.ن:

طُور سِیناء کوه یا مجموعه‌ای از کوه‌ها در کشور مصر است که در قرآن و تورات از آن یاد شده است. در طور سینا وقایع مختلفی از جمله صحبت کردن خداوند با حضرت موسی علیه‌السلام، میقات چهل روزه،‌ میقات به همراه هفتاد نفر از بنی‌اسرائیل و مرگ موسی علیه‌السلام رخ داده است.»


پ.ن۲: خب که چی؟»، الان مگه چند نفر اینو می‌دونن که به کوه طور توهین شده باشه؟»، خب حالا باکتریش اون‌جا پیدا شده دیگه، چه ربطی داره؟ این همه اسم دانشمندای غربی رو موجودات و پدیده‌های مختلف هست! تازه باید خوشحالم باشیم این اسم این طوری جهانی شده»، خب حالا چرا نبرد واژه‌ها؟» مگه از این موارد چندتا دیگه هست؟»

جملاتی که بالا نوشتم و مشابهشون رو برام کامنت نذارید. واقعا در توانم نیست بخوام در این حد موضوع رو توضیح بدم. ببخشید.

بیاید اگه دوست داشتید تو نظرات این مطلب شعر عاشقانه بنویسید. یه شعری _ایرانی، خارجی، قدیم، جدید_ که حال خوبی داره براتون.
خودم:

همه‌ٔ آن‌هایی که مرا می‌شناسند
می‌دانند چه آدم حسودی هستم؛
و همه‌ٔ آن‌هایی که تو را می‌شناسند.
لعنت به همهٔ آن‌هایی که تو را می‌شناسند.»

نزار قبانی

به نظرم می‌آید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمین‌های سبز اروپا با خدای خاک‌های لم‌یزرع بیابان‌های آسیا و آفریقا فرق می‌کند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشم‌های آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.

یک خدا داریم که خوشگل و آسان‌گیر و باکلاس و تحصیل‌کرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفش‌هایش، چشم را خیره می‌کند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت می‌برد.

یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا. اصرار دارد در تمام تاریخ کنار بیچاره‌ها و ندارها و بی‌خانمان‌ها باشد و به خیال خودش حقشان را بگیرد (که البته هیچ وقت هم موفق نشده).

یک خدا داریم که روابط پیچیدهٔ فیزیک و ریاضی را ابداع کرده، هندسه را خلق کرده، علوم مهندسی به وجود آورده، قوانین زیست و شیمی و زمین‌شناسی و آن همه اسم‌های عجیب و دهن‌پرکن، آن همه نظریه‌ها و بحث‌های حیرت‌آور علوم انسانی، همه از نشانه‌های نبوغ بی‌حد اوست.

یک خدای دیگر هم داریم که به سختی سواد خواندن و نوشتن دارد، ذهن سنتی‌ای دارد که حتی به بدیهی‌ترین اصول جامعهٔ انسانی مثل برابری زن و مرد هم اعتقاد ندارد.

خدای اولی خالق اقیانوس‌های وسیع، جنگل‌های بزرگ، زیست‌بوم‌های پیچیده و آدم‌های زیبا، ثروتمند و موفق است. دومی ولی بی‌اطلاع و فقیر و خسته‌کننده است. مدام از بهشت و جهنم و تکلیف و وظیفه و حلال و حرام حرف می‌زند و لابد چون دستش به خوشی‌های دنیا نمی‌رسد و قدرت و ثروت و زیبایی خدای اولی را ندارد، یک جهان موهوم خیالی ساخته و اسمش را گذاشته قیامت و آخرت. و  پیروان بی‌سر‌و‌پا‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و فقیر و زشت و بداقبالش را فریب می‌دهد که قرار است به خاطر کارهای خوبشان به آن‌ها پاداش بدهد.

خدای اولی به این کارها خیلی کاری ندارد. البته طرفدار ی و جنایت و قتل و استثمار نیست ولی مثل خدای اولی آنقدرها هم متعصب نیست. نایس و کول و باحال است. فقرا را می‌بیند و دست محبت می‌کشد به سرشان، کمپین و خیریه هم برایشان می‌زند، ولی خب در همین حد. او ممکن است در کنار یک کودک کار بنشیند و به درددل‌هایش گوش بدهد و همان شب قرار استخر داشته باشد با یک تاجر کم‌فروش حرام‌خوار (دقت کنید البته که این واژه‌ها ابداع خدای دوم هستند) و در سونای خشکی که با هم می‌روند، نصیحتش کند که به فکر بچه‌های فقیر هم باشد.

اگر از من بپرسید می‌گویم بسیاری از ما در بهترین حالت قائل به وجود و حضور دو خدا هستیم با قلمروهای مشخص پروردگاری. الان مثلا خود شما، جدا معتقدید خدای بازیگرهای خوش‌قیافهٔ آمریکایی، دقیقا همان خدای بچه‌های پوست‌به‌استخوان‌چسبیدهٔ آفریقایی است؟

بعید است.

حال عمومی اغلب ما، واقعیات دیگری را دربارهٔ باورهای قلبی‌مان نشان می‌دهد.



پ.ن: این را نمی‌خواستم بگویم ولی حس می‌کنم لازم است. چنین مطالبی، نقد هستند، بیان دغدغه و مسئله به زبانی هجو و اغراق‌آمیز، نه باورهای تئوریک من.

ترم یک دانشگاه، سر کلاس اندیشهٔ اسلامی، استاد بحثی را دربارهٔ اثبات وجود روح شروع کرد و من تا جایی که بلد بودم سعی کردم برای ردش، دلیل بیاورم.‌ نتیجه این شد که بعدا بعضی از اعضای آن کلاس (که بین چند رشته مشترک بود) مرا که می‌دیدند، می‌پرسیدند تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟»

من، از جنبه‌های تئوریک یک مسلمان هستم و معتقد به همهٔ اصول دین اسلام. این را می‌نویسم که چه از بی‌اعتقادی نویسنده خوشحال می‌شوید، چه ناراحت، حداقل واقعیت را در مورد باورهای نظری‌اش بدانید و خوشحالی و ناراحتی‌تان بی‌وجه نباشد.


اگر شما یک انسان عادی باشید در شرایطی که کمی به نسبت معمول سخت‌تر شده، یکی از راه‌ها این است که پناه ببرید به انسان دیگری برای حرف زدن و کمک خواستن. اما اگر کمک خواستن را بلد نباشید، اگر از گفتن رنج‌ها، گرفتاری‌ها و حتی بیماری‌هایتان هراس داشته باشید، اگر آن جنسی از درک و همدلی که آرامتان می‌کند را نه از خانواده دریافت کرده باشید، نه مشاور، نه پزشک، نه دوست و نه هیچ بنی‌بشر دیگری، دیگر نمی‌توانید به دنبال راه‌حل بگردید.

شما از بیماری رنج می‌کشید، اما نمی‌توانید پیش پزشک بروید چون به قدری که روح و شخصیتتان نیاز دارد، ادب و همدلی و محبت دریافت نمی‌کنید (چندباری با زجر زیاد امتحان کرده‌اید و نشده) حالا، شما انسانی هستید که فقط آرزو می‌کنید وضع گرفتاری‌هایتان در همین حدی که هست بماند. که دردهایتان یک تودهٔ خوش‌خیم سلولی باشد یک گوشهٔ دورافتاده از تن زندگی‌تان و حاضر نیستید تا وقتی به درد و خون‌ریزی نیفتاده، با کسی در موردش حرف بزنید. نه، دوست دارید، خیلی هم دوست دارید اتفاقا، ولی کسی نیست، مطلقا هیچ کسی نیست بتواند به حرف‌هایتان گوش بدهد، بغلتان کند و بگوید تقصیر تو نیست عزیز دلم».

شما عمیقا نیاز دارید کسی، به همهٔ دردهایتان گوش بدهد، قضاوت نکند، مزخرف نگوید، نصیحت نکند، تعجب نکند، وحشت نکند، بفهمد، لبخند بزند و با نگاه، دست‌ها و جادوی کلماتش آرامتان کند.

شما به یک مادر» نیاز دارید. کسی که هیچ‌وقت نداشته‌اید.


و این طوری است که آدمی‌زاد هرچه بزرگ‌تر می‌شود، حرف‌هایی که به نظرش ارزش گفته شدن دارند، کم و کم‌تر می‌شوند.


+ غیر از سال شمسی و قمری و میلادی، هرکداممان یک سال اختصاصی ویژهٔ خودمان داریم به نظرم. سالی که شاید بتوان گفت هر سال شمسی، از روز تولدمان شروع می‌شود و عنوان، ناظر به همین سال است. 
گرچه سه چهار روزی مانده تا شروعش، ولی خب.

+شعارهای فرعی امسال آرام باش»، قبل از این که عصبانی بشوی ببین آیا واقعا ارزشش را دارد»، با طمأنینه راه رفتن را بیش‌تر از قبل تمرین کن»، از بحث‌ها/آدم‌های بیهوده بیش‌تر از قبل دوری کن»، ساعت خوابت را اصلاح کن» و ذکر استغفار را در برنامهٔ روزانه و اگر نشد هفتگی‌ات قرار بده» هستند.
یک سری بدهی‌های فرهنگی (عمدتا قطعات موسیقی) هم هستند که قرار است شب عید(!) پرداخت شوند.

+کربلایی‌ها لطف می‌کنند اگر ما را هم دعا بفرمایند، یکی از دعاهایشان هم می‌تواند این باشد که عمری و توفیقی برای ما فراهم شود تا در وضعی مشابه، دعایشان را جبران کنیم :)

+ پیوندهای روزانه» به وبلاگ اضافه شد. به تلنگر

این مطلب از وبلاگ فانوس. شیرینی تولد امسال :) [ 

شیرینی و

پست تولد سال قبل]


+ و بر همگان واضح و مبرهن است که این مناسبت‌ها برای یک وبلاگ‌نویس، صرفا بهانه‌ای است برای گفتن حرف‌هایی که می‌خواهد؛ نه این که روز تولد و خودش را جزء عجایب هفتگانهٔ عالم بداند و نه این که توقع تبریکی در کار باشد :)

+ دیگر هیچ وقت من یه مدت نمی‌خوام/نمی‌تونم بنویسم» را از نویسندهٔ این وبلاگ باور نکنید:/ طی این روزها که مثلا قرار بود ننویسم، باز هم نتوانستم و روزمره‌ها به‌روز می‌شد:/

+ هوا دارد سرد می‌شود. به لباس/فضا/غذا/نوشیدنی گرم که پناه بردید، برای قلب‌های سرد و سنگی، مثل قلب سنگی مهتاب، دعا کنید لطفا. ممنون.

از اون‌جا که زیاد پست می‌ذارم، حس می‌کنم وقتی قراره یه مدتی ننویسم، باید حتما بهتون خبر بدم. و خب، الان اومدم خبر بدم که باز یه مدتی نیستم. پاییز داره شروع می‌شه و علاوه بر تغییر فصل، تولد منم نزدیکه و اینا کنار هم یکمی وادارم می‌کنه برم تو غار تنهایی، فکر کنم، کتاب بخونم، قدم بزنم و الخ.

فلذا لطفا مراقب خودتون باشید، لباسای گرمتون رو کم‌کم دربیارید از تو کمد و چمدون، نوشیدنی‌های گرم بخورید، کاکائو یادتون نره، انار دون کنید و دمنوش به درست کنید، کتاب خوب فراموش نشه و اگه وقت کردید، عاشق بشید :دی
پاییز خوشگلی داشته باشید :)


اگه دوست داشتید بیاید تو نظرات این پست بنویسید کدوم جملهٔ کوتاه یا حدیث از معصومین هست که خیلی وقتا با خودتون تکرارش می‌کنید. اگرم چندتا است می‌تونید همه یا یکی رو به انتخاب خودتون بنویسید.
خودم:
أَقَلُّ مَا یَلْزَمُکُمْ لِلّهِ أَلاَّ تَسْتَعِینُوا بِنِعَمِهِ عَلَى مَعَاصِیهِ» 
مولا علی _علیه افضل صلوات المصلین_

البته اون چیزی که معمولا تکرارش می‌کنم یه ترجمهٔ روون از متن عربی حدیثه به این شکل:
کم‌ترین حق خدا بر شما این است که با نعمت‌هایش، معصیت‌ش نکنید.

بعضی از رفتارهای برخی دخترها در کوچه و خیابان، دقیقا شبیه ژست نامادری سفیدبرفی است وقتی رو‌به‌روی آینهٔ جادویش می‌ایستاد و می‌پرسید آیا زیباتر از من کسی در این دنیا هست؟»
من غرور و ناز و ادای دختران جوان را درک می‌کنم (کما این که خودم هم یکی از آن‌ها هستم) ولی انتظار حدی از واقع‌بینی و تعقل هم خیلی توقع سخت‌گیرانه‌ای نیست.
خواهر عزیزم، دوست گلم!
هزاران و بلکه میلیون‌ها انسان زیباتر از تو (با همهٔ زیبایی‌های ذاتی و اکتسابی ظاهری‌ای که داری و داریم و کسی هم منکرشان نیست) وجود دارد و هر روز هم به شمارشان افزوده می‌شود؛ چه، من و تو هر روز پیرتر می‌شویم و دختران زیبای دیگری هر روز به دنیا می‌آیند و اگر قرار باشد هرکدامشان با این تصور به جامعه نگاه کنند، فضای روانی عجیب و خردکننده‌ای برای هر روز و هر لحظه زیباتر شدن ایجاد می‌شود_که ایجاد هم شده البته_ (با لحاظ کردن همهٔ تبصره‌های مربوط به موضوع زیبایی و نسبتا نسبی و سلیقه‌ای بودنش)
پس، قبول کنیم آدم‌های کوچه و خیابان، آینهٔ جادو نیستند برای اقرار به زیبایی من و تو، حتی اگر زیباترینِ عالم باشیم.

از ترم یک تا شیش دانشگاه فکر می‌کردم اگه تو‌ امتحانام تقلب کنم، بعدا پولی که از مدرک و نمرهٔ باتقلب‌به‌دست‌اومده (امان از قوانین نیم‌فاصله:|) حاصل می‌شه، حلال نیست و خب، لقمهٔ حلال و حرام چیزی نبود و نیست که بتونم در موردش با خودم تعارف کنم؛ فلذا تو کل اون سه سال به جز یک مورد تقلب سازمان‌یافته تو بخش عملی یه‌ درس یه واحدی که استاد داغونی داشت و ما هیچی از حرفاش نمی‌فهمیدیم (و البته هیچ کدوم از اینا توجیه خوبی نیست و من بعدا از همین مورد هم پشیمون شدم و‌ به نظرم میاد در ادامه با اتفاقاتی که افتاد، تاوانش رو هم‌ دادم) دیگه هیچ تقلبی نکردم تو امتحاناتم. نه میان‌ترم، نه پایان‌ترم، نه وقتی تقلب کردن سخت بود، نه وقتی کاری نداشت، نه اون موقع که واقعا به تقلب گرفتن نیاز داشتم و نه هیچ وقت دیگه‌ای. ترم شیش فهمیدم ماجرا این شکلی نیست و‌ تاثیر حلال و حرام رو لقمه و درآمد و پولت نداره ولی خب، خودش ایراد داره هم‌چنان و‌ درست نیست و خب، دیگه عادت کرده بودم مطلقا و تحت هیچ شرایطی تقلب نکنم. (البته من طی دورهٔ تحصیل قبل دانشگاه هم اهل تقلب نبودم به اون صورت ولی تقیدی که تو دانشگاه داشتم رو نداشتم اون موقع و مواردی هم پیش اومده بود که حسابی به دادم رسیده بود این تقلبه)، حالا غرض از مزاحمت، عزیزانی که تا چند وقت دیگه برای کارشناسی، ارشد یا دکترا تشریف می‌برن دانشگاه، یا احیانا دانش‌آموزای مقاطع مختلف تحصیلی که این وبلاگ رو می‌خونن، توصیهٔ دوستانهٔ من به شما اینه که تحت هیچ شرایطی و با هیچ توجیهی تقلب نکنید. خودتون باشید و‌ تلاشتون و‌ نمراتتون. اگه براتون مهمه، از معلم و‌ استاد نمراتتون رو بپرسید، برگه‌تون رو ببینید و تا بارم آخر نمرتون رو بگیرید، اگه براتون مهمه، از اونا که‌ درسشون بهتر از شماست کمک بگیرید، بیش‌تر درس بخونید، کم‌تر بخوابید و بیش‌تر تلاش کنید، ولی تقلب نکنید.
و تو مرحلهٔ بعد تلاش کنید تقلب نرسونید حتی. بذارید هرچی می‌خوان بهتون و‌‌ در موردتون بگن، این کار اسمش باحال بودن و مرام گذاشتن نیست، یه جورایی شبیه جور کردن مواد برای یه دوست معتاده. بذارید از دستتون ناراحت بشه که حاضر نیستید براش مواد بخرید، ولی تقلب رو تبدیل کنید به خط قرمزتون.
این رفتار، از نفرت‌انگیزترین رفتارهای جهان‌سومانه‌ایه که می‌تونیم داشته باشیم و زیاد هم داریم.
سال تحصیلی جدید رو‌ با این تصمیم شروع کنید: نه از کسی تقلب بگیرید و‌ نه به کسی تقلب برسونید.
بذارید و‌ بذاریم تغییری که تو جامعه دنبالش می‌گردیم از یه جایی شروع شه. و کجا بهتر از مدرسه و‌ دانشگاه؟

بعدنوشت:
پ.ن: ببینید اگر نمره و معدل تو روند استخدام موثر باشه، اون تاثیر حلال و حرام رو داره. من در مورد حالتی نوشتم که موثر نیست و البته نظر مرجع خودم رو برای شرایط خودم نوشتم. اگر اطلاعات کامل‌تر و دقیق‌تر می‌خواید، به رساله یا دفتر مرجع خودتون مراجعه کنید، چون فتاوا یکی نیست.

