میگم یه وقت زشت نباشه من هنوزم که هنوزه سرودهای ۵۷ رو میشنوم کلی حس خوب و انرژی مثبت میگیرم :)
+ دوم دبیرستان که بودم این رو تو نشریهٔ تکبرگی انجمن اسلامیمون نوشتم و به نظرم هنوز میشه خوندش:
بهمن است دیگر. با همهٔ برفهایی که میبارد از آسمان و ما البته سهممان فقط تصاویر است. بهمن است و دوازدهم و بیستودوم. بهمن است و دههٔ فجر. بهمن است و سرما. بهمن است و استراحت بعد از امتحانها. بهمن است با همهٔ سرودهای انقلابیاش و صداهایش. به نظرم هیچچیز بیشتر از صداها نمیتواند ماندگار شود. بهمن که میرسد، گوشم پر میشود از صدا، صدای همهٔ شعارها، همهٔ فریادها، همهٔ بغضهای شکسته و نشکسته، صدای سکوتها و صدای نگاههای آدمهایی که روزگاری با صداهایشان انقلاب کردند. راستی چرا؟
امیدوارم هنوز آنقدر حوصله برایتان مانده باشد که به این چراها فکر کنید. چراهایی که با بزرگ شدن آدمها بهتدریج کوچک میشوند و لابهلای شلوغیها، دیگر کسی آنها را نمیبیند. پیشنهاد میکنم تا هنوز که چراهایتان بزرگند آنها را ببینید، تا پیش از این که آنقدر بزرگ شوید که دیگر از چراها و صداها فقط یک ردپا بماند در ذهنتان.
راستی، چرا انقلاب شد؟.»
پ.ن: یه چند وقتی نیستم، تو این مدت (و کلا) اگه خواستید یکم حال و هواتون عوض شه کاکائوی تلخ بخورید. ۸۵ درصد شیرینعسل و ۸۳ درصد فرمند که من امتحان کردم خوب بودن و جواب میده :)
+ مبارک باشه :)
بعدنوشت:
مرتبط۱: محمد مهرآیین؛ پهلوانی دیگر از کتاب خمینی
مرتبط۲: آخه چرا باید شکلات ایرانی بخرم؟
انسان معاصر به چی نیاز داره؟
به یکی از همون طبیبهایی که تو داستان اول مثنوی بود. به کسی که نبضت رو بگیره و بفهمه دلت کجاست.
بیربط: دوستان عزیز فرهنگستان!
ما اگر از درازآویز زینتی» هم بگذریم از مصوبهٔ قرار دادن ٔ » به جای ی» نقشنمای اضافه نخواهیم گذشت :|
آنچه که امر هدایت بدان متعلق میشود، دلها و اعمالی است که به فرمان دلها از اعضا سر میزند، و امام کسی است که باطن دلها و اعمال و حقیقت آنها، پیش رویش حاضر است و از او غایب نیست؛ و معلوم است که دلها و اعمال نیز مانند سایر موجودات، دارای دو ناحیهٔ ظاهر و باطن هستند؛ و چون باطن دلها و اعمال نزد امام حاضر است، لاجرم امام از تمام اعمال بندگان خدا، خیر یا شر، آگاه است؛ گویی هرکس هرچه میکند، در پیش روی امام انجام میدهد. پس امام، هدایتکنندهای است که با امری ملکوتی که در اختیار دارد، هدایت میکند. بنابراین، امامت از نظر باطن، نحوهای ولایت است که امام در اعمال مردم دارد، و هدایت امام، چون هدایت انبیا و رسولان و مومنان، صرف راهنمایی از طریق نصیحت و موعظهٔ حسنه و نشانی دادن نیست؛ بلکه هدایت امام، گرفتن دست خلق و رساندن آنان به راه حق است. [ترجمهٔ المیزان، ج۱، صص ۴۱۳-۴۱۱]
نویسه مرتبط: لبخند
میگم یه وقت زشت نباشه من هنوزم که هنوزه سرودهای ۵۷ رو میشنوم کلی حس خوب و انرژی مثبت میگیرم :)
+ دوم دبیرستان که بودم این رو تو نشریهٔ تکبرگی انجمن اسلامیمون نوشتم و به نظرم هنوز میشه خوندش:
بهمن است دیگر. با همهٔ برفهایی که میبارد از آسمان و ما البته سهممان فقط تصاویر است. بهمن است و دوازدهم و بیستودوم. بهمن است و دههٔ فجر. بهمن است و سرما. بهمن است و استراحت بعد از امتحانها. بهمن است با همهٔ سرودهای انقلابیاش و صداهایش. به نظرم هیچچیز بیشتر از صداها نمیتواند ماندگار شود. بهمن که میرسد، گوشم پر میشود از صدا، صدای همهٔ شعارها، همهٔ فریادها، همهٔ بغضهای شکسته و نشکسته، صدای سکوتها و صدای نگاههای آدمهایی که روزگاری با صداهایشان انقلاب کردند. راستی چرا؟
امیدوارم هنوز آنقدر حوصله برایتان مانده باشد که به این چراها فکر کنید. چراهایی که با بزرگ شدن آدمها بهتدریج کوچک میشوند و لابهلای شلوغیها، دیگر کسی آنها را نمیبیند. پیشنهاد میکنم تا هنوز که چراهایتان بزرگند آنها را ببینید، تا پیش از این که آنقدر بزرگ شوید که دیگر از چراها و صداها فقط یک ردپا بماند در ذهنتان.
راستی، چرا انقلاب شد؟.»
پ.ن: یه چند وقتی نیستم، تو این مدت (و کلا) اگه خواستید یکم حال و هواتون عوض شه کاکائوی تلخ بخورید. ۸۵ درصد شیرینعسل و ۸۳ درصد فرمند که من امتحان کردم خوب بودن و جواب میده :)
+ مبارک باشه :)
بعدنوشت:
مرتبط۱: محمد مهرآیین؛ پهلوانی دیگر از کتاب خمینی
مرتبط۲: آخه چرا باید شکلات ایرانی بخرم؟
گیرم یکی بود یکی نبود. یه روز یه آدم فضایی میره خواستگاری یه دخترخانومی. البته این آدم فضاییه شبیه ما زمینیا بوده و واسه همین کسی از خونوادهٔ دختره متوجه قضیه نمیشه. همه چیز خوب پیش میره و دوتا خونواده (نگفتم خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن؟ خونوادهٔ آدم فضایی هم باهاش اومده بودن) قرار عقد رو میذارن. بعد یه طوری میشه که قرار میشه حلقهها رو خونوادهٔ داماد بخرن. یعنی اصلا خودشون انتخاب کنن و خودشون هم بخرن. (چی؟ تو زندگی واقعی امکان نداره یه دختر اجازه بده فرد دیگهای حلقهٔ ازدواجش رو انتخاب کنه؟ خب باشه. به من چه؟ این داستان منه و این شکلیه و همینه که هست.)