پ.ن۲: تقلب البته انواع مختلف داره و صرفا به یه موردش تو متن اشاره شده. اینم یادمون نره.

بعد از بارها و بارها و بارها و بارها فکر کردن به موضوعات الف، ب، جیم و دال در سال‌های گذشته، بعد از بارها پرسیدن چرا الف و ب و جیم و دال اتفاق افتادن/نیفتادن؟»، من چی‌کار می‌تونستم بکنم که اتفاق نیفتن/بیفتن؟»، چه چیزی اشتباه بوده که حداقل در آینده دوباره مرتکبش نشم؟»، اگه فلانی و فلانی، فلان طور رفتار می‌کردن، بهمان نمی‌شد؟»، چه طوری بهشون بگم که باید بهمان طور رفتار کنن؟»، چرا من؟»، تکلیف این اشتباهات ناخواسته و ندونستهٔ خودم و بقیه که عمرمو تلف کرده چی می‌شه؟»، چقدش رو من مقصرم و چقدش رو خدا جبران می‌کنه؟» و باز چرا من آخه؟!»، و بعد از پیدا کردن چند مورد از باگ‌های مهم سیستم، اخیرا به تکنولوژی بیخیال، لابد قسمت همین بوده» دست پیدا کردم. 

با تقدیرگرایی‌ای که قرار باشه توجیه بی‌فکری و کم‌کاری من‌ و شما باشه قطعا مخالفم، ولی حقیقتا گاهی هرچقدر فکر می‌کنی، دعا می‌کنی، تلاش می‌کنی، زمان می‌دی به خودت، بقیه و زندگی، بازم به نتیجه‌ای نمی‌رسی.‌ این طور وقتا کنار اومدن با موضوع بهتره. بیخیالش شدن، ناراحت نبودن به خاطرش و پذیرفتن این که زندگی همینه»

+ قدیما یه دوره‌ای افتاده بودم به نهج‌البلاغه خوندن. از حکمت‌ها شروع کرده بودم و اون جملاتی که برام جذاب‌تر بود رو یادداشت می‌کردم واسه خودم. از جمله جملاتی که یادداشت کرده بودم و هنوزم یادمه این بود:
أَغْضِ عَلَى الْقَذَى وَالاَْلَمِ تَرْضَ أَبَداً»
از خار و خاشاک غم‌ها و ناگواری‌ها دیده فروبند و الا هرگز خوشحال نخواهی زیست» (البته الان دقیقش یادم نبود و از رو یادداشتام براتون نوشتمش) ولی یادمه (و الان که نگاه کردم هم باز دیدم) که جلوش نوشته بودم چطوری؟» و الان حس می‌کنم یه بخش کوچیکی از جواب این چطوری رو پیدا کردم.

وقتی واقعا (بدون این که بخوای الکی چیزی رو توجیه کنی) فکرت به جایی نمی‌رسه، بیخیال شو مهتاب خانم.

مرتبط:

حافظانه


+: تو واقعا نمی‌خوای بری اربعین؟

_: باید برم؟

+: نمی‌دونم. خودت چی فکر می‌کنی؟

_: نمی‌دونم چرا باید برم. این توضیحات و توصیفاتی که همه می‌گن قانعم نمی‌کنه. بدتر دده‌م می‌کنه. حس می‌کنم زیادی شلوغه. حس می‌کنم با هرکی برم قبلا رفته و لابد می‌خواد تو کل سفر، خاطرات سفر قبلیش رو تعریف کنه؛ دو سال پیش که اومده بودیم تو این عمود یه اتفاقی افتاد که.»، پارسال با یه زن و شوهر هندی آشنا شده بودم تو موکب فلان که.»، سال اولی که اومده بودیم تو نجف.» و

من حوصلۀ این خاطرات رو ندارم. می‌خوام تنها باشم. تنها با خودم. می‌خوام کسی باهام حرف نزنه. می‌خوام با یه گروهی برم که اصلا زبونمو ندونن و زبونشون رو ندونم.

+ الان مشکلت فقط همینه؟

_: فقط همین نیست؛ ولی اینم هست. ببین تو که غریبه نیستی، من حس رفتن ندارم. حس دعوت شدن ندارم. به دلم نیست برم. علاقه‌ش هست ولی شوقش نیست.

+: منظورت از دعوت چیه دقیقا؟ توقع داری خود امام حسین شخصا بیاد دم در خونتون دعوتت کنه؟! چه جوری باید دعوت بشی دقیقا؟ یکم لوس‌بازی درنمیاری به نظرت؟

_: ببین الان تو داری لوس‌بازی درمیاری! می‌دونی منظورم چیه و داری مسخره می‌کنی.

+: خیلی خب بذا یه چی دیگه بگم. این تصویر رو بیار تو ذهنت. روز قیامته و حساب و کتاب آدما داره انجام می‌شه؛ تکلیف بهشتیا معلوم می‌شه و خیلی خوشبینانه فکر می‌کنیم که تو هم تو جمعشونی. با هم می‌رید بهشت. با یه گروهی که می‌شینن به تعریف کردن خاطراتشون از سفر اربعین و تو هیچی برای گفتن نداری. ببین همه با هم تو بهشتینا؛ ولی تو حرفی نداری از سفری مثل اربعین بزنی و اون وسط یکی ازت می‌پرسه تو چرا چیزی نمی‌گی؟» می‌خوای بهش بگی من اربعین نرفتم»؟ حالا نرفتی مهم نیست؛ تو حتی هیچ تلاشی هم براش نکردی! تصور کن این وضعیت رو.

_: .

+: مهتاب جان! به خاطر این که نشون بدی ادب» داری برو. حتی اگر به کلی با کربلا رفتن مشکل داشته باشی _که می‌دونم نداری_ حتی اگه امام حسین رو قبول هم نداری _که می‌دونم هنوز انقدرام از دست نرفتی_، به خاطر این که نشون بدی آدم مودبی هستی برو. انگار که بگن امام هرسال دارن یه مهمونی بزرگ می‌گیرن و هرکسی هم بخواد می‌تونه شرکت کنه و تو بگی به دلم نیست راستش»! این بی‌ادبیه مهتاب. حتی اگر هم جور نشه و تهش نری، حداقل اینه که باید همۀ تلاشت رو بکنی برای رفتن. متوجهی؟ حتی اگه فقط یه بار باشه.

_: من قبلا رفتم کربلا. من متنفرم اگه قرار باشه همون آدم قبلی برم زیارت. که کیفیت رفتنم همون باشه که قبلا بوده. که تو همون سطح برم و برگردم. من از این دور تکرار متنفرم. از احساس کاذب معنوی شدن و بودن. از هوس معنویت. از توهم خوب بودن. از

+: اینا دست کیه؟

_: دست منه ولی نمی‌تونم. نه که نشه ولی نمی‌تونم.

+: این دیگه از اون حرفاست! یه سال وقت داری از الان! تو چه جور موجودی هستی که طی یه سال نمی‌تونی حتی یکم آدم بهتری بشی؟ چرا زنده‌ای کلا پس؟!

_: .

+: بذار برگردم به حرف اولم. ببین حتی اگر بهتر نشدی، حتی اگر بدتر بشی، بازم ادب حکم می‌کنه بری. بی‌ادب نباش مهتاب.

_: باشه.

+: آفرین. پس سال دیگه اربعین زائری ان‌شاءالله. هر حالی که داشتی. هرچی که بودی.

_: ان‌شاءالله. ان‌شاءالله که قسمت بشه.


آیا تصویری که از زن انقلابی و متعهد در جمهوری اسلامی ساخته شده بیش از حد مردانه نیست؟
من مدت‌هاست به این موضوع فکر می‌کنم که مرز بین تبرج نداشتن در فضای اجتماعی با از دست دادن کامل ویژگی‌های نه کجاست؟
تمایل دائمی به رنگ‌های تیره در لباس و وسایل شخصی، به نظر برخی خانم‌ها (که البته الان خیلی کم‌تر شده‌اند)، نوعی ارزش تلقی می‌شود.
به نظرتان ویژگی‌هایی مثل بلند (در یک حد معقول متوسطی) بودن ناخن‌ها، استفادهٔ محدود و ملایم از لوازم آرایشی [می‌دانید که آرایش کردن در حدی که عرفا آرایش محسوب نشود ایرادی ندارد] و رنگ‌ها و مدل‌های شاد در لباس و وسایل شخصی، به حالت یک زن تراز نزدیک‌تر است یا خالی بودن زن از همهٔ این‌ها؟
ببینید من کاری به شرایط جامعه و این که خواه‌ناخواه به این سمت پیش می‌رود ندارم؛ در مورد درست و غلط حرف می‌زنم. اگر اشتباه نکنم حنا بستن دست‌ها و بلند کردن ناخن‌ها از توصیه‌های حضرت ختمی مرتبت است به ن و باز اگر اشتباه نکنم، حضرت (به مضمون) حدیثی دارند که دست زن باید با دست مرد تفاوت داشته باشد.(از جهت آراستگی و زیبایی و)
زن تراز اسلام ظاهرا در خانه از جهت پوشش و رفتار همان‌گونه است که ما اصطلاحا از یک معشوقه» و محبوبه» انتظار داریم؛ حالا سوال من این است آیا این زن در حضور اجتماعی‌اش، به‌کلی همهٔ آن خصایص را از دست می‌دهد یا صرفا محدودشان می‌کند؟
به نظر شما جزئیات حضور اجتماعی خانم‌ها (در لباس، رفتار و جزئیات پوشش و آراستگی) چگونه است و چرا؟

مرتبط:

صرفا جهت غر زدن


من آدم دقیق منظمی که برنامه‌های دقیق و درست داشته باشه و بهشون پایبند باشه نیستم متاسفانه. ساعات زیادی از وقتم به کارهای بیهوده می‌گذره و هنوز که هنوزه برنامه‌ریزی درست و عمل کردن بهش رو خوب بلد نیستم. کلی از کارهام رو به تعویق می‌اندازم و یک سری برنامه‌های مهم عمل‌نشده دارم که واقعا آزارم می‌دن.

اما، تو سه تا مقوله تقریبا هیچ‌وقت به خودم تخفیف ندادم؛ فیلم، کتاب و موسیقی.

ممکنه خیلی از اوقاتم به کارهای الکی بگذره (که اصلا خوب نیست و طبعا خوشحال نیستم ازش) ولی تقریبا هیچ‌وقت امکان نداره بشینم هر پرت‌و‌پلایی رو بخونم، ببینم یا گوش بدم. فیلمایی که تو سینما می‌بینم با یه بررسی دقیق انتخاب می‌شن، کتابایی که می‌خونم و آهنگایی که گوش می‌دم هم همین طور.

سر همین قضیه، عباراتی مثل فهرست فیلم‌های برتر imdb»، فهرست فیلم‌های برتر تاریخ سینما»، فیلم‌های اسکارگرفته»، فیلم‌های فلسفی» و‌ از عبارت‌های محبوب منن برای گشتن تو گوگل. منتها اتفاق بانمک اینه که دیگه به این‌ها هم نمی‌تونم اعتماد کنم! از اون ارباب حلقه‌ها» که قبلا در موردش نوشتم و رستگاری در شاوشنگ» که چقد بی‌مزه بود و افتضاحی به اسم جادهٔ مالهالند» اگر بگذریم، اخیرا رفتم فارست گامپ» رو که ندیده بودم دانلود کردم و بااشتیاق هم نشستم به دیدنش که رسید به یه سکانسی. همون اوایل یه سکانسی هست که این فارست بچه است هنوز و پاش مشکل داره و یه سری پیچ و مهره و میله و اینا وصله بهش که راحت‌تر راه بره و خب این طبعا سرعت حرکتش رو کم می‌کنه و راه رفتنش عادی نیست. بعد یه سری بچه مدرسه‌ای دنبالش می‌کنن که کتکش بزنن (و سوار دوچرخه‌ان) بعد من با خودم گفتم خب، الان اگه اینا بهش برسن و یه دل سیر بزننش یعنی فیلم خوبیه». اتفاقی که افتاد البته این بود: به طرز معجزه‌آسایی تو همون لحظه پاهاش خوب شدن، اون پیچ‌ها و میله‌ها همه شکستن و از پاش باز شدن و در ادامه، فارست با سرعت یه دوندهٔ ماراتن از دست اون بچه‌ها فرار کرد:/

لطفا نفرمایید فیلم طنزه و داره اغراق‌آمیز نما می‌گیره، این فیلم داره قهرمان می‌سازه، پس باید تکلیفشو خیلی دقیق با زندگی مشخص کنه. جالب این که همین اتفاق اگه تو یه فیلمِ هندی بیفته، فیلمْ هندی» می‌شه ولی اگه هالیوود بسازدش تا عرش اعلا صعود می‌کنه. همین قدر منطقی:)


مرتبط:

ارباب حقه‌ها

اوهام


روز آفتابی و داغی در ماه اوت بود. خیابان بیکر مانند تنوری بود و درخشش شدید نور خورشید بر آجرکاری زردرنگ آن سوی خیابان چشم را می‌زد. کرکره‌های ما نیمه‌بسته بود و هولمز روی کاناپه دراز کشیده و پاهایش را جمع کرده بود و نامه‌ای را می‌خواند.

رومهٔ صبح چنگی به دل نمی‌زد. پارلمان تعطیل شده بود. همه از شهر بیرون رفته بودند و من در حسرت کوره‌راه‌های جنگلی نیوفارست یا ساحل شنی ساوت‌سی بودم. خالی بودن حساب بانکی موجب شده بود تعطیلاتم را به تاخیر بیندازم. ولی برای دوستم نه روستا و نه دریا کمترین جاذبه‌ای نداشت. او دوست داشت درست در مرکز پنج میلیون آدم دراز بکشد و سرنخ‌هایش دور و برش باشند تا آن‌ها را بررسی کند.»

جعبهٔ مقوایی | آرتور کانن دویل | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر کارآگاه


می‌دونید، این یکی دو بند و مخصوصا یکی دو جملهٔ آخر توصیف حال منه. منم البته مثل دکتر واتسون در حال حاضر شرایط مالی و غیرمالی رو برای رفتن به گوشهٔ دیگه‌ای از دنیا برای زندگی ندارم، ولی مثل اون حسرتش رو هم ندارم. منم دقیقا دلم می‌خواد تو مرکز همین منطقهٔ پرآشوب خودمون، تو جَوّی پر از حملات واژه‌های سنگین، بین رویای مدینهٔ فاضلهٔ نبوی» و جامعهٔ مدنی»، انقلاب اسلامیِ مقدمهٔ ظهور» و گفت‌و‌گوی تمدن‌ها»، سلفی‌گری» و عدالت علوی» و ایران برای همهٔ ایرانیان» و پیشرفت علمی» و قطب منطقه در ۱۴۰۴» و باستی هی» و انقلاب مستضعفین» غوطه بخورم و دنبال سرنخ و راه‌حل بگردم. دقیقا دلم می‌خواد تو مرکز این همه جدال فکری و عملی باشم و ببینم باید از کجا شروع کرد و چی دست منه.

فعلا و تا اطلاع ثانوی و از وقتی یادم میاد، این چیزیه که حالم رو خوب می‌کنه. با همممٔ گرفتاری‌هاش ولی واقعا خوبِ خوبِ خوب.

:)


+مهاجرت تو منظومهٔ فکری من در حد موقت» و به‌ضرورت» مفیده و نه بیش‌تر.


مامانم می‌گه بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول می‌دادی فلان کار رو انجام نمی‌دی دیگه خیالم راحت می‌شد. مثلا گهگاهی که می‌ذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و می‌گفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول می‌دادی، دیگه واقعنم اذیت نمی‌کردی.»

من نمی‌دونم بقیهٔ بچه‌ها چطوری‌ان، ولی حسم اینه کلا بچه‌ها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقی‌تر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر می‌کنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره. 

بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو‌ ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سال‌ها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت می‌شم وقتی بدقولی می‌کنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.

چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شماره‌م رو از یه بنده خدای دیگه‌ای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که می‌گم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوست‌داشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا می‌تونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.

راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغ‌التحصیلی دور شدم از فعالیت‌های فرهنگی این شکلی که خیلی حوصله‌شو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگه‌ای که می‌تونم.

تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف می‌کنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این می‌سوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش می‌کردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحی‌ترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس می‌کردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمی‌تونستم براش قدمی بردارم.

این رو همین‌جا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفه‌ای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمان‌بندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، حالا یه طوری می‌شه»طور پیش نره و این استانداردها و ایده‌آل‌هام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار می‌کنم هم همیشه منتقل کردم و می‌دونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدم‌ها و انگیزه‌های مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایده‌آل‌گرایی افراطیم ولی خب. بعیده خیلی موفق شده باشم:)

در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایده‌آل‌های همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبه‌ش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاه‌های علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایه‌کار و دغدغه‌مند پیدا می‌شد باید خدا رو شکر می‌کردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه می‌تونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه می‌شد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختی‌های ریزی رو باید تحمل می‌کردی که ریزْ ریزْ زیاد می‌شدن.

ولی می‌دونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع می‌کردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقاله‌ای بنویسم با عنوان ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامه‌ها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.

برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمی‌شناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجه‌ای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمی‌گیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوش‌قولی، به ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات.».

بدقولی شد. بدقولی‌‌ای شامل دلایلی که مدت‌ها به عنوان بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه می‌بود، خیلی راحت می‌تونستم براش بهانه بیارم. فلان روز از شب‌کاری برمی‌گشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، فلان روز بارون میومد»، فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمی‌تونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، فلان روز.».

بهانه‌های قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همه‌شون اینه: هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایده‌ای که طی همهٔ این سال‌ها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیش‌فرض روی حالت یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سخت‌کوشی‌ای که خیلی وقت‌ها به سخت‌گیری می‌رسه. سخت‌گیری‌ای که اثر اون سخت‌کوشی رو هم از بین می‌بره و نتیجه رو خراب می‌کنه و‌ باید همیشه مراقبش بود.