کجا بودیم؟ بله، قرار میشه خونوادهٔ داماد حلقهها رو بخرن. یعنی خونوادهٔ عروس بهشون میگن: پس حلقهها با شما» و اونام چون بالاخره خیلی با رسم و رسوم درست آشنا نبودن، قبول میکنن.
همه چیز خوب پیش میره و بالاخره روز عقد میرسه. اون روز خونوادهٔ داماد با یه ماشین حمل بار (یه وانت فکر کنم) میان خونهٔ عروس و وقتی خونوادهٔ عروس یکم تعجبناک میشن، خونوادهٔ داماد توضیح میدن که برای حمل حلقهها، چارهای نداشتن جز کرایهٔ همچین ماشینی. و وقتی خونوادهٔ عروس با تعجب بیشتری میپرسن: حلقهٔ ازدواج چه ربطی به وانت داره آخه؟!» خونوادهٔ داماد دو تا حلقهٔ طلای بزرگ (قد تایر کامیون) از طلای ۲۴ عیار رو نشونشون میدن که برای عقد خریدن. در واقع خونوادهٔ فضایی آقا داماد فکر کردن که لابد حلقه هرچقدر شعاع و وزن بیشتری داشته باشه، آبرومندتره و اینجا بود که خونوادهٔ عروس متوجه میشن با یه مشت آدم فضایی طرفن و متاسفانه گزارهٔ منطقی مهم تفاهمه» کلا فراموش میشه و اون دو مرغ عشق طفلکی به هم نمیرسن.
در واقع خونوادهٔ داماد چون آدم فضایی بودن، در جریان نبودن حلقهٔ ازدواج، یه ابزار سمبلیک بامزه است و نشونهٔ عشق و علاقه و محبت و پیوند دو نفر و اتفاقا اگه سادهتر باشه، شیکتر و بهتره.
ولی خب، خونوادهٔ داماد که با این تجربهٔ تلخ، راه و رسم زندگی زمینی رو یاد میگیرن، بعد این شکست عشقی پسرشون، یه جای دیگهای میرن خواستگاری و این بار دیگه قضیه به خوبی و خوشی تموم میشه و آقای داماد فضایی با یه عروس زمینی ازدواج میکنه و همینجا موندگار و بچهدار میشه و سالهای سال با خوبی و خوشی کنار همسرش زندگی میکنه.
حالا این داستان رو چرا تعریف کردم؟ واضحه! چون ما ایرانیا از نوادگان و نبیرهها و ندیدههای همون زوج هستیم، فلذا، مهریه رو که قرار بوده طی یک حرکت سمبلیک، نشونهٔ مهر و محبت و علاقه، به عنوان پایهٔ اصلی شکلگیری یه زندگی باشه (تا حدی که پروردگار خوشفکر خوشسلیقهٔ ما، بدون وجود این سمبل، اصولا ازدواج رو به رسمیت نمیشناسه) تبدیل کردیم به.
. به همونی که میدونید.
ما دقیقا عین نیای بزرگمون، داریم به عنوان حلقهٔ ازدواج، تایر کامیون از طلای خالص سفارش میدیم و سر بزرگی شعاع این تایر، به هم فخر میفروشیم.
شایدم تقصیر ما نباشه واقعا، این بلاهت بهمون ارث رسیده:|
برای اونایی که در جریانن میگم؛ تا ته تهش همینه. هر اتفاق وعدهدادهشدهای بیفته یا نیفته دعوا همینه. برخلاف تصورات، دعوای دین و بیدینی رایج ظاهریای که فکر میکنیم نیست. دعوای آزادگی و بردگیه. دعوای راحتطلبیه با زحمت و تلاش. دعوای شعور و انصاف و عدالت و اخلاق و ظرفیت روحی و کنار مظلوم وایستادنه با خلاف اینا. همیناست تا تهش. یه جملهای بود که جنگ ارادههاست» و جنگ ارادههاست واقعا.
بیایم از اونا باشیم که اگر دین هم نداریم، آزاده باشیم تو زندگی این دنیا.
+خیلی بد باهام حرف زد. اونم تو جمع. خیلی سعی کردم مودب باشم ولی واقعا اشکم دراومد (نه تو جمع البته). از روز اولی که دیدمش فهمیدم روح کوچیکی داره. خیلی کوچیک؛ و تو تمام این مدت سعی کردم خودم رو توجیه کنم که شاید مشکلات خانوادگی داره، شاید مشکلات روحی داره، شاید واقعا منظوری نداره و و امروز دیگه زد به سیم آخر. هنوزم البته توجیه دارم بسازم براش، ولی دیگه نمیخوام. دیگه لازم نیست به نظرم. ولی یه سوال رو مدام از خودم میپرسیدم این مدت: این نمازی که من میخونم و او نمیخونه، چه تاثیری روی من داشته؟ من رو وسیعتر، آرومتر، منصفتر و مؤدبتر کرده؟ و مدام در حال بررسی بودم. چیزی که خوشحالم میکنه اینه که جوابم به این سوال هرچند مثبت خیلی پررنگی نباشه ولی منفی هم نیست.
و واسه همینه که میگم تا تهش همینه. تا تهش قراره یاد بگیریم با بقیه چهطور رفتار کنیم و چرا. دین برای من، جواب این سواله. فلذا، هر اتفاق وعدهدادهشدهای بیفته یا نیفته، تا تهش همینه.