به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونه‌گیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانه‌گیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونه‌گیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقاله‌هاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه حالا مگه چند نفر اینو می‌بینن/می‌خونن»، اینام با این تبلیغات داغونشون»، این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم می‌کردم. می‌دونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط احتمال»ن. من پیش‌بینی می‌کنم و احتمال زیاد می‌دم این کار به جایی نمی‌رسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا می‌دونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟

نه. هیچ چیزی نمی‌دونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمی‌اومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم هیچ برگی بی‌دلیل از شاخه نمی‌افته».

کامل، دقیق، حساب‌ شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر. 

با این جنس کار فرهنگیه که می‌شه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.

و من، هنوز جمعی رو نمی‌شناسم بتونم عنوان این مقاله‌های نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.

شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز.


باور من این بود (و هست) که داشتن همراه و همسفر همدلی در سفر زندگی، از بزرگ‌ترین نعمت‌های خداست روی زمین و در زندگی این دنیا و باور دومم این بود (و هست) که آدمی‌زاد باید خودش را برای دریافت چنین نعمت بزرگی آماده کند‌ و بسازد؛ که تلاش کند تا جایی که می‌تواند، به همان چیزی تبدیل شود که دوست دارد در همسر و همسفرش ببیند؛ طوری که اگر پیشگویی به او گفت همسر آینده‌ت یکیه شبیه خودت» پر از حال خوب شود نه تشویش و دل‌نگرانی.
باور سومم هم این بود که این تلاش وما به رسیدن به آن فرد مطلوب منجر نمی‌شود؛ اما تلاشی است که نتیجهٔ آن (هرچه که باشد) خیر است. تو، این تلاش صادقانه را به خدا هدیه می‌دهی و او، بهترین مصلحت و خیر را در زندگی برای تو رقم می‌زند و این خیر و مصلحت ممکن است (علی‌رغم همهٔ بررسی‌ها) ازدواج با فردی شود که بعدتر بفهمی نادلخواه تو بوده و در مسیر تحمل و سازش در آن زندگی (به شرط این که ماجرا آن قدر بحرانی نباشد که نشود از تحمل حرف زد) رشد کنی و یاد بگیری و گاه ممکن است حتی اصولا به ارتباط جدی و ازدواج ختم نشود و همین برای تو بهتر باشد (باز هم به شرط این که شرایط و دلایل غیرمنطقی و سخت‌گیرانه در انتخاب کردن در کار نباشد).
و الان که در نقطه‌ای قرار دارم که برایم کاملا محتمل است قرار باشد تا آخر عمرم هم وارد یک ارتباط جدی نشوم، باز هم ایمانم را به آن تلاش صادقانه از دست نداده‌ام.
و این توصیهٔ جدی من است به جوان‌ترها: تلاش کنید تا همانی شوید که دوست دارید همسرتان باشد و برای رسیدن به او پر از شوق و امید باشید.» این تلاش و امید و واگذار کردن نتیجه به خدا، حتی در صورت نتیجه نگرفتن ظاهری، آرامش‌بخش و سازنده است. قول می‌دهم :)

خرید عینک آفتابی از فلسفی‌ترین خریدهاییه که تو زندگیم باهاش مواجه شدم. به این صورت که من می‌رم تو مغازه و با خودم فکر می‌کنم خب، ببین، کارکرد این وسیله محافظت از چشمته، پس تو همین مسیر و در حد همین کارکرد هم باید استفاده بشه. یه چیزی بردار که به صورتت بیاد، ولی در همین حد. زیبایی قابش نباید موضوع و دلیل مستقلی بشه برای خرید.»
بعد با این قوانین می‌رم یه چیزی برمی‌دارم می‌خرم میام تو کوچه خیابون و می‌بینم ملت دقیییقا با اصولی مخالف اصول من عینک می‌زنن. 
واقعا خسته شدم از این همه خلاف جهت بودن:/

دیدید یه وقتی فیلم یا سریالی به کسی پیشنهاد می‌دید و بعد می‌شینید با هم می‌بینیدش چه حسی داره؟ مدام انگار دوست دارید واکنشش رو بسنجید، دوست دارید خوشش بیاد، ارتباط برقرار کنه باهاش، دوستش داشته باشه؛ حالا، من این حس رو به این سرزمین دارم. وقتی کسی (از هموطنای خودمون) می‌گه از چیزی تو این خاک خوشش میاد، خوشحال می‌شم. ذوق می‌کنم اصلا.
دیروز همکارم می‌گفت سیبای پاییزی رو خریدی؟ امسال سیبا خیلی خوشمزه‌ان» و من تو دلم ذوق کردم که سیبای پاییزی ایران عزیز من رو دوست داشته.

مرتبط:

جورچین


تصور ما از خدا، انسانی است مثل خودمان. با همین محدودیت‌ها، مشکلات، نقص‌ها و ناتوانی‌ها و کمبودها. نه حتی انسان موفق‌تر، ثروتمندتر و قدرتمندتری. یعنی این طوری است که چون ما باید برای رسیدن به هدف الف، از پیچ‌ها و بلندی‌ها و تاریکی‌هایی بگذریم که برایمان سخت به نظر می‌رسد، خدا هم برای رسیدن به این هدف، دقیقا باید از همین مسیر رد شود و برای او هم به همین اندازه سخت است؛ پس ناتوان است و لاجرم یکی است شبیه خودمان و دلیلی برای اعتماد یا علاقهٔ ویژه‌ای به او نیست.

ما، خدای خودمان هستیم.

آدما سه دسته‌ان؛
یه عده که کار اشتباه رو انجام می‌دن و با اشتباه بقیه هم مشکل ندارن و اگه باهاشون حرف بزنی، تلاش می‌کنن اشتباهاتت رو توجیه کنن به اسم همدلی و همدردی. اینا برای درددل خوبن ولی کمکی به رشدت نمی‌کنن.

یه عده که کار درست رو انجام می‌دن و دافعه دارن در مقابل کسی که اون کار درست رو انجام نمی‌ده و به وضوح و به راحتی قضاوتش می‌کنن، بهش برچسب می‌زنن و اگه بتونن مهدورالدم اعلامش می‌کنن. اینا، حتی به درد درددل کردن هم نمی‌خورن.

و دستهٔ سوم که ممکنه خودشون کار درست رو انجام بدن یا ندن، اما دغدغهٔ بهتر شدن دارن. اگه خودشون عامل باشن، باز هم شرایط و روحیات متفاوت بقیه رو درک می‌کنن، توهین و قضاوت نمی‌کنن و تجربیات خودشون رو بهت منتقل می‌کنن. اگرم خودشون عامل نباشن، حداقلش اینه گناه و اشتباهت رو توجیه نمی‌کنن که برات عادی بشه. ولی در هر صورت از ارتباط باهاشون یا گفتن دغدغه‌ها، سوال‌ها و شک‌هات، احساس ترس از قضاوت شدن نداری. احساس ترس از برداشت اشتباه و تغییر نظرشون نسبت به خودت رو نداری، چون تو رو یه کل واحد می‌بینن نه فقط مجموعه‌ای از اشتباهات.

و حالا چیزی که می‌خوام اعتراف کنم اینه که احساس من در مورد اغلب آدمای مذهبی دور و برم اینه که از گروه و دستهٔ دومن. آدم می‌ترسه باهاشون حرف بزنه. می‌ترسه سوال بپرسه. مخصوصا من که هیچ وقت نتونستم تو جمع‌های کلاسیک مذهبی (گروه‌های بسیج یا هیئتی‌های باسابقه) خودم رو جا بدم. همیشه حس کردم یه فاصلهٔ عمیق هست بین من و این گروه‌ها. فاصله‌ای که هیچ‌وقت دوست نداشتم باشه ولی همیشه بود و حالا احساسم اینه که آدمایی مثل من تو بدترین وضعیتن تو ارتباط با گروه‌های مذهبی شناخته‌شده. یعنی این مجموعه‌ها ممکنه با یه آدم کاملا بی‌اعتقاد، با خوش‌رفتاری و روی گشاده برخورد کنن که اصطلاحا جذب» بشه، ولی با همفکرهایی که کل تفاوت‌مون ممکنه در حد علاقه و اعتقاد من به روسری رنگی و باور اون به رنگ‌های تیره باشه، برخوردها همچنان سرد و نچسبه و خواهد بود.

می‌گن هیچ اتفاقی بی‌دلیل نیست. می‌گن حتی این که نصف شب از خواب بیدار شی، حکمت داره. می‌گن تو همون چند دقیقه‌ای که وسط شب از خواب می‌پری، تا دوباره خوابت ببره، با خدا حرف بزن. مثلا بگو دوستت دارم خدا جون» بعد پتو رو بکش رو سرت و ادامهٔ خوابت رو ببین.
پریشب که شیفت بودم، وسط خواب و بیداری، ساعت سه صبح مریض اومد. بلند شدم پذیرشش کنم و کاراش رو انجام بدم و چون معمولا این زمانا خلوته تو شیفتای شب، با خودم فکر کردم لابد اومده که من بیدار شده باشم. نیم ساعت بعد که جوابش رو دادم و دوباره رفتم رو تخت دراز بکشم، اومدم به خدا بگم دوستت دارم» که دیدم ندارم. دیدم اون لحظهٔ خاص، از دستش ناراحت و عصبانی‌ام. بغض کردم. به خدا نمی‌شه دروغ گفت. به جای دوستت دارم» از زیر پتوی مسافرتی قرمز-سفیدم، یه نگاه انداختم به راهروی تاریک و سالن روشن پشتش و گفتم مطمئنی من رو دوست داری؟ واقعا مطمئنی؟!» و خوابیدم.
یه ساعت بعد که به‌سختی بلند شدم تا نماز بخونم، حالم بهتر بود. شاید تو این یه ساعت سپرده بود فرشته‌ها تو گوشم بخونن دوستت دارم».
این شیفتای شب، آخرش یه عارف از من می‌سازن احتمالا.

مرتبط:

از فواید شیفت شب


آقای فتوره‌چی یه اصطلاح معروف داره تو توییت‌هاش با عنوان ضرورت خوانش فروید در کنار مارکس» جهت تحلیل اوضاع اجتماعی_فرهنگی مملکت.
و من تا وقتی تو محیط واقعی کار قرار نگرفته بودم فکر نمی‌کردم ماجرا انقدر عریان و انقدر چندشناک در جریان باشه.


پ.ن: منظورم از چندشناک، عمق فساد نیست؛ شدت بلاهت‌آمیز، بچه‌گانه و ابتدایی بودن عقده‌هاست.

اعتقاد بنده این است که حتماً فقیه زن و مجتهد زن لازم داریم و گمان من این است که دماء ثلاثه و امثال این‌ها را غیر از زن هیچ‌کس نمی‌تواند فتوا بدهد.»

۷۹/۷/۱۵


+ عنوان، ناظر به مطلب

تاثیر سنت‌های تاریخی در فقه؟» و نظرات و پاسخ‌ها.


استفادهٔ بی‌دلیل از واژه‌های انگلیسی در مکالمات روزانه یا متن‌هایی که می‌نویسیم، ممکن است به دلیل این باشد که انقدر در معرض محصولات فرهنگی به زبان انگلیسی هستیم که واژه‌هایش برای ذهنمان در دسترس‌تر است؛ ممکن هم هست به دلیل احساس باکلاس بودن ناشی از استفاده‌شان باشد. هرچه که هست من از آدم‌های معمولی خیلی توقع ندارم این موضوع را رعایت کنند؛ منتها وقتی کسی را به عنوان شاعر» و نویسنده»ی جبههٔ (طفلکی) انقلاب» به آدم حناق می‌کنید، حداقل یادش بدهید مثل آدم، فارسی حرف بزند.

آدم باید در طول زندگی‌اش بدود، بخواند، بگردد، مبارزه کند، بزرگ و بهتر شود، حرکت کند، زمین بخورد، فریاد بکشد، لبخند بزند و زندگی کند.
بعد، چند سال آخر زندگی‌اش را بگذارد تا به جای قدم زدن توی پارک و حل کردن جدول، به جای انتظار کش‌دار برای تمام شدن قصه، شرح ماجراجویی‌هایش را برای جوان‌ترها بنویسد و درباره‌اش با آن‌ها حرف بزند.
آدم باید طوری زندگی کند که بتواند در روزهای آخر، با دل خوش بمیرد. با قلب آرام. با لبخند اطمینان از سرسختی‌های خرج‌شده در طول مسیر. با حس ذوق ناشی از کوتاه نیامدن از آرمان‌های بزرگ در طول زندگی. با سرخوشی پایبندی به صداقت کودکی تا پایان دورهٔ کهنسالی.
آدم باید جوان» بمیرد. در هر سنی که هست.

اصالت با عکس توی آینه است یا تصویری که دوربین‌ها به ما نشون می‌دن؟
جالبه که من تقریبا هیچ‌وقت با دیدن عکسی که از چهرهٔ واقعی خودم بهتر شده باشه احساس وای چقدر من خوشگلم» بهم دست نمی‌ده؛ چون می‌دونم اون عکس واقعی» نیست. اگر احیانا کسی که تا حالا ندیدمش ازم یه عکس بخواد که چهره‌م رو ببینه، برام مهمه یه تصویر واقعی» از من پیدا کنه. واسه همین، حتما دو سه تا عکس براش می‌فرستم و حتما سعی می‌کنم بین عکسا، هم عکسی باشه که به نظرم خوب افتادم و هم عکسی که خوب نیفتادم توش؛ چون کنار هم قرار گرفتن این‌ها احتمالا تصویر نزدیک‌تری به واقعیت» می‌سازه.
بر همین اساس، سوای بحثای اعتقادی، از آرایشی که تغییر قابل‌توجه تو چهره‌م ایجاد کنه خوشم نمیاد (حالا مثلا موارد خاص مثل مراسم ازدواج و این‌ها رو نمی‌گم، کلا)، چون بازم مشکل اینه اون تصویر واقعیت» نداره و حتی اگه از من بپرسید می‌گم خیلی از رفتارهایی که تو دین، برچسب گناه» بهشون می‌خوره، در واقع اعمالی دور از واقعیت» هستند؛ تلاشی هستند برای لذت بردن از اون‌چه که واقعی» نیست. من می‌تونم موارد متعددی، از استفاده از تخدیرکننده‌های عقل تا حتی گناهان مربوط به قوهٔ انسان رو تو این دسته قرار بدم.
اصولا به نظر من، دین، اهتمام و علاقهٔ ویژه‌ای به مواجه شدن پیروانش با واقعیات» داره و تلاش زیادی می‌کنه اون‌ها از روبه‌رو شدن با امر واقعی» وحشت نداشته باشن. با شجاعت، ببیننش، لمس و بو و حسش کنن و بعد تصمیم بگیرن قراره باهاش چی کار کنن. شاید اصلا برای همینه که حضرت فرمودن:
تمام بدی‌ها در خانه‌ای است و کلید آن دروغ است.»
یا
هر خصلتی در مؤمن ریشه‌دار می‌شود، جز دروغ.»
و اگر دقت کنیم، هیچ گناهی به اندازه و عریانی دروغ، باعث فاصله گرفتن از واقعیت» نمی‌شه.

جالبه که دقیقا همون سه نفری که از بقیه غرغروتر، بی‌فایده‌تر، بی‌سوادتر و بی‌عرضه‌ترن، همون سه‌ نفری‌ هستن که با پارتی‌بازی استخدام شدن :/

+ شاید باورتون نشه ولی طرف ده سال به عنوان کارشناس آزمایشگاه» سابقه‌کار داره اون‌‌وقت یه رگ‌گیری ساده انجام نمی‌ده! اطلاعات تئوری هم که در حد خط فقر! یعنی الان اگه عروسک خرسی خواهر کوچیکهٔ من رو ببریم بذاریم آزمایشگاه، از بعضیا مفیدتره:/

+اون لقمهٔ لامصب چطوری از گلوتون پایین می‌ره آخه؟!



+نظرات رو تو اولین فرصت جواب می‌دم.

ظاهرا برای نسل ما درک این موضوع که تلاش برای شناخت بیش‌تر با نیت ازدواج» ااما قرار نیست به ازدواج ختم شود، کار سختی است.
زیاد دیده‌ام که مدافعین روابط خارج از شرع دخترها و پسرها، این نوع روابط را بستری برای شناخت واقعی دو طرف از یکدیگر می‌دانند و در مقابل، جلسات آشنایی در ازدواج‌های سنتی را به همین دلیل ناکارآمد می‌دانند و بعضا مسخره می‌کنند.
الان که البته ازدواج‌های سنتی هم به شکل گذشته برگزار نمی‌شوند و شامل جلسات مفصل آشنایی و بیرون رفتن‌ها و رفت‌و‌آمد خانوادگی و مشاوره و بعضا سفرهای خانوادگی هستند؛ منتها نکته این‌جاست که به نظر من، خلاف ادعای گروه اول، اتفاقا جرئت اتمام رابطه در گروه دوم بیش‌تر است و اولی‌ها تمایل بیش‌تری برای فریب خودشان دارند.
پیشنهاد من بر اساس مشاهداتم از روابط دوستی چندسالهٔ بعضی از دوستان و آشنایان (که بعضا منجر به ازدواج هم شده‌اند) این است که با هر نوع طرز فکری که نسبت به روش آشنایی قبل از ازدواج داریم، جرئت اتمام مودبانه، انسانی و دوستانهٔ آن ارتباط را داشته باشیم.
تلاش برای نزدیک کردن اجباری آدم‌هایی که واقعا نزدیک نیستند، شروع یک راه سخت و پردردسر و نشانهٔ ناکافی بودن سطح بلوغ عاطفی من و شماست عزیزانم.

من هر وقت در مورد گروه‌هایی که مشی مبارزهٔ مسلحانه و ترور افراد رو داشتن، می‌خوندم، تلویحا سرم رو با تاسف ت می‌دادم به نشانهٔ نچ‌نچ» که یعنی این چه کاریه آخه؟» که چی بشه؟» این راهشه واقعا؟»
منتها الان می‌بینم کاملا درکشون می‌کنم. نه تنها این گروه‌ها رو، بلکه فاشیست‌ها رو هم الان راحت‌تر می‌تونم درک کنم.
ممنون آقای ! شما قدرت فهم ما رو از مسائل تاریخی، واقعا بالا بردید.
ضمن این که البته شرایطی ایجاد کردید که ما می‌تونیم به یکی از توصیه‌های مهم دینی مبنی بر نداشتن آرزوهای دور‌و‌دراز عمل کنیم. نه‌تنها آرزوهای دور‌و‌دراز که کم‌کم می‌تونیم به نداشتن اهداف کوتاه‌مدت هم عادت کنیم و دل نبندیم به این دنیای فانی فریبنده و اصولا جامعهٔ دینی مگه قرار بوده غیر این باشه؟ قرار بوده شرایط برای دین‌داری و درک و فهم و بصیرت اجتماعی-تاریخی تسهیل بشه که شده الحمدلله. 
فلذا تا ۱۴۰۰ با ، تا ۱۴۰۸ با جهانگیری، تا ۱۴۱۶ با ظریف، تا ۱۴۲۴ هم با وزیر جوان.

ما خانم‌ها برای انجام واجبات و ترک محرمات می‌تونیم این طوری فکر کنیم که برای پوستمون خوب نیست»:) صد‌درصد تضمینی جواب می‌ده :)



+ یعنی اگه سفیر آمریکا تو ایران رئیس‌جمهورمون بود احتمالا باتوجه به وضع مذهبی جامعه، خبر گرون شدن بنزین رو حداقل تو شب تولد پیامبر اعلام نمی‌کرد! من حقیقتا تا همین الان فکر می‌کردم این بندگان خدا می‌خوان مسائل حل بشه ولی نمی‌تونن و نمی‌فهمن؛ ولی دیگه حس می‌کنم رسما پروژه گرفتن نظام رو ساقط کنن!
چطوری انقدر مزخرفید؟!

+باتوجه به عنوان باید عرض کنم؛ فلذا بیخیال!
+عیدتون مبارک:)

راستشو بخواید، اگه یه موقعی بچه‌دار بشم، از همون اول اول منتظر اون روزی‌ام که جلوم وایسته و بگه مامان، در مورد این موضوع باهات موافق نیستم.‌ راه درست‌تر اینه که فلان کار رو انجام بدیم.»
این اتفاق، تو هر سنی که بیفته، نقطهٔ عطف مادر/پدر بودنه به نظرم.

جالبه که دقیقا همون سه نفری که از بقیه غرغروتر، بی‌فایده‌تر، بی‌سوادتر و بی‌عرضه‌ترن، همون سه‌ نفری‌ هستن که با پارتی‌بازی استخدام شدن :/

+ شاید باورتون نشه ولی طرف ده سال به عنوان کارشناس آزمایشگاه» سابقه‌کار داره اون‌‌وقت یه رگ‌گیری ساده انجام نمی‌ده! اطلاعات تئوری هم که در حد خط فقر! یعنی الان اگه عروسک خرسی خواهر کوچیکهٔ من رو ببریم بذاریم آزمایشگاه، از بعضیا مفیدتره:/

+اون لقمهٔ لامصب چطوری از گلوتون پایین می‌ره آخه؟!

ایستاده بودم کنار خیابان منتظر تاکسی. وقتی رسید، دیدم یک نفر جلو نشسته و دو نفر عقب (هر سه آقا). تا دستم را ببرم سمت دستگیرهٔ در عقب، پسر نوجوانی در جلو را باز کرد، پیاده شد و گفت شما بیاین جلو، من می‌رم عقب می‌شینم.» 
کارش، به نظرم نه ومی داشت، نه فایدهٔ خاصی؛ اما نمی‌توانم انکار کنم که چقدر برایم جذاب بود.
تحمل سختی متفاوت بودن»، کار هرکسی نیست.



+بی‌ربط: طی یک سال گذشته، در ارتباط با همکارانم در متعادل‌ترین و انعطاف‌پذیرترین حالت ممکن رفتار کردم. در برخوردها، صحبت‌ها، خنده‌ها، حرف زدن‌ها و همه‌‌چیز  و خب، این عادت همیشگی من است. اغلب آدم‌ها در جامعه، همسو با طرز فکر و نوع نگرش من نیستند و پذیرفتن این وضعیت، پذیرفتن و دوست داشتن آدم‌ها بی‌توجه به این موضوع، عادت همیشگی من است. همه‌چیز هم تقریبا خوب بود تا همین امشب. امشب وقتی فهمیدم بچه‌ها (همکاران جوان‌ترم) قرار بیرون رفتن گذاشته‌اند و حتی به من نگفته‌اند، پر از بغض شدم. البته واقعیت این است که اگر می‌گفتند هم با آن جمع بیرون نمی‌رفتم؛ نه دغدغه‌های آن آدم‌ها برایم جذابیتی دارد، نه حرف‌ها و نه نوع روابط‌ و مناسبات؛ ولی واقعا پر از بغض شدم. یاد آن شب مشابه لعنتی و آن سفر افتادم. یاد همهٔ روابطی که ظاهرا همه‌‌چیزشان خوب بود، اما درست سر یک ماجرا، بزنگاه، اتفاق، می‌فهمیدی آدم‌ها حوصله‌ات را ندارند، دوستت ندارند، شوق دیدنت را ندارند و پر از بغض می‌شدی. یاد همهٔ بغض‌های این شکلی افتادم و دلم برای خودم سوخت. خیلی سوخت.

قرار به جمهوری اسلامی» بود. انصاف داشته باشم، در هر دو جزئش به دستاوردهایی فوق‌العاده در این مدت رسیده‌ایم؛ اما الان باید خیلی جدی این را پرسید که آیا آن همه مبارزه برای تبدیل وضعیتِ تصمیمات با منشأ خارجی و تایید یک نفر» به تصمیمات با منشأ شبه‌داخلی و تایید چهار نفر» بوده؟
اسلام پیش‌کش، ما ظرفیت جمهوری» نداریم؟


» ایدهٔ حکمرانی در قرن ۲۱: تصمیمات یک‌شبه برای معیشت هشتاد میلیون نفر در جلسات فراقانونی + قطع اینترنت به مقدار لازم.
» این که الان فقط می‌شود وبلاگ» نوشت، یعنی کسی انتظار ندارد از وبلاگ، آبی گرم شود.
» ملت، قدیم‌ها بدون اینترنت»، انقلاب» می‌کردند و تو دهن» دولت می‌زدند.
» خلایق هرچه لایق.

یک توضیحی به همهٔ کسانی که مطلب وصلهٔ ناجور» را خواندند، بدهکارم. اگر آن مطلب را (که الان حذف شده) نخوانده‌اید، ادامهٔ پست را هم نخوانید و پوزش مرا بابت کشاندنتان تا صفحهٔ وبلاگم، بپذیرید لطفا.
اما آن‌ها که خوانده بودند؛ اول این توضیح را بدهم که انتشار و بعد، حذف مطلب را نشانهٔ خوبی نمی‌دانم. مطلقا قضاوتی نسبت به هیچ وبلاگ‌نویسی ندارم؛ چون شرایط و روحیات آدم‌ها یکی نیست. اما این را برای خودم نمی‌پسندم. از نظر من یک جور نامتعادل بودن و تزل فکری را می‌رساند، یک جور عجله و شهوت بیان مطلبی که نباید بیان شود، یک‌ جور تحت تاثیر احساسات لحظه‌ای بودن و وبلاگ برای من این چیزها نیست. تلاش کرده‌ام تاحد‌ممکن که نباشد. آن شب هم قبل نوشتن آن مطلب، چندین دقیقه با خدا حرف زدم که خالی شوم از آن حس بد و‌ نشد. چند دقیقه‌ای تند، بی‌تعارف، بی‌انصافانه و غیرمودبانه. کلماتم عصبانی بودند ولی قلبم آن کلمات را باور نداشت و می‌دانستم مطابق وعده‌اش، الفاظ را نادیده می‌گیرد. می‌دانستم می‌داند قلبا به این چه وضعیه؟ منو خلق کردی ول کردی تو این دنیا؟ اصن اهمیتی برات دارم؟ شاکی‌ام از دستت، دلخورم، عصبانی‌ام، ازت بدم میاد» اعتقاد ندارم و از عصبانیت لحظه‌ای است؛ از نبود ادبی که دوست دارم در چنین موقعیت‌هایی داشته باشم و ندارم. الغرض، تجربهٔ زندگی به من نشان داده این طور وقت‌ها، الفاظ را به کلی نادیده می‌گیرد، و در عوض توجهش را می‌دهد به معنا. توجهش را می‌دهد به خواست به‌حق تو (اگر به‌حق باشد) و دیر یا زود نشان می‌دهد چقدر در اشتباه بودی.
امشب، وقتی یکی از معلم‌های دورهٔ دبیرستانم به من زنگ زد، وقتی دقایقی نسبتا طولانی دربارهٔ کتاب، اعتقاد، نادر ابراهیمی، روشنفکری و چیزهای دیگری حرف زدیم، وقتی اصرار کرد که حتما یک روز را هماهنگ کنیم برای صحبت‌های بیش‌تر، وقتی تاکید کرد کم‌تر کسی است که بتواند مخاطب این حرف‌هایش باشد و خوشحال است که من جزء آن گروه هستم، وقتی چندبار با شاگرد قدیمی‌اش که چندین سال از او کوچک‌تر است تماس گرفت و پیگیر بود تا بالاخره توانستیم صحبت کنیم، وقتی خودم توانستم حرف‌هایی را بزنم که مدت‌ها بود با هیچ انسانی بزرگ‌تر از خودم نتوانسته بودم مطرح کنم، فقط شرمندگی برایم ماند.‌ شرمندگی غر زدن به جان خدا برای حضور در جمعی که اصلا نه من مخاطب آن‌ها بودم و نه آن‌ها قادر به درک دنیای ذهنی من. ذوق برایم ماند. ذوق این که با تمام انعطاف‌پذیری خرج‌شده در این مدت، اما همچنان حد‌و‌حدود و خطوط قرمزم مشخص است، که اصلا لابد برای همین خودشان فهمیده‌اند که نباید چیزی به من بگویند. و‌ لذت عمیقی ماند از حرف‌هایی که امشب گفتم و شنیدم.
از آن‌جا که ارتباط من و شما در حد کلماتی است که این‌جا می‌نویسم، بنابراین احساس کردم لازم است روی دوم سکه را هم برایتان تعریف کنم تا همهٔ ماجرا را بدانید.
و‌‌ من باز هم عذر می‌خواهم از همهٔ آدم‌هایی که کلا نمی‌دانند ماجرا چیست و از همهٔ آدم‌هایی که پست را دیدند و‌ بعد حذف شدن بی‌توضیحش را.
وصلهٔ ناجور» بودن نه‌تنها اتفاق بدی نیست که بسته به تعریف جور» در جمع موردنظر، می‌تواند نشانهٔ چیزهای خوبی هم باشد اتفاقا :)

.۹۸، ۸۸ ، ۷۸
فضای بستهٔ ی کشور، از بالاترین تا پایین‌ترین سطوح، قابل‌انکار نیست؛ اما به نظرم سطح مسائل را در ادامهٔ اتفاقات آن سال‌ها باید تحلیل کرد. تقلیل ماجرا به بسته بودن فضای ی یا تاثیرات اقتصادی‌، نظریه‌ای است که قادر به توضیح همهٔ اتفاقات نیست؛ ضمن این که سطح تنش‌ها، مدام از سطح تنش موردانتظار این نظریات ناقص، بیرون می‌زند و حال آدم را بدتر می‌کند.




+دردانهٔ عزیز، دنیا اگر جای درستی بود، آن

استاد آمریکایی باید از دخالت و خباثت چندین‌و‌چند سالهٔ کشورش در این منطقه، از گروه‌هایی که خیلی جدی، رسمی و علنی، مسئول تحلیل مسائل ایران و تلاش برای ایجاد مشکل و تحریم و گرفتاری برای مردمش هستند، خجالت می‌کشید. مظلوم» بودن دادو‌فریاد دارد، نه خجالت. [ضمنا اشتباهات و مشکلاتمان به خودمان مربوط است؛ نه هیچ‌کس دیگر و نه مخصوصا مسببین لااقل بخشی از وضع موجود]


+عنوان؟ اسم سرخپوستی نویسنده.

ایستاده بودم کنار خیابان منتظر تاکسی. وقتی رسید، دیدم یک نفر جلو نشسته و دو نفر عقب (هر سه آقا). تا دستم را ببرم سمت دستگیرهٔ در عقب، پسر نوجوانی در جلو را باز کرد، پیاده شد و گفت شما بیاین جلو، من می‌رم عقب می‌شینم.» 
کارش، به نظرم نه ومی داشت، نه فایدهٔ خاصی؛ اما نمی‌توانم انکار کنم که چقدر برایم جذاب بود.
تحمل سختی متفاوت بودن»، کار هرکسی نیست.

حالا البته ماجرا با همان فرمول‌های تکراری قدیمی، فعلا کمابیش دارد جمع می‌شود، منتها فکر نمی‌کنم من یکی بتوانم فراموش کنم که کسی در این ماجرا با مردم همدلی» نکرد. همه از بالا نگاه کردند، از بالا توصیه کردند، سفارش، پیشنهاد، دستور، هشدار، تحلیل و اقدامات دیگر. ولی همدلی» در کار نبود. حتی در حد استفاده از یک مشت واژهٔ ساده.
ضمنا با رعایت تمام مصالح، می‌شد در تریبون عمومی، از دولت، از شیوهٔ اجرای کار، انتقاد کرد و به جایی هم برنمی‌خورد.

+ این که تعداد اعضای شورای هماهنگی اقتصادی را یک عدد دو رقمی اعلام می‌فرمایید، صرفا هم زدن قضیه است. یعنی این که من بنشینم فکر کنم ۱۶، ۱۷ نفر آدم رده بالای حکومتی با هم چنین افتضاحی به بار آوردند، خیلی دردش بیش‌تر است تا خیال کنم کار دو سه نفر بوده. هم نزنیم لطفا.
+ چپ و راست هم عزیزان وم حمایت رهبری از قانون و قوای کشور را یادآوری می‌کنند! انگار مثلا مسئلهٔ ما این است که چرا رهبری، حکم حکومتی نداده‌اند به لغو مصوبه! صرفا جهت اطلاع عرض کنم که گرفتاری ما (من حداقل) برای حتی یک لحظه هم چنین خواستهٔ مضحک سطح‌پایینی نبوده و نیست. فلذا این که تلویحا بعضی دوره افتاده‌اند و مثل مراقب‌های امتحان‌ها، نتیجهٔ آزمون ولایتمداری اعلام می‌کنند و تیک حضور و غیاب می‌زنند، آدم را عصبانی می‌کند. آدم را عصبانی نکنید. حضرت فخیمهٔ دولت به قدر کافی برای عصبانی کردن ما کافی است و با تمام قوا هم حضور دارد.
+ من با اجازهٔ همگی، همچنان دلم برای مردمی که توان و ابزار اعتراض ندارند، می‌سوزد. گرچه که مقصر بخش عمده‌اش، خودشان هستند.
+ و من دیگر دربارهٔ این موضوع نمی‌نویسم.


+بعدنوشت: 
از مطالب خوب این روزها:

نه اعتراض انحصاری است، نه وظیفه» در وبلاگ تی‌لم


+بعدنوشت ۲:
به صرف انتقاد به نفر اول مملکت، که اولا دفعهٔ اول نیست و ثانیا هیچ بعید نیست در گذر زمان تغییر کند، ما را از دایرهٔ معتقدین نظری و عملی به نظام و اصول قانون اساسی خارج نفرمایید؛ چون ما خودمان چنین نظری نداریم و اگر روزی داشتیم، همین‌جا می‌نویسیم. واضح و شفاف.
با سپاس.

سال ۹۶ موقع انتخابات، کارآموزی ترم آخرمان بود. برعکس انتخابات مجلس ۹۴ که در فضای ایزولهٔ دانشگاه بودم و فقط چند دیدار دانشجویی داشتیم با بعضی از کاندیداهای مجلس، آن سال صبح‌به‌صبح با آدم‌های واقعی رو‌به‌رو می‌شدم. آدم‌های واقعی جامعهٔ واقعی. از بین همهٔ بحث‌های آن روزها، همهٔ تکه‌ها، عصبانی شدن‌ها، بی‌تفاوت بودن‌ها و حتی بگویم ادا اطوارها، یه جمله توی ذهنم ماند. یکی از کارمندان آزمایشگاه بیمارستان یک بار گفت: هم من، هم خانومم تو دورهٔ ‌نژاد استخدام شدیم، خونه هم خریدیم، ولی من به رای می‌دم.»

ظاهرا مردم عدالت‌خواهی را در حد تامین کف هرم خواسته‌ها (آن هم صرفا خواسته‌های خانواده و اطرافیان خودشان) می‌خواهند و بعد هم خیال می‌کنند سرمایه‌داری مثل قرمه‌سبزی نهار است که می‌توان لوبیاهایش را جدا کرد، گوشتش را خالی‌خالی خورد و با عطر و رنگش هم کیف کرد.

+ از آن تحلیل‌ها که می‌گوید گزینهٔ مطلوب ‌نژاد در سال ۹۲، بوده، من هم بلدم. این‌جا مشخصا منظورم گره‌خوردن مفهوم عدالت‌خواهی با تصویر سابقی است که از رئیس‌جمهور سابق داریم و ایضا سرمایه‌داری و تکنوکرات‌بازی با حضرات فعلی.