ببینید عزیزانم، وقتی از آدمهای چندبعدی صحبت میکنیم، منظور انسانهایی هستن که توی دو یا چند موضوع و رشتهٔ تخصصی که نیاز به رنج و سختی و مرارت داره، وارد و متبحر هستن (و هرچقدر تفاوت بین این وجوه بیشتر باشه، به جذابیت اون شخصیت خاص اضافه میشه). فلذا، این که بیلیارد و استخر و اسکی و مسافرت رفتن تفریحیتون و حتی تموم کردن فصلهای مختلف سریالهای داخلی و خارجی و کتاب داستان خوندن رو نشونهٔ ابعاد اضافهٔ شخصیتیتون میدونید یکم باعث نگرانیه:)
تفریح کنید، خوش بگذرونید، خوش باشید و استرسهای شغل و درس و رشتهتون رو اینطوری تعدیل کنید؛ ولی اینا رو نشونهٔ ابعاد چندگانه و چندضلعی و چندبعدی و فضایی بودن شخصیتتون ندونید عزیزانم:)
با سپاس:)
بعضی هم یه طوری خوب مینویسن آدم دلش میخواد از هر دهتا مطلبشون، واسه نهتاش کف بزنه. چنین خوب چرایید آخه؟ :)
+میشه یه کوچولو برام دعا کنید لطفا؟ جبران میکنم:)
+شما چه خبر؟ خوبید؟:)
بعدنوشت: ممنون از دعاهاتون:) تا اینجاش خوب پیش رفت خدا رو شکر:)
بعدترنوشت: باز هم ممنون:) کلا خوب پیش رفت خدا رو شکر:)
ادعای خدایی کردن و تدبیر عالم و نفی ربوبیت خداوند که [حضرت] موسی _علی نبینا و آله و علیه السلام_ آن را برای مردم اثبات کرده بود، ادعای بزرگی بود که همراه کردن افکار عمومی با آن، نیازمند یک حیلهٔ اثربخش بود، و فرعون، این حیله را به کار بست.
یکی از سنتهای تبازان کهنهکار این است که هرگاه حادثهٔ مهمی برخلاف میل آنان واقع شود، برای منحرف کردن افکار عمومی از آن، فوری دست به کار آفریدن صحنهٔ تازهای میشوند تا افکار تودهها را به خود جلب و از آن حادثهٔ نامطلوب منحرف و منصرف کنند.
پس گفت: خدای زمینی بیگمان منم؛ اما دلیلی بر وجود خدای آسمان در دست نیست. البته من احتیاط را از دست نمیدهم و تحقیق میکنم! سپس رو به وزیرش هامان کرد و گفت: هامان، آتشی بر خشتها برافروز (و آجرهای محکمی بساز). سپس قصر و برجی بسیار مرتفع برای من بنا کن تا بر بالای آن روم و خبری از خدای موسی بگیرم؛ هرچند من باور نمیکنم که او راستگو باشد و فکر میکنم که از دروغگویان است.» (سوره مبارکهٔ قصص، آیهٔ ۳۸) [تفسیر نمونه، ج۱۶، صص ۸۸-۸۷]
روزی فرعون با تشریفاتی به محل ساخت برج آمد و خود از آن برج عظیم بالا رفت. هنگامی که بر فراز برج رسید، تیری به کمان گذاشت و به آسمان پرتاب کرد. تیر در پی اصابت به پرندهای، یا طبق توطئهٔ طراحیشده، خونآلود بازگشت. فرعون از برج پایین آمد و به مردم گفت: بروید و خیالتان راحت باشد که خدای موسی را کشتم. [روضالجنان و روحالجنان، ج۱۵، ص۱۳۶]
در جریان کشورهای دیگه نیستم؛ ولی تو این مملکت سالهاست که ایدئولوژی حرف اول رو میزنه. واسه همینم وقتی گروهی سرکاره که نگاهشون رو قبول داری، مشکلات رو برای رسیدن به اهداف خاص مدنظرت طبیعی میدونی (نمیگم نظر بدیه یا صرفا توجیهه) بعد وقتی گروه مقابل میاد روی کار، همون مشکلات رو چندین برابر بزرگ میکنی و نکتش اینجاست که طرف مقابل هم مثل خودته.
نمیگم مزیتها و معایبِ بودنِ همه یکیه، ولی نگاه آدمهای تاثیرگذار هر جریان، عمدتا همینه. ایدئولوژی، آدمها رو قانع میکنه برای تحمل و توجیه هر چیزی.
اینجا، تا اطلاع ثانوی، همه چیز ایدئولوژیکه. همه چیز.
+ درسی که دبیرستان و دانشگاه خوندم و کاری که انجام میدم، سر سوزنی ربط نداره به چیزایی که اینجا مینویسم. دوتا دنیای کاملا متفاوتن. حس دکتر جکیل و آقای هاید میده به آدم :دی
تو یکی از پاساژهای تقریبا لوکس شهر دارید قدم میزنید و خانومی رو میبینید که شال و روسری نداره. موهاشو از پشت بسته و کاپشن و شلوار تنشه.
الف) خب؟ به تو چه؟
ب) یعنی مملکت نابود بشه، گرفتاری شما مذهبیا تا تهش یه مشت موئه فقط؟!
ج) باید مودبانه باهاش صحبت میکردی. به هرحال قانون بد بهتر از بیقانونیه.
د) اصلا سمت اینا نریا! آمادهان دعوا درست کنن فیلم بگیرن بفرستن واسه اون زنه. اسمش چی بود؟ همون زنه که موهاش فرفریه.
ن) باعث تاسفه همچین چیزی رو اینجا مینویسی. آزادی پوشش حداقل حق هر انسانیه.
و) صبح بهخیر! تازه دیدی؟!
ه) ببین اگه امر به معروفم باشه مال وقتیه که تو بدونی طرف اصرار داره رو کارش. تو که چیزی نمیدونی، وظیفهای هم نداری.
ی) باید تذکر میدادی. واسه ترس خودت توجیه درست نکن.
پ.ن: من چیزی نگفتم.
خداوند باید برای یاری رساندن به ما، دلیل محکمهپسند داشته باشد. روز قیامت، وقتی کفار و مشرکین بپرسند خدایا، چرا به این گروه کمک کردی و به ما کمک نکردی؟» جوابش این نیست که چون اینها زیارت عاشورا میخواندند.» جوابش این است که اینها هم مثل شما، با نظم و تلاش و برنامهریزی و سحرخیزی و کمخوابی و پرهیز از سرگرمیهای بیهوده، برای ساختن دنیایشان تلاش کردند، اما در کنار اینها، نیتشان، اجرای اوامر من بود و برای رسیدن به هدف، مثل شما دست به هرکاری نزدند. در کنار اینها، نماز را اقامه کردند و کنار مظلومین ایستادند و به خاطر تلاش مضاعفشان، کمک مضاعفی نصیبشان شد.»
این جوابی است که خدا به معترضان میدهد و ما را واجد تلاش بیشتر (و تلویحا متحمل رنج و سختی بیشتر) معرفی میکند، ولی.
ولی خوب است من و تو این را بدانیم که با نیت درست و با اعتقاد به خواستههای پروردگار عالم، زندگی کردن، اتفاقا همین زندگی دنیایی را هم لذتبخشتر و آرامشبخشتر میکند، چه، موفقیت، یعنی وفق» با قوانین در جهت رسیدن به اهداف صحیح و آیا قوانین عالم، چیزی است جز آنچه پروردگار ما فرموده؟
و این است معنای سعادت دنیا و آخرت. معنای فوز عظیم.
اگه توییتر واسه روزای سخت، فیسبوک مال روزای بد، تلگرام مال روزای پرت و اینستا مال روزای خوب زندگی باشن، وبلاگ مال همهٔ روزای زندگیه. وبلاگ، زندگی واقعی آدمای ظاهرا غیرواقعیه. وقتی از وبلاگنویسا حرف میزنیم انگار داریم راجع به یه مشت اسم مستعار امنیتی صحبت میکنیم؛ مثلا: دیدی غمی تو این پست آخرش چی نوشته بود؟»، فیشنگار اومده بود برام نظر گذاشته بود که .»، بذار از این جغد عروسکیه عکس بگیرم واسه شباهنگ»، رفتم واسه پویش نون و قلم نظر بذارم، بعد.» اینا جملات مکالمات ما وبلاگنویساست. زبان رمزی ویژهٔ خودمون که به نظر بقیه بیمعنی یا خندهداره، ولی ما پشت هر کلمه، شخصیت یه آدم رو میشناسیم که با خوشیهاش خوشحال میشیم، از ناراحتیهاش غصه میخوریم، براش دعا میکنیم و به خاطرش وقت میذاریم، همدیگه رو دعوت میکنیم به نوشتن، به عمیقتر شدن، بهتر شدن و گرچه گاهی از دست هم دلخور هم میشیم ولی مهمترین قسمت ماجرا اینه که تو این دورهٔ هجوم شبکههای اجتماعی، اسم و عکسمون رو قایم میکنیم و دلمون میخواد فارغ از این اسامی و تصاویر، آدما به افکارمون توجه کنن. ماها هنوز داریم تلاش میکنیم فکر کردن، کتاب خوب، موسیقی و فیلم و تئاتر خوب نشون هم بدیم. تلاش میکنیم مودبانه حرف بزنیم، بالغانه با اختلافنظرها برخورد کنیم و حرفای تازه و مفید واسه هم داشته باشیم.
هیچ مناسبتی نداره ولی دلم میخواست این آخر سالی، دعوت کنم از همهٔ اونایی که میخوان برن، که اگه اگه میتونن بمونن و از همهٔ اونایی که رفتن که اگه اگه میتونن برگردن و از همهٔ خوانندههای بدون وبلاگ که اگه میتونن اضافه بشن به جمع وبلاگنویسا. هیچجا وبلاگ نمیشه رفقا. بیاین چراغش رو روشن و پرنور نگه داریم :)
به امید یه سال وبلاگی پربارتر :)
پست بعدی: پویش معرفی وبلاگهای موثر
تو یکی از پاساژهای تقریبا لوکس شهر دارید قدم میزنید و خانومی رو میبینید که شال و روسری نداره. موهاشو از پشت بسته و کاپشن و شلوار تنشه.
الف) خب؟ به تو چه؟
ب) یعنی مملکت نابود بشه، گرفتاری شما مذهبیا تا تهش یه مشت موئه فقط؟!
ج) باید مودبانه باهاش صحبت میکردی. به هرحال قانون بد بهتر از بیقانونیه.
د) اصلا سمت اینا نریا! آمادهان دعوا درست کنن فیلم بگیرن بفرستن واسه اون زنه. اسمش چی بود؟ همون زنه که موهاش فرفریه.
ن) باعث تاسفه همچین چیزی رو اینجا مینویسی. آزادی پوشش حداقل حق هر انسانیه.
و) صبح بهخیر! تازه دیدی؟!
ه) ببین اگه امر به معروفم باشه مال وقتیه که تو بدونی طرف اصرار داره رو کارش. تو که چیزی نمیدونی، وظیفهای هم نداری.
ی) باید تذکر میدادی. واسه ترس خودت توجیه درست نکن.
پ.ن: من چیزی نگفتم.
بسماللهالرحمنالرحیم
اول از همه ممنون از نویسنده وبلاگ نون و قلم به خاطر راهاندازی این پویش و تزریق شور و هیجان به فضای بیان با طرح این سوال خوب، اونم تو این دوره زمونهای که مد شده هی دونهدونه ملت جمع میکنن میرن! این چه وضعیه عاقا؟ بنده به عنوان یکی از سردمداران حرکت تا فلان هدفت محقق نشده حق نداری فلان کار رو انجام بدی» تو زندگی واقعی که به نظرم تا نزدیک اواخر این مسیر رو رفتم (مثلا تو یه مورد، پنج سال یکی از آدمایی که دوستش داشتم و اونم خیلی دوستم داره رو سر همین مسخرهبازیا ندیدم!) خدمتتون عرض کنم که البته شرایط آدما متفاوته و برای همه نمیشه یه نسخه پیچید، ولی کلا شما معطل نباش فلان وقت و اوضاع، شرایط خاصی پیش بیاد تا حالت خوب باشه، اگه نوشتن جزئی از وجودته بنویس. اصلا تلخ بنویس ولی تو همین تلخ نوشتن خلاق باش. از همین تلخی استفاده کن واسه تمرین خلاقیت اصلا! ولی نزن زیر بساط! خدا رحمت کنه نادر ابراهیمی عزیز رو. دیگر هیچ معجزهای در کار نیست» عزیزانم! منتظر و معطل یه اتفاق مبهم نباشیم. بندگی و شادی و حال خوب و اصولا زندگی واقعی، دقیقا تو همین گرفتاریها و نداریها و شکستهای عاطفی و بیپولیها و باید اتفاق بیفته و این دنیا ذاتش همینه اصولا و . [از منبر پایین آمده، محجوبانه به التماس دعاها پاسخ میدهد و ضخامت پاکت سفید را یواشکی ارزیابی میکند :دی]
و اما بعد، اولا همین اولش سنگامون رو وا بکنیم خوبه. ببینید، واقعیت اینه که شما با یه آدم طبیعی به عنوان نویسندهٔ این وبلاگ مواجه نیستید. چرا؟ عرض میکنم، یه نمونش این که این آدم خیلی با دقت و بر اساس معیارهای پیچیدهای یه سری وبلاگ رو انتخاب کرده گذاشته تو بخش وبلاگ» وبلاگش، ولی در عین حال، خودش همهٔ اون وبلاگا رو نمیخونه! بعد اون وقت یه سری وبلاگ رو اینجا جزء وبلاگهای موثر (و واقعا هم موثر) اسم برده که ولی تو اون بخش وبلاگ» نیستن.