+ همین‌جا تا تنور داغ است این را هم بگویم که از کل انتخابات ۹۶، تبلیغات و مناظرات و بحث‌ها و دعواها، یک جمله از آقای رییسی یادم مانده. آن‌جا که (به مضمون) در بیان اقداماتی که در آستان قدس انجام داده بود، اشاره کرده بود به حضور یک خانم برای اولین بار در شورای مدیریت آستان (یا هر چیزی که اسم دقیقش هست). برای اولین بار بعد تقریبا چهل سال، یک خانم را (که حالا اصلا من نمی‌دانم اصولا تخصصی داشته یا صرفا بله قربان‌گو بوده) وارد شورای مدیریت مرکزی مذهبی در این مملکت کردند که به‌جرئت می‌توان گفت بیش از نیمی از زائرینش خانم هستند! و تو خود حدیث مفصل بخوان و.
. و خیلی بلاهت‌آمیز خیال کن مسائل ن قرار است حل شود.

بعد این طوری است که از یک جایی به بعد می‌فهمی خدا از ترس‌ها و شک‌های روشنفکرانهٔ تو بزرگ‌تر است.
خدا، از عمیق‌ترین احساسات ضد خودش، از ژرف‌ترین و ظریف‌ترین سوالات دربارهٔ هستی، زندگی، کائنات، از هولناک‌ترین پرسش‌ها دربارهٔ مقدس‌ترین مسائل، از فاخرترین و پیچیده‌ترین ادبیات انسان برای اعتراض و پرسش، بزرگ‌تر و عمیق‌تر و داناتر است.
خدا همهٔ سوالات را _در هر سطحی که باشند_ می‌شناسد و‌ جواب همه‌شان را می‌داند.
خدا، بزرگ‌تر از آن است که بتوان تصور کرد.
الله اکبر.

شبکهٔ محترم افق، قبلاها برنامه‌ای پخش می‌کرد به اسم مستند-مسابقهٔ خانهٔ ما» (نمی‌دانم الان هم هست یا نه) و در میزان جذاب بودنش همین بس که منِ به‌کلی‌ فراری از تلویزیون، حواسم به روز و ساعت پخشش بود که از دستش ندهم.
خط اصلی مسابقه به این شکل بود که چند خانوادهٔ مختلف باید طی مراحلی، هم با کسب درآمدهای خانگی و هم با صرفه‌جویی در هزینه‌ها، در پایان مبلغ بیش‌تری را در حساب بانکی خانواده (که ابتدای مسابقه شارژ شده بود) ذخیره می‌کردند.
مسابقه هم شامل مراحل مختلف مهمانی، سفر و کسب‌و‌کار خانگی بود.
من دو سری از این مسابقه را دیدم و به نظرم ایدهٔ جذاب و خلاقیت‌های جالبی در آن بود. مخصوصا از جهت مواجهه با سبک زندگی انسان ایرانی، فضای نسبتا خوبی ساخته بود.
الغرض، در یکی از قسمت‌های مسابقه، که دو خانواده مهمان خانوادهٔ سوم بودند و مرحلهٔ کسب‌و‌کار خانگی پشت‌سر گذاشته شده بود، دوربین از خانواده‌ها، قبل از مهمانی فیلم می‌گرفت. دقت کنید، مرحلهٔ قبلی گذشته، میزان درآمد و امتیازها هم مشخص، همه چیز تمام شده و خانواده‌ها در مسیر مهمانی بودند؛ نکتهٔ خیلی جالب این بود که والدین خانواده‌ها در آن سکانس مربوط به قبل شروع مهمانی، به فرزندشان به طور اکید توصیه می‌کردند که دربارهٔ ایدهٔ کسب‌و‌کار خانوادگی خانواده‌شان در مهمانی صحبت نکنند و مطلقا چیزی نگویند. این سکانس خیلی جذاب و تا حدودی خاطره‌انگیز بود. خاطره‌انگیز به جهت یادآوری خاطرهٔ دفعاتی که چه در خانوادهٔ خودمان، چه خانواده‌های اطراف، با چنین تفکری مواجه شده بودم. یک جور تفکر پنهان‌کاری در مورد مسائل بی‌اهمیتی که بیانشان جزء اسرار خانوادگی نیست؛ تابوی حرف زدن در مورد مسائلی که به دلایل مبهم و غیرقابل‌توضیحی دلمان می‌خواهد از بقیه پنهان کنیم یا حتی بعضا درباره‌شان دروغ بگوییم! چرا؟ نمی‌دانم؛ ولی برداشت من این است که ما در مجموعه‌ای از پنهان‌کاری‌های غیرلازم زندگی می‌کنیم. ما در مجموع آدم‌های شفافی نیستیم و وقتی ذهنیت مردمی شفاف نباشد، مطالبهٔ شفافیت از مراکز تصمیم‌ساز، اجرایی و قضایی هم دچار سختی‌های مضاعف می‌شود. یعنی واقعا خیلی از تصمیمات را نمی‌توان به حساب عمد و قصدی در پنهان‌کاری و حتی تلاش برای پنهان کردن مواردی خلاف قانون دانست؛ بلکه موضوع این است که ذهنیت انسان ایرانی، ذهنیت شفاف و صادقانه‌ای نیست. نه‌تنها شفافیت و صداقت که حتی بیان راحت و روان احساسات هم برای انسان ایرانی دشوار است. او حتی اگر در پاک‌دست‌ترین و مسئولیت‌پذیرترین شرایط ممکن کار کند، باز هم احتمالا علاقه‌ای به شفاف شدن ندارد و میل پنهان شخصیتش به مخفی و مرموز و بی‌توضیح بودن است.
به گمانم ما نیاز داریم کنار همهٔ مطالبات مبتنی بر مبانی اعتقادی/مردم‌سالارانه دربارهٔ شفافیت حکومت و پاسخگویی مسئولین (در تمامی سطوح)، به جنبه‌های روان‌شناختی ماجرا هم توجه کنیم.
ما نیاز داریم سوای همهٔ دلایل و مومات دیگر، به جهت باز شدن گره کور ماجرای شفافیت، گفت‌و‌گو»، بیان صادقانهٔ احساسات» و همدلی» را به نسل بعد یاد بدهیم. این تیری است که نشان‌های زیادی را می‌توان با آن زد.

قرآن می‌خواندم؛ رسیدم به آیه‌ای که به نظرم ثقیل بود. یک طور خاصی قلبم آشوب شد و حس کردم باید همین الان بروم سجده تا آرام شوم. مهر را گذاشتم و سبحان ربی الاعلی و بحمده».
بلند که شدم و کتاب را برداشتم برای خواندن ادامه، دیدم کنار آیه نوشته: سجدهٔ واجبه».


به گمانم خیلی از بایدها همین‌ قدر بدیهی‌اند. همین قدر فطری.

وقتی همهٔ دلایلم رو برای انجام دادن/ندادن کارها توضیح می‌دم با چند نوع واکنش مواجه می‌شم که فصل مشترک همشون اینه: توام به چه چیزایی فکر می‌کنیا!»
این جمله و مشابه‌هاش، باعث می‌شه تا اون‌جا که واقعا لازم نشده، دربارهٔ افکار و نظرات و تصمیم‌هام حرف نزنم و تا اون‌جا که ممکنه به نظر کسی گوش ندم.
آدما اسم چنین موجودی رو می‌ذارن لجباز، یه‌دنده، خودرای و چیزهایی شبیه این و من حتی به همون دلیل قبلی، نمی‌تونم توضیح بدم که چرا این برداشت اشتباهه.
از طرفی حرف نزدن، قلب و روح آدم رو سخت می‌کنه، چون ما هیچ کدوم علامهٔ دهر و سنگ خارا نیستیم. از نگفتن احساساتمون سنگین می‌شیم و این عملکردهامون رو تحت‌تاثیر قرار می‌ده و از طرفی با فکر فقط خودمون، خیلی جاها ممکنه اشتباه کنیم؛ همین، بهانهٔ جدید می‌ده به آدما برای برچسب و سرکوفت زدن و موقعیت جدیدی می‌شه برای تو برای حرف نزدن و چرخه به همین ترتیب تکرار می‌شه.
چیزی که هست، می‌فهمم» و درک می‌کنم»‌های زیادی از این دنیا طلبکارم.



+ از وبلاگ‌هایی که تعطیل شدن، دلم برای خانم الف و صهبا واقعا تنگ شده. کاش بشه برگردن.
+ به دستاوردهای جدیدی تو مدیریت ارتباطم با مامان و بابا رسیدم که خوشحالم می‌کنه. خدا رو شکر. [از جملهٔ مهم‌تریناش اینه که تصمیم گرفتم به حرفش اعتماد کنم وقتی می‌گه:حق با توئه ولی مودب باش. بلند حرف نزن، بد نگاه نکن. اونی که می‌خوای رو خودم برات فراهم و گذشته رو هم جبران می‌کنم. تو فقط آروم و مودب باش.»]
+ گاهی اتفاقی چشمم می‌خوره و می‌بینم اوه! جدی جدی ده ساله دارم می‌نویسم.» به نظرتون حرفامون کی تموم می‌شه؟ تموم می‌شه اصلا؟
+ گرچه به این حرفم اعتباری نیست، ولی احتمالا یه مدتی نیستم و نمی‌نویسم.
+ اگه نبودم، پیشاپیش بگم که یلدای خوبی داشته باشید. یلدا، طولانی‌ترین شب ساله و هم‌زمان شب شروع برگشتن خورشید. شب، مغرور اوج قدرتشه و ما، امیدوار و دلگرم و  مطمئن از برگشتن نور و گرما، جشن می‌گیریم. زمان، اون وقتی که شکوفه‌های سفید و صورتی رو درختا سبز شدن، نشون می‌ده حق با کی بوده.
+ اگه یادتون موند، بی‌ربط و باربط، بی‌بهانه و بابهانه، بامناسبت ‌‌و بی‌مناسبت، کم یا زیاد، دعام کنید لطفا.
+یا علی.

چند ماه منتظر امروز بودم تا برای اولین بار خمس درآمد خودم را حساب و پرداخت کنم و یک جورهایی جشن تکلیف اقتصادی بگیرم؛ ولی الان.
خب، وضع اقتصاد طوری است که با شنیدن اسمش آدم یاد هر چیزی می‌افتد جز جشن. حتی اگر این جشن، صرفا یک حس خوب شخصیِ فردیِ محدود بوده باشد.



+ احساس (و نه اعتقاد)م را نسبت به انفاق‌های واجب از مجموعهٔ مبانی اقتصادی اسلام، مدیون داستان اول کتاب این همان مرد است» آقای مرتضی دانشمند و مادرم هستم که این کتاب را شانزده سال پیش، حول و حوش جشن تکلیف عبادی‌ام برایم خریده بود؛ و نکته‌اش این‌جاست که آقای دانشمند از تاثیر این کتاب و داستان‌هایش روی شخصیت آدمی مثل من خبر ندارد؛ به همین جهت، من هم امیدوارم به تاثیر خیلی از فعالیت‌ها که ممکن است هیچ‌وقت از جزئیات تاثیرشان روی اشخاص باخبر نشوم و این امید، در میانهٔ همهٔ این اخبار و احوال غمبار، هنوز موتور محرک است.
دیگران کاشتند، ما خوردیم؛ ما بکاریم، دیگران بخورند.


+ یک پست غم‌انگیزطور و ناامیدکننده قبل این یکی نوشته بودم که خب. به نظرم همگی به اندازهٔ کافی این روزها خبر بد می‌شنویم.اوضاع شده شبیه وقتی توی داستان‌های هری پاتر، ولدمورت دوباره برگشته بود و آن فضای مه‌آلود به خاطر حضور غیرعادی دمنتورها و همان حال و هواست انگار.

خانم شریعت رضوی در کتاب طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنش‌ها بعد از چاپ کتاب کویر» دکتر شریعتی می‌نویسند:

چاپ کویر، با عکس‌العمل‌های مختلفی رو‌به‌رو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات ی-اجتماعی شریعی ارزیابی می‌کردند؛ آقای صادق قطب‌زاده سال‌ها بعد تعریف می‌کرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: شریعتی هم برید.»

طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹


اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا می‌کنم و هیچ بعید نیست همین روزها متن‌های کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پست‌های همیشگی‌ام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک می‌کنم (کاری که نمی‌توانم انجام ندهم)، کتاب می‌خوانم و ظاهرا همان آدم قبلی‌ام، اما  از شدت استیصال پناه برده‌ام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر می‌کنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگ‌های انقلاب را پخش می‌کنم برای خودم و نمی‌دانم تا کجا می‌شود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدم‌های بی‌گناه توضیح نمی‌دهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچ‌کس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمی‌سوزد و عاقلانه‌ترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار می‌دانم. با این وجود نمی‌شود انکار کرد که چقدر به‌هم‌ریخته‌ام. مخصوصا این روزها که روایت‌های رسانه‌ای آن‌ور‌آبی دانه‌دانه منتشر می‌شوند، مخصوصا بعد از پیش‌بینی‌های اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که می‌بینم هنوز آن‌ها که باید، تلنگر و هشداری حس نمی‌کنند.

از تحقق وعده‌های خدا مطمئنم؛ ولی آن وعده‌ها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میان‌مدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟.


بعدنوشت: کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آن‌چه گفتم هم به معنای توقف آرمان‌گرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر می‌کردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.


آدم تا یک جایی امیدوار است. می‌دانید تا کجا؟ تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر عیب‌ و ایرادهای یک یا چند نوع تفکر معلوم شود، اگر ایرادهای آن تفکرها، اساسی‌ترین نیازهای زندگی آدم‌ها را تحت‌تاثیر قرار دهد، حداقل در مورد درستی مسیر، فکر می‌کنند. 
تا آن‌جا که خیال می‌کند اگر گروهی بتوانند بدون ایرادهای مرسوم، واقعا به فکر مردم و نیازهای برحقشان باشند، اقبال می‌رود سمتشان و می‌شود نرم‌نرم اوضاع را عوض کرد.
بعد نگاه می‌کنی و می‌بینی صعود در این سیستم پیش‌نیازهایی می‌خواهد که گروه ایده‌آل تو ندارند و اصولا چون آن ویژگی‌ها را ندارند ایده‌آل‌اند و نگاه می‌کنی و می‌بینی مردم کلا در حال و هوای دیگری‌اند. چیزهایی می‌خواهند که تو نمی‌فهمی، با مختصاتی زندگی می‌کنند که قادر به درکش نیستی و چهارچوب فکری‌ای دارند که بدیهی‌ترین بدیهیات را هم نمی‌توانی به عنوان زیربنای بحث در نظر بگیری.
در مورد همهٔ برنامه‌هایی که برای آینده داشتم، احساس کرختی دارم. از روند حوادث گیج شده‌ام و اگر بتوانم، یک کلبهٔ آرام در جایی بی‌هیاهو پیدا می‌کنم و شب و روز می‌نشینم به خواندن و دیدن و شنیدن و فکر کردن تا همه چیز تمام شود و بمیرم. تا آخرش.

هر احساسی (خشم، ترس، عصبانیت، نفرت، عشق و.) به دلیلی به وجود می‌آید و به دنبال هدفی است. بروز احساسات خام و فرآوری‌نشده، مهم‌ترین دلیل تحقق نیافتن اهداف شکل‌گیری آن احساسات است.

شکل خالص احساس، مادهٔ خامی است که غریزه و طبیعت به ما عرضه می‌کنند.‌ میزان، کیفیت، نوع و جهت فرآوری این مادهٔ خام، کیفیت انسانیت یک انسان را نشان می‌دهد؛ و نکتهٔ خیلی مهم این است که استمرار فرآوری‌های باکیفیت، نحوهٔ بروز آن مادهٔ خام اولیه را تحت‌تاثیر قرار می‌دهد.

به عبارتی محصول نهایی باکیفیت، من و شما را مستحق دریافت مواد اولیهٔ بهتر می‌کند و نهایت ماجرا آن‌جاست که حضرتشان فرمود:

هرکس فاطمه (/علی/فرزندان معصوم علی و فاطمه) را بیازارد، مرا آزرده است و هرکس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.»

[یعنی انسان به جایی می‌رسد که در موقعیتی ناراحت می‌شود که اگر خدا هم بود ناراحت می‌شد و در جایی خوشحال می‌شود که اگر خدا هم بود خوشحال می‌شد. و خدا کیست؟ وجودی که حق مطلق است و نفع و ضرر شخصی و رذایل اخلاقی انسانی باعث خشنودی یا خشمش نمی‌شود. ناراحتی او به دلیل دوری از حق، عدالت، خوبی و خوشحالی‌اش به دلیل نزدیکی رفتار پیش‌آمده به این‌هاست. آن هم تازه با لحاظ کردن شرایط مخاطب]


+ تکمیلی:

۱) علت ایجاد احساسات به باورها و غرایز برمی‌گردد. تلاش برای بروز صحیح آن‌ها به ادب، انصاف، موقعیت، مخاطب و وظیفه‌شناسی نیاز دارد.

حرکت در این مسیر، باورها را به مرور اصلاح می‌کند و غرایز را در حد خودشان به تعادل می‌رساند.

مجموع این اتفاقات شخصیت یک‌پارچهٔ ویژه‌ای از آدمی‌زاد می‌سازد.


۲) به جهت همهٔ آن‌چه که گفته شد، انسان باید قادر باشد احساسات مختلفش و ریشه‌هایشان را در درجهٔ اول، دقیق و بدون فریب‌کاری، برای خودش تشریح کند. مثلا باید بتواند اسم حس حسادت» را برای راحتی خودش، چیزهای دیگری نگذارد.


۳) پیش‌بینی می‌شود در مراحل بالاترِ تلاش‌های گفته‌شده در جهت فرآوری احساسات (بروز صحیح، به‌اندازه، به‌موقع و مخاطب‌شناسانهٔ آن‌ها)، زحمت و دشواری مراحل ابتدایی به حداقل و حتی به صفر برسد. این‌جا می‌تواند جای عجیبی باشد. شاید نقطهٔ عطف انسانیت.


نشسته‌ای روبه‌روی من. نمی‌دانم؛ شاید هم روبه‌روی من نیستی و من دوست دارم این‌طور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشسته‌ای روبه‌روی من و این دستپاچه‌ام می‌کند.