بعد از اون طرف، تا این لحظه که داره اینا رو مینویسه بین همهٔ وبلاگایی که میشناسه، سهتا وبلاگ هستن که واقعا از ته دل خلاقیت و توان نویسندههاش رو تحسین کرده و احساس کرده تنها وبلاگایی هستن که حتی اگر تلاش و تمرین هم بکنه نمیتونه شبیهشون بنویسه، با این حال، اسم هیچ کدوم از این سهتا وبلاگ رو تو فهرست وبلاگهای موثرش نیاورده! فلذا، با موجود نسبتا پیچیدهای در حوزه برخورد با وبلاگها مواجه هستید و نبود اسمتون تو فهرست زیر، به هیچوجه به مفهوم جذاب یا مفید نبودن وبلاگتون از نظر من نیست. اینا رو هم از باب عذرخواهی نمیگم (مگه نیاز به عذرخواهی هم هست اصولا؟!) فقط خواستم کلا در جریان باشید. ممنون که در جریانید الان :دی
و اما بریم سر اصل مطلب؛ راستش من دوست داشتم اینا یا هشتا بشن یا چهاردهتا که همهٔ پیشنهادات موجود تو قوانین پویش رو رعایت کرده باشم که خب نشد. یعنی تعدادشون شد پونزدهتا فقط برای این که من ضایع شم:| علی ای حال، میریم که داشته باشیم فهرست وبلاگهای موثر رو به انتخاب نویسنده وبلاگ تلاجن:
۱. Daily me: وبلاگ آقای چارلی، آخرین وبلاگیه که به فهرست وبلاگ» تلاجن اضافه شده، ولی همزمان چون نویسندهٔ این وبلاگ، جوونترین وبلاگنویس زندهایه (:دی) که من وبلاگشو میخونم، گفتم خوبه از ایشون شروع کنم.
با یه وبلاگنویس کمابیش کمسنوسال ولی در عین حال باهوش، فهمیده و حرفهای روبهرو هستیم که علاقش به یکی از شاخههای علوم تجربی (فیزیک) از وجوه شباهت من و ایشون محسوب میشه (البته من به زیست و شیمی بیشتر علاقه دارم، از باب علوم تجربی بودنش گفتم) ایشون از نسل در حال انقراض آدمهایی هستن که عرض زندگی رو جدی گرفته و علیرغم جمیع مخالفتها و گرفتاریهای احتمالی، رفته دنبال علاقش تو دانشگاه و خیلی هم دوستداشتنی از این علاقه مینویسه و در دوره زمونهای که عشق، خلاصه شده تو یه سری تصاویر و جملات مضحک و تکراری، داریم نوشتههای یک عاشق علم» رو میخونیم تو یه وبلاگ خوشگل و دوستداشتنی که از قضا نویسندش تعامل مودبانه و قشنگی هم داره با مخاطباش. فلذا وبلاگ ایشون یکی از وبلاگهای موثره برای من:)
۲. تنها دویدن: رها از دوستای قدیمی منه و البته قرار گرفتنش تو این فهرست به دلیل دوستی قدیمیمون نبوده. اولا بعد از رفیق، بیشترین تعامل، شباهت فکری و سلیقهای رو با رها دارم و ثانیا گرچه خیلی وقت نیست که شروع کرده به نوشتن (و مفتخرم که مشوقش بودم تو این مسیر) ولی جدا و واقعا خوب مینویسه. هم دغدغههاش برام جذابه و هم نحوهٔ بیانشون. رها هم (با یه کوچولو اغماض) جزء همون دستهایه که تو زندگی رفته دنبال علایقش و جدای این که واقعا به عنوان یه وبلاگ موثر دوست داشتم اسمش رو بیارم، یکمی هم قصدم معرفیش بود به عنوان وبلاگی که کمابیش تازه شروع کرده به نوشتن. دنبالش کنید و بخونیدش به نظر من:) ضرر نمیکنید:)
۳. بیمارستان دریایی: دکتر یونس البته فعلا نمینویسن ولی وبلاگشون به نظرم از وبلاگای موثر بیانه. روحیهٔ دقیق و پرانرژیای دارن که برام جذابه و اطلاعات و تحلیلهاشون هم اغلب خوندنی و مفیده. فعلا بهروز نمیشه ولی بایگانیشون خداروشکر هنوز در دسترسه. به امید این که به زودی برگردن:)
۴. شباهنگ: قاعدتا نمیشه حرف تاثیرگذاری باشه و از نسرین عزیز حرف نزنیم:) نکتهٔ خیلی جذاب در مورد علاقهٔ من به وبلاگ شباهنگ اینه که من خودم هرگز و عمرا حاضر نیستم خاطرات زندگیم رو این طور با جزئیات برای خوانندهها تعریف کنم ولی در عین حال به همون اندازه برام جالبه که نوشتههای کسی که این طوری مینویسه رو بخونم:) یه چیزی تو این روحیه هست که خود من فاقد اون هستم و احتمالا همین، موضوع رو برام جذاب میکنه. جالبتر این که بهتون بگم تابستون پارسال با دو تا روزانهنویس آشنا شدم، یکیش نسرین و یکی هم یه وبلاگ دیگه که به دلایلی نمیخوام اسم ببرم و این دو نفر با نوشتن موقعیتهای عادی زندگی و رفتارها و واکنششهاشون تو اون موقعیتها، من رو غیرمستقیم متوجه چندتا از عیبهای مهم شخصیتیم کردن، تا جایی که یادمه میخواستم یه مطلبی بنویسم به اسم وبلاگدرمانی» و مفصل توضیح بدم این روزانهنویسی که شخصا قبلا باهاش مشکل داشتم، چقدر حرکت جالب و مفیدی میتونه باشه.