وقتی نشسته باشی روبه‌روی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چه‌طور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشم‌هایت؟ دکمۀ لباست؟

آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چه‌طور ببیند؟

آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقب‌تر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمی‌کردم، چه‌طور دیده بودمت؟ نگاه اول چه‌طور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چه‌طور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه می‌کنیم؟ دنبال چه می‌گردیم؟ در نگاه اول چه‌طور می‌بینیم؟ چه‌طور بعضی‌ها در نگاه اول عاشق می‌شوند؟ (واقعا می‌شوند؟)

نگاه اول سخت‌گیرانه‌ترین نگاه است. بی‌احساس‌ترین نگاه. بدبینانه‌ترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بی‌اعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور. بعدها آن غرور خیلی کارها کرد

این نگاه اول بود. سرسری و بی‌احساس و سخت‌گیرانه و خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بی‌اهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.

از کجا به این‌جا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبه‌روی من نشسته‌ای باید چه‌طور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمی‌آید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمی‌کند به من که روبه‌روی تو، گیج حجم حضور تو، نمی‌دانم حتی چه‌طور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانه‌ای بگویند: آن‌وقت‌ها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همان‌طور باشی!»

آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب.

 

ادامه دارد.

[ادامه‌اش ااما در مطلب بعدی نیست]


یه طوری کلا به پستا واکنش نشون نمی‌دید که آدم نگرانتون می‌شه به‌واقع :)


بی‌ربط: عاقا این دانشمندا هر وقت تونستن کاری کنن که من یه مکالمه به زبان مادریم رو بدون فهمیدن معنای جملات و فقط برای شنیدن صدای این زبان گوش بدم، اون وقت با من از پیشرفت علم حرف بزنید✋

دیشب قبل این اتفاق، می‌خواستم یه پستی بذارم بنویسم:

آخرامان،
اقلیتی پیشتاز 
اکثریتی بی‌تفاوت
توازن ظاهری نابرابر قوا
موقعیت جغرافیایی ویژه
شرایط سخت و ناامیدکننده
و یکی دو پیشگویی قطعی از عاقبت ماجرا نیاز دارد.»

و حالا.
مشخصه که حداقل به اندازهٔ یک گام به نتیجهٔ اون پیشگویی‌های قطعی نزدیک‌تر شدیم.


+ در این دنیا هر چیزی حکمتی دارد و چگونه مردن آدم‌ها، آخر حکمت است.
+ اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک.

عجیبه. می‌گن محبت از شناخت میاد، ولی می‌تونم قسم بخورم این محبت، این اشکی که سه روزه تموم نمی‌شه، این غمی که هر لحظه تازه‌تر می‌شه، این که امروز صبح فهمیدم نمی‌شه، باید پاشم برم تهران تو اون اقیانوس آدما یا غرق شم یا حداقل بتونم به جای گریه‌های بی‌صدای توی اتاق، با صدای بلند زار بزنم، اینا فقط از شناخت نمیاد. مگه من کلا چقدر از تو می‌دونستم یا همین الان می‌دونم سردار؟ اشکم بند نمیاد ولی. غصه‌م تموم نمی‌شه انگار.همهٔ روضه‌ها انگار این روزا به تو می‌رسه. همهٔ روضه‌ها با هم مجسم شده.آخ. آخ که خدا رو شکر فاطمیه نزدیکه.

دیشب قبل این اتفاق، می‌خواستم یه پستی بذارم بنویسم:

آخرامان،
اقلیتی پیشتاز 
اکثریتی بی‌تفاوت
توازن ظاهری نابرابر قوا
موقعیت جغرافیایی ویژه
شرایط سخت و ناامیدکننده
و یکی دو پیشگویی قطعی از عاقبت ماجرا نیاز دارد.»

و حالا.
مشخصه که حداقل به اندازهٔ یک گام به نتیجهٔ اون پیشگویی‌های قطعی نزدیک‌تر شدیم.


+ در این دنیا هر چیزی حکمتی دارد و چگونه مردن آدم‌ها، آخر حکمت است.
+ اللهم ارزقنا توفیق الشهادة فی سبیلک.

+بعدنوشت: مرتبط:

رجعت


آدم باید یکی رو داشته باشه که بتونه از ته دل از حرفا و شوخی‌های به‌جاش بخنده. هم‌زمان بشه رو شونه‌هاش گریه کرد. هم‌زمان بشه همهٔ غصه‌ها و نگرانی‌هات رو براش تعریف کنی و انقد محکم و فرهیخته و اهل معنا باشه که بتونه با لحن، کلمات و نگاهش آرومت کنه.
اینا رو تو همین چند روز که پر از نگرانی و غم و اضطراب بودم فهمیدم. قبلا هیچ‌وقت انقدر به نظرم مهم نیومده بود، گرچه الان هم البته صرفا متوجه اهمیتش شدم ولی به هرحال بازم کاری نمی‌شه کرد.‌ می‌فرماد: یافت می‌نشود جسته‌ایم ما.


+ مراسم از جهت تاثیری که فکر می‌کردم برام داشته باشه خوب بود الحمدلله. گرچه این خشم و ناراحتی تموم نشده و نمی‌شه هم.
+ همون طور که احتمالا تصاویر و فیلم‌ها رو دیدید، بسیااااااار هم شلوغ بود. یعنی اگه یکی دو‌ درجه دیگه شلوغ‌تر بود، خفه می‌شدیم احتمالا.
+ من خودم نرسیدم که بتونم تو خود دانشگاه باشم. در حالی که ساعت هفت میدون فردوسی بودم ولی تا نزدیکی سردر دانشگاه بیش‌تر نشد که بریم و واقعا فکر نمی‌کردم این طوری بشه و‌ الا حتما زودتر حرکت می‌کردیم ولی خب الخیر فی ما وقع. مثلا شاید یه خوبیش این بود که ما جزء اولین گروه‌هایی بودیم که کاروان شهدا رو موقع خروج از دانشگاه دیدیم.
+ سیستم صوتی برای ما که بیرون بودیم؟ افتضاح. [عجیبه واقعا برای جمهوری اسلامی با این همه سابقهٔ برگزاری چنین مراسمی]
+ بعد مراسم یه سر هم رفتیم بهشت زهرا قطعهٔ شهدا و حق هم همین بود. یعنی اصلا اگه نمی‌رفتم یه چیزیم می‌شد احتمالا و وقتی داشتیم برمی‌گشتیم، هلیکوپترهای حامل پیکرهای شهدا رو دیدیم، به سمت افقی که مایل به غروب بود. یه نمای دل‌انگیز جهت حسن ختام.(هرچند خیلی دلم می‌خواست خیلی بیش‌تر می‌موندیم تو بهشت زهرا و نمی‌شد)
+ همهٔ این کارها رو به نیت و نیابت از همهٔ اونایی که دوست داشتن تو‌ مراسم باشن و به هر دلیلی نبودن انجام دادم، فلذا خیالتون راحت. همهٔ اونایی که دلتون تو مراسم تشییع بود، کنار ما بودید.
+ یه اضطراب سنگینی تو وجودم هست از هر تصمیمی که قرار باشه ایران بگیره. اون آدم بند اول رو برای این اضطرابه نیاز دارم.
+ و نکتهٔ مهم آخر: عصر جدیدی آغاز شده. خواهیم دید.


بعدنوشت: یادم رفت اینو بنویسم؛ دیروز از یکی از این فال‌فروشای تو مترو فال حافظ خریدم و حدس می‌زنید چی بود؟
یوسف گمگشته بازآید به کنعان غم مخور.
اینم

عکسش.


همون روز سقوط هواپیما، بعضی خبرگزاری‌های خارجی تو توییتر شروع کردن به گفتن این که ماجرا کار پدافند هوایی بوده، همون روزی بود که موشک‌های سپاه به عین‌الاسد خورده بود و خبر رو خبر بود که میومد. یادمه به یه توییتی منشن دادم گفتم حاضرم همهٔ زندگیم رو بدم فقط این خبر درست نباشه.
دیگه نه ناراحت می‌شم، نه مضطرب، نه نگران، نه عصبانی، نه به‌هم می‌ریزم هیچی. دیگه هیچ حسی به هیچی ندارم. به یه جور آرامش قبل و بعد طوفان رسیدم. دیروز وقتی می‌خواستم اون پست عاشقانه رو بذارم یادمه با خودم گفتم همین الان سریع بذارش تا دوباره یه خبر بد جدید نیومده»
عجب سالی بودی ۹۸. عجب سالی بودی. زودتر تموم شو لطفا.


+ یه درصد امید داشتم حداقل احتمال هک شدن یا نفوذ خارجی یا حملهٔ تروریستی باشه که با این بیانیه‌ای که دادن، اونام منتفیه ظاهرا. مگر البته اینم چیزی باشه که بنا به مصلحتی قرار باشه گفته نشه الله اعلم.
+ ما اون موقع که مقصر نبودیم که همیشه طلبکارمون بودن، الان که دیگه.
+ الحمدلله آقای جمهوری اسلامی با یه تیر سه چهار تا نشون زده. هم ماجرای ترور سردار سلیمانی و حملهٔ موشکی به عین‌الاسد رو تحت‌الشعاع قرار داد و هم حتی اون ماجرای حملهٔ آمریکا به هواپیمای مسافربری خودمون رو.
+ انصافا می‌دونستید و سه روز هیچی نگفتید؟! یا واقعا تحقیقاتتون همین قدر طول کشید؟
+ اگه هیئت‌های خارجی نیومده بودن، قرار نبود خبری اعلام بشه؟
+ واقعا هم دیگه هیچی شبیه قبل از سیزده دی نود و هشت نمی‌شه.

بخش اول

عقب. همین طور برگردیم عقب.
نظرت چیست برگردیم به عالم قبل از این‌جا؟
مثلا خیال کنیم روح من و تو در آن عالم به هم نزدیک بوده‌اند و بعدتر وقتی برای ورود به این دنیا مجبور به جدایی شدند، زجر کشیده‌اند. مثلا خیال کنیم روزهایی که بین تاریخ تولد من و تو فاصله است، روزهایی است که آن یکی که کوچک‌تر است در فراق محبوبش اشک ریخته و غصه خورده. بعد بالاخره زمانی رسید که هر دوی ما وارد این عالم شدیم. تو در جایی و من در جای دیگری. تو در شهری و خانواده‌ای و‌ من در شهر دیگر و خانوادهٔ دیگری و بی‌خبر از یک‌دیگر؛ و نه‌تنها بی‌خبر از یک‌دیگر که بی‌خبر از الفت و محبتی که در گذشته بوده. خاصیت آن اتفاق عجیب و بزرگِ وارد شدن به این دنیا این است که نسبت‌ها و محبت‌ها را از یاد آدم می‌برد. و ما یک‌دیگر را از یاد بردیم و هرکدام در مسیری و به سوی سرنوشتی حرکت کردیم. اشتباه کردیم. بزرگ شدیم. زمین خوردیم. خندیدیم. بارها و بارها طلوع و غروب خورشید، بهار و زمستان را تجربه کردیم تا بالاخره آن نیروی مرموز غیرقابل‌توضیح عالم که ارواح انس‌گرفته را به هم می‌رساند، ما را از پس اتفاقات بسیار و در ظاهر تصافی، دوباره به هم رساند.
می‌بینی؟ اگر بخواهم برگردم عقب، می‌توانم خیلی برگردم. می‌توانم تا جایی ریشه‌های این محبت را دنبال کنم که دیگر نه تو، تو باشی و نه من، من.
می‌توانم از هرچه هم‌اکنون هستیم و داریم عبور کنم و باز هم این رشتهٔ محبت باقی باشد و مسیر را، و این پیوند را نشانم بدهد.
عشق، در یک نگاه اتفاق نمی‌افتد؛ حداقل بگویم برای من نیفتاد. نگاه اول، نگاه اولِ همان روح بی‌خبر از موانست دیرینه است؛ پس محبت و لطافتی در آن نیست؛ جدیت است و بی‌تفاوتی.
زمان، قطاری است که با شتاب می‌گذرد و در کوپه‌های آن، در راهروی کنار پنجره‌اش، در ایستگاهی که گهگاه به دلیلی در آن توقف می‌کند، اتفاقاتی می‌افتد که در ظاهر تصادفند. این‌ها، همان قدر می‌توانند تصادف باشند که حضور هم‌زمان من و تو در یک قطار و به سوی یک مقصد.
عشق در یک نگاه (در نگاه اول) اتفاق نمی‌افتد؛ ولی به هرحال به تصادفی برای وقوع آن نگاه اول نیاز دارد.
زندگی تصمیم گرفته بود این تصادف را پیش بیاورد و آورد.

ادامه دارد
[ادامه‌اش ااما در مطلب بعدی نیست]

مشکل مبارزه با جریان حق اینه که تا وقتی باهاش مبارزه می‌کنی، یعنی نشناختیش. اگه واقعا بشناسیش، طرفدارش می‌شی و تا وقتی نشناخته باشیش، مبارزه هم بی‌فایده است. مبارزهٔ بدون شناخت، قطعا بی‌فایده است.
از طرف دیگه جریان حق، برعکس تو، تو رو خوب می‌شناسه. می‌دونی چرا؟ چون تو ممکنه یک بار تو عمرت قرآن نخونده باشی و اصلا ندونی تو این کتاب چه خبره، ولی صاحب قرآن در مورد تو بارها و بارها، به شکل‌های مختلف و از زوایای متفاوت توضیح داده.
نتیجه این که، با دشمنی می‌جنگی که نمی‌بینی و نمی‌شناسی و دشمن تو با جریانی مبارزه می‌کنه که دقیقا همه چیز رو در موردش می‌دونه.


+ دیروز به نظرم رسیده بود من هر چیزی رو می‌تونم تحمل کنم ولی این حد از تنش هر روزه رو واقعا نمی‌تونم و تصمیم گرفته بودم فکر کنم ببینم می‌شه چه زمانی رفت از این کشور. مقصدم رو هم به دلایل مختلفی شرق انتخاب کردم و بین کشورهای شرقی، روسیه و دیگه گفتم یه برنامهٔ بلندمدت بریزم واسه رفتن.
امروز، امروز صبح از خواب بیدار شدم و دیدم هنوز یه خصوصیت بین ویژگی‌های شخصیتیم خیلی پررنگه و اون تمایل به انجام کارهای نیمه‌تمومه. از امروز صبح تصمیم گرفتم دیگه هر روز منتظر خبرهای بد باشم. هر روز و هر لحظه ولی حتی به رفتن فکر هم نکنم. بمونم و کارهای نیمه‌تمومم رو تموم کنم. بمونم و حتی اگه چیزی جز یه ویرانه از این مملکت نموند، یه نقطهٔ روشن بشم واسه هرکسی که حتی اگر بخواد و همه جوره هم تلاش کنه، نمی‌تونه بره. بالاخره باید قبول کرد حداقل بخشی از رنج‌های ما به خاطر مقاومته. بمونم که بتونم به اندازهٔ خودم آرامش بدم به آدم‌هایی که حتی ناخواسته و حتی مخالف، دارن رنج‌های مقاومت رو تحمل می‌کنن. بمونم و حتی اگر جریان مقاومت شکست خورد، بخشی از آتیش زیر خاکستری باشم که بتونه سال‌ها و حتی قرن‌ها بعد دوباره گر بگیره.

نشسته‌ای روبه‌روی من. نمی‌دانم؛ شاید هم روبه‌روی من نیستی و من دوست دارم این‌طور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشسته‌ای روبه‌روی من و این دستپاچه‌ام می‌کند.

وقتی نشسته باشی روبه‌روی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چه‌طور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشم‌هایت؟ دکمۀ لباست؟

آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چه‌طور ببیند؟

آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقب‌تر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمی‌کردم، چه‌طور دیده بودمت؟ نگاه اول چه‌طور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چه‌طور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه می‌کنیم؟ دنبال چه می‌گردیم؟ در نگاه اول چه‌طور می‌بینیم؟ چه‌طور بعضی‌ها در نگاه اول عاشق می‌شوند؟ (واقعا می‌شوند؟)

نگاه اول سخت‌گیرانه‌ترین نگاه است. بی‌احساس‌ترین نگاه. بدبینانه‌ترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بی‌اعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور. بعدها آن غرور خیلی کارها کرد

این نگاه اول بود. سرسری و بی‌احساس و سخت‌گیرانه و خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بی‌اهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.

از کجا به این‌جا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبه‌روی من نشسته‌ای باید چه‌طور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمی‌آید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمی‌کند به من که روبه‌روی تو، گیج حجم حضور تو، نمی‌دانم حتی چه‌طور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانه‌ای بگویند: آن‌وقت‌ها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همان‌طور باشی!»

آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب.

 

ادامه:

بخش دوم


انصافا چه‌طوریه که تو هیچ اتفاقی کنار مردم» نیستید و فقط جایی که می‌شه تو سر حکومت زد سر و کله‌تون پیدا می‌شه؟
آرزوی سرنگونی این رژیم رو دارید؟ چشم دیدنش رو ندارید؟ از صدر تا ذیلش حالتون رو به هم می‌زنه؟ باشه! ولی این رفتارتون فقط همه چیز رو بدتر می‌کنه. با این طرز فکر و اَه و پیف کردنتون از نظر روحی و روانی مردم رو اذیت می‌کنید. مردم رو مقابل مسئولین تامین امنیتشون می‌ذارید، اعتماد عمومی رو از بین می‌برید، مردم رو چند دسته می‌کنید، تنش روانی به وجود میارید، همه چیز رو از اینی که هست بدتر می‌کنید، به بار غم همه‌مون (حتی خودتون) اضافه می‌کنید. این رژیم اگه قرار باشه بره، خودش می‌ره، نگران نباشید؛ ولی تا وقتی هست، بپذیرید که هست. تلاش کنید مسائل حل بشن نه که فقط غر بزنید. داد نزنید شما ما رو نمی‌بینید» وقتی خودتون هم طرف مقابل رو نمی‌بینید. اگه اون مردم»ی که می‌گید واقعا براتون مهمن، یکم آدم باشید.