از نظر نحوهٔ تعامل با مخاطب هم که واقعا نسرین نیاز به تعریف نداره:) برای ایشون هم دعا میکنیم به زودی برگرده به عرصهٔ نوشتن:)
۵. اجتماعینویس: نویسندهٔ این وبلاگ قبلا یه وبلاگ برای معرفی کتاب داشتن و الان چندوقتی هست این وبلاگ رو زدن و گرچه متاسفانه خیلی کم مینویسن، ولی همهٔ شاخصههای یه وبلاگ خوب رو از قالب تا فونت و عکسهای اختصاصی پستها، تا حتی انتخاب دقیق و جالب عکس پروفایل (بخونید حتما دلیلشون رو برای انتخاب عکس پروفایلشون تو بیان) تا قدرت قلم خوب و نگاههای تازه، تو وبلاگشون پیدا میشه. برای ایشون هم دعا میکنیم بیشتر بنویسن:)
۶. حریم خصوصی: وبلاگ حریم خصوصی حقیقتا مستغنا است از تعاریف و تماجید من. برای آقای میرزا هم دعا میکنیم زودتر برگردن به عرصهٔ نوشتن. واقعا از اون وبلاگها بودن که وقتی بهروز میشدن من تا کلیک کنم رو اون ستاره روشن طلایی و مطلب رو ببینم، پر از ذوق بودم و خوشحال میشدم:)
۷. در آن نیامده ایام: وبلاگ آقای حسن صنوبری، شاعر و فعال فرهنگی. ایشون هم قطعا به تعریف و توصیف من احتیاج ندارن. بازمانده سبک دورهٔ طلایی وبلاگ فارسیه وبلاگ ایشون و ستارهٔ ایشون هم وقتی روشن میشه شخصا خوشحال میشم:) خوشبختانه ایشون هنوز مینویسن و فعلا نیاز به دعای بازگشت نیست:)
۸. روزنوشتهای دکتر: وبلاگ دوستداشتنی دکتر میم که حقیقتا نمیدونم چرا ولی تصورم این بود اگه همه هم برن، ایشون میمونن و مینویسن که خب، زندگی همیشه و تو همهٔ مسائل تا حال آدم رو نگیره بیخیال نمیشه:| برای توضیح و تعریف وبلاگ ایشون هم باز کلمات مناسبی ندارم واقعا و برای نحوهٔ تعامل فوقالعاشون با مخاطب هم. در این حد که پیش اومده چیزی ازشون پرسیدم و جواب دادن و قضیه گذشته و بعد چند وقت بعد وسط این همه کار و مشغله و سفر و. وقتی یه اتفاق جدید در مورد اون موضوع مورد بحث افتاد، یادشون بود و با این که کلا موضوع رد شده بود و منم چیزی نگفته بودم ولی چون میدونستن احتمالا برام مهمه، اومدن و برام نظر گذاشتن و بهم اطلاع دادن. حقیقتا فراموش نمیکنم این رفتار رو. برای ایشون هم قطعا دعا میکنیم برگردن انشالله:)
۹. اقلیما: واقعا میشه اسمی از اقلیمای عزیز نیاورد با این همه حس و حال خوب که تو وبلاگش هست؟:) نگاه اقلیما به مقولهٔ دین از بعضی جهات شباهت زیادی داره به نگاه خود من و یه سری از شخصیتهای موردعلاقه و رجوعمون انقدر شبیه بود که یه بار بهش گفتم احتمالا خواهر دوقلوی گمشدهٔ منه و بعد که دیدیم از نظر زمانی و تاریخ تولدامون این فرضیه رد میشه تصمیم گرفتیم فامیل درجه یک باشیم تا این علایق مشترک توجیه بشه:) آخرین بار قرار شد چون من از دار دنیا یه خاله بیشتر ندارم، خالم باشه :دی وبلاگ خاله اقلیما رو هم برای خوندن پیشنهاد میدم قطعا:)
۱۰. صالحه+: صالحهٔ عزیز یه جور صداقت ویژه داره تو نوشتههاش که دوستش دارم. هرکسی نمیاد انقدر صادقانه از اشتباهاتش بنویسه و دقیق موشکافیشون کنه و علیرغم این که تو این فضاها، این کار به قضاوتهای بعضا نادرستی منجر میشه، ولی این اصرارش به نشون دادن یه تصویر واقعی از خودش رو واقعا دوست دارم. برای این گرفتاری اخیرش هم دعا میکنیم که درست و برطرف بشه انشالله:)
۱۱. فیشنگار: فکر نمیکنم واقعا کسی بتونه تاثیر وبلاگ ایشون رو تو فضای بیان انکار کنه. جدای از اون، تو مسئلهٔ ارتباط و تعامل با مخاطب، ایشون روش ویژه و منحصربهفردی دارن تو برخورد با نظرات که گرچه بعضا حرص آدم رو درمیاره ولی انصافا جالبه. نکتهٔ بعدی طیف گستردهٔ سلایق متفاوته تو وبلاگ ایشون که واقعا مدیریتش کار هرکسی نیست. از این جهت شباهنگ هم واقعا مدیریت خوبی داره. تواناییای که من عمرا ندارم :دی
۱۲. بازتاب نفس صبحدمان: و یا در واقع کلبهٔ آروم آرامشبخش خانم الف:) ایشون جزء اون وبلاگنویسهایی هستن که سبک ویژهٔ خودشون رو دارن و قطعا جزء اون فهرست وبلاگنویسهایی هستن که آدم دلش میخواد از نزدیک ببینتشون:) خانم الف عزیز، من هنوز عکس اون دفترچهای که چند سال پیش قبل سفر مشهدتون، اسم وبلاگنویسها رو توش نوشته بودید، تو گوشیم دارم:)
۱۳. هیولای درون: این وبلاگ هم قطعا از وبلاگهای تاثیرگذار بیانه. تنوع موضوعی، توانایی قابلقبول نویسنده تو بیان مطالبش، طیف گستردهٔ مخاطبین و صداقت و مخصوصا انصاف نویسنده به نظرم غیرقابل انکاره. غیر اینا، یه روحیهای برای راه انداختن دورهمی و دور هم جمع کردن آدما تو وجود نویسنده هست که خیلی خوب درکش میکنم، من خودمم نقش چسبنواری رو دارم تو دورهمیهای دوستانه و مدام دوست دارم بچهها رو به شکلای مختلف دور هم جمع کنم و معمولا تو قرارام، ساعت و محل قرار رو و این که کجا بریم رو من پیشنهاد میدم و.
این وبلاگ هم اخیرا بسته شده، ولی آیا ما باز هم دعا میکنیم برای برگشتن نویسنده؟ خیر! خسته شدیم از بس تو این پست دعا کردیم:| ببینید چی کار کردید با فضای بیان:| ای بابا!
۱۴. هُدِس: فهرست رو با یکی از اعضای کمسن بیان شروع کردم و با یکی دیگه از جوونترها تموم میکنم. وبلاگ هدس رو خیلی وقت نیست که میخونم ولی انصافا به نسبت سنوسال نویسنده، با قلم توانایی روبهرو هستیم که اگه تو همین نقطه متوقف نشه، آیندهٔ نوشتاری خوبی براش قابل تصوره انشالله:)
و اما.
و اما جایزهٔ ویژهٔ هیئت داوران اهدا میشه به وبلاگ دوستداشتنی و البته مدتها پیش تعطیلشدهٔ تو فقط لیلی باش». وبلاگی که قریب به پنج ساله تعطیل شده ولی هنوز گوشه و کنار بیان میبینم خانمهایی رو که از تاثیر این وبلاگ و جهانبینی نویسندش روی شخصیت و زندگیشون مینویسن. وبلاگی که کمک بزرگی کرد به من برای تکمیل نظراتم در مورد مسائل ن و گرچه من زمانی پیداش کردم که دیگه تعطیل شده بود، ولی روح زندهای داشت بازم. جایزهٔ ویژه رو میدم به خانم رضوان عزیز، نویسندهٔ این وبلاگ (که ظاهرا هیچکس تو مجازی خبری ازشون نداره ولی انشالله هرجا هستن خودشون و خانوادشون سالم و سلامت باشن) که چندساله نمینویسه ولی هنوز وبلاگش محل رجوع خوانندههاست.
خب، این از فهرست وبلاگایی که پیشنهاد میکنم بخونیم، ولی یه پیشنهاد دیگه هم دارم و اون در مورد وبلاگاییه که میخوام پیشنهاد کنم نخونیمشون! بیاید همه با هم تصمیم بگیریم وبلاگ کسانی که به برتری ذاتی یکی از دو جنس زن یا مرد به اون یکی اعتقاد دارن رو نخونیم و بذاریم تو تنهایی خودشون
بعضیا رو واقعا نباید خوند، نباید براشون نظر گذاشت، باید حس کنن که حرفاشون چقدر بیاساسه، بلکه از دست این افکار جاهلی و قرون وسطایی راحت شیم. میشه یعنی؟
ممنون اگه تا تهش خوندید:)
بعدنوشت: دعوت؟ از اونجایی که خیلی آدم بیجنبهایم و اگر از کسی دعوت کنم و ننویسه ناراحت میشم، ترجیح میدم دعوت نکنم از کسی :دی ولی جدا پیشنهاد میکنم بنویسید اگر میتونید:)
تجربهٔ زندگی (و اگه من رو نمیزنید، کار تشکیلاتی) بهم ثابت کرده امکان نداره»، نمیشه» و نمیتونیم» نسبیترین واژههای دنیان.
همه چیز بستگی داره به این که کار دست کی باشه و اون آدم (و گروهش) چه جهانبینی و روحیهای داشته باشن.
مرتبط: یک پله عقبتر
از این گلایی بود که واقعا گل نیستن. یه مشت برگ سبز گوشتی بود تو یه گلدون سادهٔ کوچولوی پلاستیکی. از یه نمایشگاه دانشگاهی خریدمش بذارم تو اون گلدون سفید با طرح گلگلی آبرنگی که یکی از بچهها برام خریده بود.
اسم نداشت. یعنی از فروشنده پرسیدم اسمش چیه؟» فقط گفت از تیرهٔ گل نازه.» خوب شد اسم نداشت ولی. این طوری عذاب وجدان آدم کمتره. و البته ناز بود واقعا.
من خب، یکم روحیات شاعرانه دارم. اشیا برای من واقعا شی نیستن، مثلا از گوشیم وقتی از دستم میافته عذرخواهی میکنم، وقتی کیف جدید میخرم، به قبلیه میگم فکر نکن دیگه دوستت ندارم» و حتما گهگاهی میبرمش بیرون که ناراحت نشه و فکر نکنه چون قدیمی شده دیگه برام مهم نیست. کفشمو درست میذارم تو جاکفشی، فکر میکنم اگه کجوکوله باشه، شب نمیتونه درست بخوابه. لنگههای جورابا و دستکشا حتما باید کنار هم باشن. گاهی که بعد جمع کردن لباسا از رو بند، یکی از لنگهها نیست، خیال میکنم حتما الان این دوتا که از هم دور شدن دارن غصه میخورن و دوست دارم زودتر پیدا شه. پیش اومده سه تا سکه پونصد تومنی تو کیفم بوده و وقتی لازم شده یکیشو بدم به راننده، فکر کردم الان کدوم دوتا از اینا با همن که اون یه دونه تکی رو بدم و اینا رو از هم جدا نکنم.
یه همچین آدم خلوچلی، به نظرتون با یه گلدون گل، هرچقدر هم کوچیک باشه و هرچقدر هم واقعا گل نباشه، چه طوری برخورد میکنه؟
باهاش حرف میزدم، قربون صدقش میرفتم، حواسم به آب و خاک و نور و گرما و سرماش بود تا این که کمکم برگاش زیاد شد. از اون گلدون پلاستیکی، بردیمش تو گلدون سفیده. ولی کمکم دیگه اون گلدون سفید هم براش کوچیک شد، و منی که کل هدفم از خریدنش، پر شدن همون گلدونه بود، دیگه حس کردم حوصلهشو ندارم و فهمیدم اشتباه کردم. باید کاکتوس میخریدم که دیر رشد کنه و تندتند نیاز نداشته باشه بهش آب بدی و گلدونش رو عوض کنی. همون موقعها یکی از هماتاقیام یه گلدون بزرگ واسه خودش خرید. از این گلدونای هلالی سفید که گل من رو اگه توش میکاشتیم، خوشگل میشد. نمیدونم پیشنهاد من بود یا دوستم که قرار شد گلم رو بدم بهش. دمدمای عید بود و ما داشتیم برمیگشتیم خونه تا بعد تعطیلات. گلدون رو با خودم نبردم. گذاشتم بمونه خوابگاه. دیگه اصولا بود و نبودش برام فرق نمیکرد. فوقشم کلا پژمرده میشد. قولم به دوستم هم خیلی جدی نبود. بیخیال گلم شدم. گذاشتم بمونه و خشک شه.