+ بعضیا یه طوری دارن رفتار می‌کنن این روزا که کفتار جلوی اینا مثل یه گربهٔ ملوس بانمک به نظر میاد.
+ این گروه باعث می‌شن فرصت تجمعات عادی، فرصت ابراز احساسات طبیعی هم از همه گرفته بشه. و احساسی که ابراز نشه، دیر یا زود منفجر می‌شه و جامعه رو هم با خودش منفجر می‌کنه.

حال و نظرم که مشخصه، ولی امیدوارم به روزی برسیم که این همه آدم نخبه و متخصص این طور برای رفتن از کشور از هم سبقت نگیرن. که به ایران و کنکور و شریف و المپیاد، فقط به چشم سکوی پرتاب نگاه نشه یعنی ممکنه همچین روزی برسه؟

+ عکس این بچه‌های شریف رو می‌بینم و هم‌زمان که دلم می‌سوزه، از خودم می‌پرسم واقعا دلبستگی‌ای به استقلال، یا این انقلاب یا حتی ایران، تو وجود بچه‌های اصطلاحا نخبهٔ ما هست؟ هیچ چیزی جز خانواده، هست که وصلشون کنه به این خاک؟. کی مقصره؟.

دیدی تو این فیلمای جادوگری، چه‌طور طرف با یکی دو تا حرکت همه‌چیز رو برمی‌گردونه به حالت اول؟ خیال می‌کنی منِ خدا از اون جادوگره تو فیلمه، قدرتم کم‌تره؟
ازدست‌رفته‌ها رو واقعا ازدست‌رفته ندون اون‌طور که خودت خیال می‌کنی. تاریخ، مطابق تقدیری که من براش در نظر گرفتم به سمت خیر مطلق حرکت می‌کنه و نه تو و نه هیچ‌کس دیگه‌ای نمی‌تونه جلوی این روند رو بگیره؛ اما برای این که توی این مسیر اذیت نشی بهت توصیه می‌کنم طرف حق باش و از انصاف دور نشو، صبور باش. به من اعتماد و امید داشته باش و تو جایگاهی که هستی_هرجا که هست_ مصمم و بااراده و محکم برو جلو. متین و عادل و همدل باش. اما باز هم تاکید می‌کنم، ازدست‌رفته‌ها رو _نه قبلی‌ها، نه فعلی‌ها و نه ازدست‌رفته‌های حوادث آینده رو_ واقعا ازدست‌رفته ندون. برگردوندن اوضاع، احوال و حتی آدم‌ها، برای من هیچ‌کاری نداره. حالا می‌فهمی من چرا انقدر صبورم؟ اگه بدونی اینا همه فقط امتحانه و بعد از امتحان، همه چیز به حالت اول برمی‌گرده، تو هم صبور نمی‌شی؟
به برگشتن همه‌چیز به حالت اول و نه‌تنها حالت اول، که حالتی خیلی خیلی کامل‌تر از حالت اول فکر کن و آروم باش.
به موقتی بودن همه چیز، به من، فکر کن و آروم باش.
به من که از فقط یه دونه سلول تبدیلت کردم به این چیزی که الان هستی، فکر کن، اعتماد کن و آروم باش.
می‌تونی باور نکنی، ولی آرامش تو برام خیلی مهمه. خیلی. می‌خوام یاد بگیری تو دل همهٔ این اتفاقات آروم باشی.‌ مثل ابراهیمِ من تو دل آتیش. بعد بشین تماشا کن چی می‌شه.



پ.ن: یه جورایی شاید بگم نوشتنش بهم الهام شد چند روز پیش. بعد که تایپ کردم اومدم بذارمش دیدم دیگه حسش رفت. هی منتظر بودم دوباره حسش برگرده که براتون بذارمش ولی نیومد که نیومد. الان گفتم بذارم شاید کسی به خوندش نیاز داشته باشه. شاید من فقط مأمور بودم بنویسم که اونی که باید بخونه. فلذا منتشرش می‌کنم واسه اونی که باید که لابد خودش می‌دونه کیه.

هیچ‌وقت نباید از پاپ، کاتولیک‌تر شد.

+ دیگه در مورد خیلی چیزا فقط می‌گم: به من چه؟ از من چه کاری برمیاد؟»
+ اخبار رو هم بنا دارم دیگه چک نکنم یا خیلی خیلی کم‌تر چک کنم. خبرای مهم که به آدم می‌رسه، غیرمهم‌ها هم واقعا دیگه به من ربطی نداره.
+ حرص خوردن برای چیزهایی که نمی‌تونی هیچ‌کاری در موردشون انجام بدی، فقط اون ته‌موندهٔ انرژی‌هات رو برای انجام کارهایی که وظیفته و می‌تونی انجام بدی ازت می‌گیره.
+ وقتی خود خدا انقد ریلکسه، من واسه چی انقد نگران باشم خب؟! هرچی بخواد بشه می‌شه دیگه! والا!

اگه هر وبلاگ شبیه یه خونه باشه، وبلاگای مختلف چه جور خونه‌‌‌ای هستن؟
من با پیوندهای خودم شروع می‌کنم:

بانوچه: یه دوبلکس نقلیه با حیاط کوچولو و سقف و دروازه‌ها و پرده‌های یاسی. دیوارهای کوتاه حیاط و باغچه پر از گل. درخت ندارن تو باغچشون.


هدس: یه واحد متوسط تو یه برجه. یکی دو تا تراس دنج داره و اثاثیه‌ش انقدر ساده و خودمونیه که هیچ‌رقمه به برج‌نشینی نمی‌خوره. تو تراسش واسه پرنده‌ها هم چنتا لونه ساخته و هرچند وقت یه بار سر و صدای پرنده‌ها باعث می‌شه طبقه بالایی‌ها و پایینی‌ها اعتراض کنن. کلا روحیات برج‌نشینی نداره و من جاش بودم می‌فروختم می‌رفتم تو جنگل کلبه می‌خریدم:)


موزه درد معاصر: از این خونه‌های دو طبقهٔ با حیاط مفصل و یه کوچولو قدیمیه که یه جای خوبی از شهره. معلومه از اون خونه‌های بااصل و نسبه که چند نسل به ارث رسیده؛ منتها هیچ‌کس دقیقا نمی‌دونه کی توش زندگی می‌کنه؛ گرچه که معلومه یه چند نفری هستن اون تو:)


بنده: از این ساختمونای بلنده با نمای رومی. حیاط نداره. پارکینگ داره فقط و مقادیری دوربین مداربسته اطراف ساختمون. از این آیفونای پیچیده هم داره که باید عدد و رقم وارد کنید توش.


سیاهه‌های یک پدر: یه خونهٔ پدربزرگانهٔ قدیمی شمالیه. با حیاط بزرگ و کلی درخت پرتقال و نارنج و نارنگی.


Daily me: از این آپارتمانای دوست‌دار طبیعته که مطابق با شرایط محیطی ساخته شده. پشت‌بوم فضای سبز داره، مصرف انرژیش خیلی کمه، تاحدممکن هم از شیشه‌های بزرگ و شفاف تو ساختش استفاده شده. شکل هندسیش هم خاص و تو چشه.


فیشنگار: آپارتمان بیست سی طبقه است. واحدهای خوب، نمای خوب، محلهٔ خوب. کلا مورد خوبیه برای خرید و فروش اگه تا یه حدی پول داشته باشید.


تنها دویدن: صاحبش معماره فلذا سکوت می‌کنم! تنها چیزی که می‌تونم بگم فعلا اینه که همهٔ اصول معماری تو ساختش رعایت شده.


بیمارستان دریایی: بیمارستان دریایی»ه! یعنی قشنگ یه بیمارستان بزرگ و مجهزه زیر آب با تم آبی. یه شعبهٔ دوم کوچیک‌تر هم داره که حالا فعلا گفتن نگین:)


دردانه: دو طبقه است که هر طبقه یه واحد دوبلکس داره که با هم بشن چهار طبقه:) تو یه خیابون اصلی و یه کوچه است که اسم هر دوشون عدده. پلاک خودشم چهاره. نما و دروازهٔ سفید.


سفر نویسنده: ویلاییه. نمای آجری. کوچیک ولی باصفاست. از این خونه‌ها که وقتی قراره بری مهمونی خونشون، خوشحال می‌شی:)


بخاری: شومینه و آکواریوم دارن خونشون. یه ویلایی جمع و جوره. حیاط کوچولو، باغچهٔ کوچولو. از این پرده‌های پر از جینگیلی پینگیلی هم دارن. دکور اصلی پذیرایی هم کتابخونه است.


تلاجن: تلاجن، دوست داره یه خونهٔ روستایی شمالی باشه:) به نظر شما چیه؟:)

 و من به عقلانیتی فکر می‌کنم که باعث می‌شد یک انسان خلاف جو غالب، خلاف حرف همه، انقدر فهمیده باشه که بفهمه بت‌های چوبی و سنگی»، خورشید و ماه و ستاره‌ها و پدیده‌های طبیعی» نمی‌تونن خدا باشن
نه‌تنها می‌فهمید، که شجاعانه، هوشمندانه و خلاقانه بیانش می‌کرد و پای این عقیده می‌ایستاد.
و همهٔ این کارها رو در حالی انجام می‌داد که یه جوان کم سن و سال، یه نوجوان بود در واقع.

+ من مدت‌هاست مبهوت شخصیت عجیب حضرت ابراهیم هستم تو قرآن و تاریخ البته.
+قبلا

نوشته بودم اگه یه وقتی بچه‌ داشتم و اگر دختر بودن، انتخابم برای اسمشون عسل» و ایرانا» است؛ حالا باید اضافه کنم انتخابم برای اسم پسر(ها) علی»، ابراهیم» و‌ سلمان» ه. این سه نفر واقعا آدم‌های عجیبی بودن تو تاریخ. خیلی عجیب.




+ نویسندهٔ تلاجن تا اطلاع ثانوی، بنا نداره خبر» و تحلیل» بخونه. بنابراین اگر نوشته‌های این وبلاگ هیچ ربطی به اخبار دنیای واقعی نداشت‌ و کلا تو فاز خودش بود، دلیلش اینه. گفتم که اطلاع داده باشم.

یکی از این‌هایی که امید دل‌انگیزشان به خدا، آینده، انسان و جهان از سر جوانی و بی‌تجربگی، از سر الکی خوش بودن و در جریان وقایع نبودن، از سر بی‌اطلاعی و بی‌سوادی و میل به گول زدن خودش و دیگران نباشد.
یکی از این‌ها که از چیزهای دیگری خبر دارد
یکی از این‌هایی که تنش این‌جاست و دلش آن‌جا که باید.

استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش داده‌ام و بسیاااااااار راضی‌ام از این وضع.

می‌ماند بی‌اطلاعی از اوضاع ی-اجتماعی مملکت که عجالتا چاره‌ای نیست.

تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بی‌پناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.

ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگ‌هایی که می‌خوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.

بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگ‌تر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا در احوال خوشتان برای همهٔ وبلاگ‌نویس‌ها» هم دعا کنید که به ما هم چیزی برسد:)

مراقب خودتان باشید :)


تجدید بیعت می‌کنم با عمیق‌ترین آرمان‌های انسانی‌ای که می‌شناسم.
تجدید بیعت می‌کنم با قراری که با خودم بسته‌ام برای صرف نهایت تلاشم جهت به بار نشستن آن آرمان‌ها.
تجدید بیعت می‌کنم با اعتقادم به پایداری و صبر در مسیر تحقق بزرگ‌ترین خواسته‌های نوع انسان.

+ و آرزو و دعای عاقبت به خیری آرزوی قرار گرفتن و باقی ماندن در مسیر درست تا آخرش.

بهش گفتم: ببین بعد به یه جایی می‌رسی که این آتش‌فشان تو قلبت رو می‌تونی کنترل کنی، می‌تونی تصمیم بگیری کی و کجا گدازه‌ها بریزن بیرون. می‌تونی گدازه‌ها رو آروم بریزی تو قالب کیک که شکل بگیرن و آتیش دلت رو شسته‌رفته و تر‌وتمیز بذاری جلوی بقیه.

می‌تونی موقع نوشتن عمیق‌ترین دردای روحت، حواست به رعایت همهٔ علایم نگارشی و نیم‌فاصله و. باشه.

این‌جا جای خاصیه.»


عاقا پریروزی رفتم بقالی، دیدم مغز گردو گذاشتن تو مغازه روشم یه کاغذه که نوشته ۱۵۵ با یه سری صفر. می‌گم خدایا، این پونزده هزار و پونصد که نیست طبعا، ولی صد و پنجاه‌ و پنجم دیگه زیاده واقعا، بعد دیدم نه دیگه، همون صد و پنجاه و پنجه. کیلویی صد و پنجاه‌ و‌ پنجه. چه خبره خب؟:/
بعد امشب نشستم واسه مامان تعریف می‌کنم می‌گم این چه وضعیه خب؟ اصلا مردم تو این شرایط چرا ازدواج می‌کنن؟ اصلا حالا ازدواج هیچی، چرا بچه‌دار می‌شن؟ عاقا خداییش با مغز گردو کیلویی صد و پنجاه و پنج تومن چرا بچه‌دار می‌شن آدما؟ بعد اصن چرا ما پنیر می‌خریم که لازم باشه باهاش گردو بخوریم؟ اصن چرا باید فسنجون خورد؟ تازه هنوز قیمتا بعد گرون شدن بنزین درست بالا نرفته و نگه داشتن واسه عید انگار. بعد تازه اگه گازوئیل هم گرون بشه چی؟ عاقا اصلا الان مرغ و گوشت قرمز و ماهی کیلویی چنده؟»
و هی همین طوری می‌گفتم و مامان و بابا می‌خندیدن:/
من جدی می‌گفتم ولی:/

تجدید بیعت می‌کنم با عمیق‌ترین آرمان‌های انسانی‌ای که می‌شناسم.
تجدید بیعت می‌کنم با قراری که با خودم گذاشته‌ام برای صرف نهایت تلاشم جهت به بار نشستن آن آرمان‌ها.
تجدید بیعت می‌کنم با اعتقادم به پایداری و صبر در مسیر تحقق بزرگ‌ترین خواسته‌های نوع انسان.

+ و آرزو و دعای عاقبت به خیری آرزوی قرار گرفتن و باقی ماندن در مسیر درست تا آخرش.

انسان ایرانی از ت و اقتصاد، در کم‌ترین زمان و با تلاشی زیر حد متوسط، بیش‌ترین و بهترین نتایج را توقع دارد.
انسان ایرانی تلویحا دنیا را با آخرت اشتباه گرفته و زمین را با بهشت. به این صورت که شهر، حکومت، ت و اقتصاد آرمانی‌اش را یک طور عجیبی یک‌شبه و بهشت‌گونه می‌خواهد.
از انتقاد کردن و تکه و کنایه انداختن بی‌نهایت لذت می‌برد و اصولا اقدام مثبتی وجود ندارد که او در نخستین واکنش نسبت به آن، بدون خوشحالی یا تشکر، با پوزخندی بر لب، حد بالاتری را طلب نکند یا مسخره‌اش نکند.
پیش‌بینی من این است که احتمالا ظهور حجت خداوند هم انسان ایرانی را راضی نکند و نگاه غیرواقع‌بینانه و روحیهٔ غر زدن دائمی‌اش، بالاخره کار دستش بدهد.

+پ.ن بدیهی: منظور از انسان ایرانی»، همهٔ» مردمان این سرزمین نیستند.
+‏پ.ن تجربه‌شده: آن‌ها که کار» می‌کنند خیلی کم‌تر غر می‌زنند.
+‏پ.ن همه‌گیرانه: ناپرهیزی کردم و سری به توییتر زدم این اواخر. اوضاع؟ طرف چون مهندس است خیال می‌کند هر موضوعی که تویش کلمهٔ انتگرال» داشت، در حیطهٔ تخصص اوست؛ ولو این موضوع حذف انتگرال از کتاب‌های درسی دبیرستان» باشد. و آن یکی با مدرک کارشناسی زبان چینی در مورد علت حذف پلوتو از منظومهٔ خورشیدی در کتاب‌های درسی می‌پرسد. (مدرکتان مرتبط نیست، گوگل که نمرده عزیزانم)
خلاصه این که در، بر همان پاشنه‌های قبلیِ اظهارنظر در مورد همه‌چیز می‌چرخد. باید به جای همه‌چیز را، همگان دانند.» بگوییم همگان همه‌چیز را می‌دانند.»
+پ.ن حکیمانه: اگر نادان سکوت می‌کرد، اختلاف از بین می‌رفت.» [اول هم جوالدوز به خودم]

یه حالی دارم شبیه ارمیا تو بیوتن، اون‌جا که به سرش زده بود یه کفن برداره ببره چهل تا مومن براش امضا کنن. چهل تا مومن شهادت بدن آدم خوبیه. دارم فکر می‌کنم می‌تونم چهل تا مومن پیدا کنم که من رو بشناسن و انقدری بشناسن که بتونن چنین شهادتی بدن؟.




پ.ن: لطفا اگر توجه به مرگ و یادآوری اون رو به عنوان یک واقعیت محتوم در زندگی»، نشونهٔ افسردگی» و حال بد» و آرزوی مرگ» و امید پایین به زندگی» و این طور چیزا می‌دونید این مطلب رو کلا ندید بگیرید و نظرات عجیب غریب واسه من نذارید. با سپاس :)

بعدنوشت: پ.ن۲: حرف بیوتن شد؛ یه چیزی قدیما راجع به بیوتن نوشته بودم. دوست داشتید بخونید:

شعاری شد؟!