رفتیم و وقتی بعد بیست روز برگشتیم، گل ناز نازکنارنجی من در کمال ناباوری، سالم و زنده بود. من سرمو ت دادم که عجب جونی داره این» و هماتاقیم خوشحال شد که میتونه بکاردش تو گلدون جدیدش. تو همون روزای اول بعد تعطیلات، یه باری که رو میز اتاق داشتم بهش آب میدادم خطاب به یکی از دوستام که اومده بود اتاقمون گفتم این گل من رو یادته؟ گذاشته بودم تو تعطیلات همین جا بمونه بپوسه، ولی هنوز خشک نشده. برگشتیم دیدیم سالمه»
و.
و همون شد. گلی که همهٔ مدت تعطیلات رو بدون آب دووم آورده بود، چند روز بعد خشک شد و انداختیمش دور. هماتاقیم تو ذوقش خورد که باید حالا بره پول بده یه گل دیگه بخره و من گذاشتم به حساب این که لابد یادمون رفت بهش آب بدیم و.
گل نازم مرد و اصلا نمیتونم این فکر رو از سرم بندازم بیرون که همون جملهٔ بیرحمانهٔ من باعث مرگش شد.
میدونید، اغلب انواع باکتریها رو نمیتونیم تو محیطای سادهٔ آزمایشگاهی کشت بدیم. یعنی همین باکتری که از دار دنیا فقط یه دونه سلول داره، میفهمه تو محیط طبیعی خودش نیست و تکثیر نمیشه. زنده است ولی علایم حیاتی نداره. همین باکتری ناچیز ناقابل تو تنهایی دووم نمیاره و حالش بده، پس خیلی هم بیراه نیست اگه اسممون رو گذاشتن اشرف مخلوقات.
اشرف مخلوقات اون موجودیه که میتونه سالها تنها باشه و به این تنهایی عادت هم بکنه. همهٔ علایم حیاتیش سرجاش باشه و تازه از ته دلم بخنده. از ته دل خوشحال باشه. انرژی و هدف و برنامه و همه چیز داشته باشه ولی تنها باشه. وقتی اون باکتری تکسلولی که حتی هستهٔ سلولی واقعی نداره، میفهمه نمیشه تنهایی زندگی کرد، تو میتونی آدمیزاد باشی، میلیونها سلول تمایزیافتهٔ فوق پیشرفته داشته باشی، پیشرفتهترین گونهٔ جانوری از جهت تکامل سیستم عصبی مرکزی باشی، انواع و اقسام پیچیدگیهای جسمی و روانی رو داشته باشی ولی اینو نفهمی. مجبور باشی که نفهمی. مجبور باشی صاف تو چش اونی که دلش میخواد بپوسی نگاه کنی و بازم ادامه بدی.
اینه که ما رو اشرف مخلوقات کرده. ما میتونیم یه پلانکتون تنها باشیم تو عمیقترین نقطهٔ اقیانوس و بازم ادامه بدیم. کاری که اون موجود تکسلولی میکروسکوپی هم میدونه چقدر غیرممکنه.کاری که همون پلانکتونه هم انجام نمیده.
عزیزانم، تو چشای آدما نگاه نکنید بهشون بگید گذاشته بودمت بپوسی». به آدما بیمحلی نکنید. آدما رو نکشید.
+میخواستم نظرات رو ببندم. ولی بعد فکر کردم خب که چی؟ مثلا من حالم بده الان و نمیخوام در موردش حرف بزنم؟ واقعیت اینه که من دیگه کلا قابلیت دارم راجع به هرچیزی حرف بزنم. حال عمومیم خوبه، ولی مثل حال عمومی همون آدمیه که یهو قلبش میگیره و وایمیسته. حداقلش اینه تا قبل وایستادنش میشه خوشحال بود. جدی و سخت نگرفت. ولی خب، نمیشه چیزی رو انکار کرد. نمیشه از یه اتفاق محتوم فرار کرد. اگه قراره قلبت یهو وایسته، بهترین کار اینه سعی کنی بخندی اون لحظه و چون نمیدونی کی وایمیسته، بهتره کلا در حال خندیدن باشی. این کاریه که من دارم انجام میدم.
+مسئله، ی-اجتماعی-خانوادگی نیست. گرچه اینا هم هست. ولی اصل قضیه ذات این دنیاست. حالمو دیگه داره به کلی به هم میزنه. جمع کنیم بریم بابا. بسه دیگه.
عرض کنم که، با جماعتی روبهرو هستیم که اگر تمام مشکلات دنیا هم با سردمداری و رهبری ایران حل بشه، نهایت اینه که بگن خب که چی الان؟ هنوز زمستونا هوا سرده و مجبوریم لباس گرم بپوشیم»
+ روحیهای در ما هست که باعث میشه حتی اگر به قله و نهایت موفقیت هم رسیدیم، نتونیم اون رو بفهمیم. (نشونش هم این که وقتی رسیدن به عدد سی از صد رو نمیفهمی و بابتش خوشحال نمیشی، وقتی به نود هم برسی، بازم این سی رو نمیبینی، و اصولا هیچ وقت به نود نمیرسی.) این خاصیت آدمهای ضعیف تمدن مغلوبه.
و خب، ما اینجا آدم ضعیف کم نداریم.
دموکراسی، انتقادپذیری و شفافیت: این رانندههایی که پشت ماشین شمارشون رو میزنن، مینویسن: رانندگی من چطور است؟»
گفتمانسازی: راننده تاکسیهایی که وقتی میخوای بهشون پول غیر خرد بدی، طوری استرس داری که انگار داری به بانک مرکزی دستبرد میزنی.
+یاد بگیریم :)
یه راهش اینه که بابت کمبودهای عاطفی و روحی زندگیت به خودت حق بدی به بقیه بد کنی، بداخلاق و کمظرفیت و عصبانی باشی، بیانصافی کنی، غیبت کنی، تهمت بزنی و دروغ بگی. (در درجات مختلف و به شکلهای مختلف)
راه بعدی اینه که فکر کنی بقیه مقصر کمبودهای تو نیستن و باید اخلاق خوبی داشته باشی تو برخورد باهاشون. (در هر شرایطی منصف و عادل باشی)
من؟ من موجودیام که از نظر تئوریک به راه دوم معتقده، ولی در جریان سختیها و مشقتهای مسیر دوم، دلش میخواد مثل گروه اول رفتار کنه.
مشکل؟ مشکل اینه که نه باورهای تئوریک، علاقهای دارن تغییر کنن به اولی و نه توان عملی، زورش میرسه که تبدیلت کنه به دومی.
نتیجه: عنوان.
پ.ن: از کجا باید فهمید واقعا داری رشد میکنی و توهم نیست؟
شیفت