یک چیزی از بعد از آن جمعه در وجود من از بین رفته، که نمی‌دانم چیست، فقط انقدری می‌فهمم که دنیا دیگر حالم را به هم می‌زند.
به نظرم شبیه جنازهٔ متعفنی بر سر یک راه است که فقط دوست داری بینی‌ات را بگیری و بدون نگاه کردن، تند از کنارش عبور کنی.
نمی‌دانم چطور بنویسم که خیال نکنید افسرده‌ام (که نیستم) ولی واقعا روزشماری می‌کنم که تمام شود ماموریت نفس کشیدن در این فضای متعفن.

عاقا چطوری این همه آرامش، تمرکز و وقت اضافه پشت کم شدن زمان استفاده از اینترنت» قایم می‌شن؟ چه‌طوری همه با هم اون پشت جا می‌شن خب؟
اوصیکم فی‌الواقع*. دنیای جالب و عجیبیه:)

*اگر امکانش رو دارید.

بی‌ربط۱: خوبی وبلاگ اینه که ربات‌ها نمی‌تونن وبلاگ بزنن.
بی‌ربط۲: وبلاگ‌نویس، نوشتن را کنار بگذارد، ابلهان باور کنند.

به قول محمدرضا شهبازی، عاقا دفعهٔ بعد که خواستین انقلاب کنید یه طوری برنامه‌ریزی کنید بیفته فروردینی، اردیبهشتی، مهری چیزی:)


+ ولایت ما کلا کم برف میاد. هرچند سال یه بار ممکنه سفیدی برف رو ببینیم؛ عوضش تا دلتون بخواد بارون داریم این‌جا. هفتهٔ پیش یه روزی، هوا خیلی خوب شد یهو. انقدی که ما پنجره‌ها رو باز و وسایل گرمایشی رو خاموش کردیم؛ بعد من شاکی بودم. راه می‌رفتم تو خونه می‌گفتم این چه وضعیه؟ الان چله کوچیکهٔ زمستونه و باید سردتر از چله بزرگه باشه، چرا انقدر هوا بهاریه؟» (ما به چهل روز اول زمستون می‌گیم چله بزرگه، به بیست روز بعدی می‌گیم چله کوچیکه، بعد من اینو قبلا شنیده بودم ولی دقیقش رو امسال یاد گرفتم و مثل بچه‌ها خورده بود تو ذوقم که چرا هوا مطابق اطلاعاتی که من تازه یاد گرفتم عمل نمی‌کنه :دی) 
بعد حالا از دیروز هوا طوری سرد شده که نگم براتون، امروزم از صبح برف میومد، هرچند الان دیگه قطع شده. ولی خب، اصولا شما خواستید انقلاب کنید، بندازید یه ماه گرم‌تر :)


+که تا آخرین نفس راهت را ادامه خواهیم داد ای شهید.
+عنوان و جملهٔ موخره، از سرود

به لالهٔ در خون خفته»


از جملهٔ اصول مهم زندگی می‌شه به هر اطلاعاتی باید یه نسخهٔ پشتیبان داشته باشه» اشاره کرد.

بر همین اساس من از عکسا، موسیقی‌ها، یادداشت‌ها و بقیهٔ اطلاعات مهم گوشی، یه کپی تو لپ‌تاپ دارم. شمارهٔ مخاطبینم رو هم علاوه بر گوشی، تو دفترچه یادداشت نوشتم. از همهٔ مطالب این وبلاگ هم (هر مطلب تو صفحهٔ خودش که نظرات رو هم شامل بشه) یه نسخه ذخیره کردم تو لپ‌تاپ و علاوه بر این‌ها، از همهٔ اطلاعات مهم گوشی و لپ‌تاپ، یه نسخه هم تو هارد دارم.

هیچ‌وقت به وسایل دیجیتالی اعتماد کامل نداشته باشید✋


+ در صورت نداشتن هارد و لپ‌تاپ، می‌تونید از راه‌های دیگه استفاده کنید. مثلا اگر توی خونه کامپیوتر دارید، تو حافظهٔ اون بریزید (کاری که خودم قبلا انجام می‌دادم) یا اگر این گزینه هم نیست، اطلاعات مهم‌تون رو بسپرید به دوست یا آشنایی که بهش اعتماد دارید و به هارد دسترسی داره. به هرحال باتوجه به شرایط، همیشه می‌شه یه راهی پیدا کرد.


قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم می‌نویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید می‌گفتم که از بعضی واکنش‌های اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین می‌کند. می‌فهمم و خودم هم بارها دیده‌ام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. می‌دانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیش‌نوشته‌شده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و‌ باور هم‌زمان به ماوراءالطبیعه برای خیلی‌ها حل‌شده نیست؛ ولی باز هم نمی‌توانستم ناراحت نشوم.


خدای بعضی‌ها ناتوان است، خدای بعضی‌ها بی‌اطلاع است، خدای بعضی‌ها ظالم است، خدای بعضی‌ها بنده‌هایش را بلاک» کرده، بعضی‌ها با خدایشان قهرند، بعضی‌ها اصلا خدایی ندارند، بعضی‌ها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبک‌تر کند، خودش هم‌ نه، همین تصور موهوم از او.

بعضی‌ها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام می‌دهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بی‌خاصیتی است که کلا فقط دست نوازش می‌کشد، خدای بعضی‌ها دروغ‌گو است، بعضی‌ها با خدایشان دعوا دارند، بعضی‌ها کلا نظری درباره‌اش ندارند، بعضی‌ها تا مجبور نشوند یادش نمی‌افتند، بعضی‌ها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بنده‌هایشان به دعا» امید و باور و شوق و‌ رغبت ندارند. بنده‌ها، فایده‌ای در دعا نمی‌بینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.


امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدم‌ها نیست. که من سال‌ها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کرده‌ام (قوانین که می‌گویم مقصودم این است در پس کم‌کاری‌ها و اشتباهات هم متوجه بوده‌ام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام می‌دهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.

آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشته‌ام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مرده‌ها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمی‌کنی؟)

آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او‌ بدانیم.

نه مثل ما که دعا می‌کنیم و ته قلب‌مان این است: حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمی‌مونه، یه جوری حل می‌شه دیگه» و نمی‌فهمیم آن یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.

نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا یکی از گزینه‌ها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!

ما طوری با خدا برخورد می‌کنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمی‌مان قصد داریم تک‌تک به همه‌شان مراجعه کنیم و حالا این نشد، یکی دیگه».

تاثیر دعا» را نمی‌فهمیم، فایدهٔ التجا» را درک نمی‌کنیم و لیلة‌الرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آن‌چه بسیار و به‌سرعت فراموش می‌کنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک‌ جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشم‌هایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که می‌توانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتی‌مانتالیسم مفرط گرفته‌ایم و تهش هم معتقدیم دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که.»


خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتی‌ای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را می‌خوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانه‌شان مستجاب می‌شود و پایشان به خشکی می‌رسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان می‌رود؛ خواستم بگویم این روزها خیلی‌ها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهش‌شدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلی‌ها بیش‌تر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیه‌السلام _ است که به صخره‌ای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین می‌کند.


این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، می‌گذرند؛ اما بعضی‌هایمان شاید خوب باشد بیش‌تر به خودمان فکر کنیم. بیش‌تر به زبونی آدمی‌زاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخی‌اش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی زنده» هم محسوب نمی‌شود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهان‌بینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه برده‌ایم فکر کنیم.

به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بی‌اعتمادی و بی‌اعتقادی‌مان به پروردگار عالم.

زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همه‌گیر ترسناک‌تر است.


+مرتبط:

انکار

هرمه

با شوق، با ادب، با امید

باوری هست؟

باورِ تاثیر و تاثیرِ باور


سلام و عید همگی مبارک :)
این عکس الان عکس پروفایل و صفحهٔ چت منه تو تلگرام، پس‌زمینه گوشیمم می‌خواستم بذارم که خوب تنظیم نمی‌شد و جاش یه چی دیگه گذاشتم با همین محتوا. اومدم این‌جا هم بذارم که اگه یه مدتی نبودم، آخرین مطلب وبلاگ، یه عکس خوشحال باشه حداقل :)

+فرمود: نُزِّلَتْ أَنْفُسُهُمْ مِنْهُمْ فِی الْبَلاءِ کَالَّتِی نُزِّلَتْ فِی‌الرَّخَاءِ»
[هنگام سختی و گرفتاری چنانند که دیگران در خوشی و آسایش» | نهج‌البلاغه، خطبهٔ ۱۹۳، معروف به خطبهٔ متقین ]


+حالتون محول به احسن الحال ان‌شاءالله.

از جمله بزرگ‌ترین اشتباهات سال ۹۸ می‌تونم به تلاش نکردن برای پیدا کردن نیمهٔ گمشدهٔ زندگیم اشاره کنم.

اگر اوایل یا اواسط ۹۸ عقد کرده بودم، الان می‌تونستیم به بهونهٔ کرونا بدون جشن عروسی (که به نظر من واقعا جشن رومخِ اعصاب‌خردکنِ باعث اضمحلال روحی آدمی‌زاده) بریم سر خونه زندگیمون.

همه‌گیری بعدی هم که معلوم نیست کِی باشه! :)



+ نزدیک چهل صفحهٔ ۱۰ در ۱۰ دفترچه یادداشتم، فقط ایده و کلیدواژه دارم برای نوشتن. هر روز هم به خودم می‌گم دیگه بعد از این چیزی به ذهنت رسید نمی‌نویسی ها!» و بازم می‌نویسم البته :| . بعد این تازه غیر وقتاییه که وسط انجام یه کار دیگه یهو به خودم میام می‌بینم دارم برای مخاطبای یه برنامهٔ تلویزیونی خیالی در نقش کارشناس مسائل فرهنگی_آموزشی حرف می‌زنم :| . راه‌حلی ندارید؟


از جمله بزرگ‌ترین اشتباهات سال ۹۸ می‌تونم به تلاش نکردن برای پیدا کردن نیمهٔ گمشدهٔ زندگیم اشاره کنم.

اگر اوایل یا اواسط ۹۸ عقد کرده بودم، الان می‌تونستیم به بهونهٔ کرونا بدون جشن عروسی (که به نظر من واقعا جشن رومخِ اعصاب‌خردکنِ باعث اضمحلال روحی آدمی‌زاده) بریم سر خونه زندگیمون.

همه‌گیری بعدی هم که معلوم نیست کِی باشه! :دی



+ نزدیک چهل صفحهٔ ۱۰ در ۱۰ دفترچه یادداشتم، فقط ایده و کلیدواژه دارم برای نوشتن. هر روز هم به خودم می‌گم دیگه بعد از این چیزی به ذهنت رسید نمی‌نویسی ها!» و بازم می‌نویسم البته :| . بعد این تازه غیر وقتاییه که وسط انجام یه کار دیگه یهو به خودم میام می‌بینم دارم برای مخاطبای یه برنامهٔ تلویزیونی خیالی در نقش کارشناس مسائل فرهنگی_آموزشی حرف می‌زنم :| . راه‌حلی ندارید؟


یه صحنه‌ای هست تو فیلم آخر سری هری پاتر که من خیلی ازش خوشم میاد. نمی‌دونم مجموعه داستان‌های هری پاتر رو خوندید/فیلماش رو دیدید یا نه. یه توضیح خلاصه می‌دم برای اونایی که نمی‌دونن. شخصیتی هست تو این مجموعه به اسم پروفسور دامبلدور» که مدیر یه مدرسۀ جادوگری و یه جادوگر بزرگه. این شخصیت یه جورایی مهم‌ترین، قوی‌ترین و باهوش‌ترین شخصیت مثبت قصه محسوب می‌شه که تو کتاب شیشم (یکی مونده به آخر) می‌میره. اما قبل از مرگش یه ماموریت می‌سپره به قهرمان اصلی داستان (هری) و دوستاش. حدود کلی این ماموریت تو کتابای قبلی مشخصه و بقیۀ جزئیاتش هم تو کتاب هفت معلوم می‌شه.

تو شیش تا کتاب اول، خوب بودن پروفسور دامبلدور و درست بودن حرفاش کاملا یه اصل پذیرفته‌شده است برای مخاطب و ما هیچ‌وقت خیلی به این شخصیت نزدیک نمی‌شیم؛ در مورد خودش خیلی چیزی نمی‌دونیم و خیلی هم نیازی نمی‌بینیم بدونیم. هر قصه‌ای یه آدم خوب می‌خواد و دامبلدور، شخصیت خوب این قصه است. ولی خب، مشخصا می‌دونیم که آدم فوق‌العاده‌ایه و برای همین بهش اعتماد داریم، قبول و دوستش داریم و من یادمه حتی موقع خوندن صحنۀ مربوط به مرگش تو کتاب شیشم، اشک ریخته بودم.

کتاب هفت، آخرین کتاب و سخت‌ترین مرحلۀ اون ماموریتیه که گفتم. ماموریت سختی که تا کتاب شیش به خاطر حضور دامبلدور همیشه یه خاطرجمعی‌ای در مورد احتمال موفقیتش داری، اما تو کتاب هفتم، علاوه بر این که مبارزه وارد سخت‌ترین قسمتش می‌شه، نبود دامبلدور هم سختی‌ها رو مضاعف می‌کنه.

قسمت جذاب ماجرا این‌جاست که نویسنده به همین حد قانع نمی‌شه و تصمیم می‌گیره مخاطب رو با چالش عمیق‌تری روبه‌رو کنه: نزدیک‌تر شدن به زندگی شخصی خود دامبلدور.

قهرمان اصلی داستان تو کتاب آخر، نه تنها باید با نبود دامبلدور و سختی ماموریت تو بدترین قسمتش کنار بیاد، که باید تصمیم بگیره آیا با وجود اسناد و شواهدی که  در مورد دامبلدور برای اولین بار باهاشون مواجه می‌شه و اون شخصیت نابغۀ فوق‌العاده رو براش خراب می‌کنن (در زمانی که خودش هم نیست که بتونه توضیحی بده)، آیا باز هم می‌خواد به انجام اون ماموریت با شیوه‌ای که ازش خواسته شده ادامه بده؟ آیا اعتمادش به دامبلدور، به تردیدهای منطقی‌ای که با وجود اون شواهد جدید پیدا کرده، می‌چربه؟

فیلم البته (مثل بقیۀ قسمت‌های فیلم‌های این مجموعه) خیلی از کتاب عقب‌تره. یعنی مشخصا من این تردیدها رو از خود کتاب خیلی بهتر درک کردم و فیلم، حس و فضاسازی و تاثیرگذاری کتاب رو نداره؛ منتها یه صحنۀ خیلی خوب داره. یه جایی هست که برادر دامبلدور، هری رو در مورد کاری که داره انجام می‌ده به چالش می‌کشه. تناقضات شخصیت دامبلدور و قسمت‌های مخفی زندگیش رو به روی هری میاره و ازش می‌پرسه واقعا دنبال چیه؟ مثل یه پسربچه احساساتی افتاده تو مسیر انجام خواسته‌های مردی که خیلی چیزا رو ازش قایم کرده بوده؟  و آیا اصلا می‌دونه داره چیکار می‌کنه؟

من این سکانس رو خیلی دوست داشتم. تردید، برای آدمی‌زادی که عملا فقط یه مشت فکر و ایده است، که بر مبناشون رفتار می‌کنه، حرف می‌زنه، سختی‌ها رو تحمل می‌‌کنه و حتی لبخندها و اشک‌هاش رو از اون‌ها داره، یه اتفاق خیلی بنیادیه.

تردید، ویروسیه که می‌افته به جون باورهای ما و هر تصمیمی در مقابلش بگیریم، یه چیزی مسلمه: دیگه اون آدم قبلی نمی‌شیم.

یا شروعی می‌شه برای عمیق‌تر شدن باورها و یا آغازیه برای از دست دادنشون و این به نظرم به نحوۀ مواجهۀ ما با تردیدهامون بستگی داره.

عجیبه که یه فکر، یه ایدۀ ظاهرا بی‌خطر کوچولو، یه سوال ظاهرا ساده و پیش‌پاافتاده، چطور می‌تونه انقدر سریع گسترش پیدا کنه، عمیق و عمیق و عمیق‌تر بشه و یهو به خودت بیای و ببینی  در مورد کل سال‌های گذشتۀ زندگیت، باورها و رفتارها و حتی بگم مبارزاتت، احساس  سرما و خلا داری.

من قبلا یکی دو بار با این وضعیت مواجه شده بودم ولی هیچ کدوم به سختی این یکی نبودن. منظورم البته سوالات سطحی و شک‌های معمولی نیست. منظورم تردیدهای پیشرفته و جدیه. در مورد انقراض‌های گروهی شنیدین؟ در طول تاریخ حیات موجودات زنده، چند مرتبه انقراض گروهی اتفاق افتاده؛ یعنی اغلب گونه‌های زندۀ روی زمین از بین رفتن و بعد، حیات وارد مرحلۀ جدیدی از تکامل شده. این تردیدهای عمیقی که ازشون حرف می‌زنم از این جنسن. مثل انقراض گروهی باورهای قبلی می‌مونه و مشخصا می‌تونم بگم که برای بار فکر می‌کنم سوم تو زندگیم، دارم وارد یکی از این انقراض‌های گروهی می‌شم.

شک و سوال، لشکر عظیم قدرتمند مسلحی شده که داره به باورهام حمله می‌کنه و جالبه بهتون بگم که دقیقا تو همچین شرایطیه که می‌فهمی واقعا به کدوم قسمت از مبانی اعتقادیت، اعتقاد داری و کدوم‌ها رو با سرهم‌بندی کنار هم جمع کردی.

می‌دونید، خیلی دردناکه این وضعیت. حالم اصلا خوب نیست، سرم داره از شدت سوالاتی که به ذهنم می‌رسه منفجر می‌شه، تمرکز کردن برام خیلی سخت شده، قلبم متلاطمه، دارم درد می‌کشم و از شدت استیصال به گریه افتادم. می‌دونم که این وضعیت حالا حالاها ادامه داره و می‌دونم که دیر یا زود، باید خیلی جدی تصمیم بگیرم که:

چقدر به دامبلدور اعتماد دارم؟»


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها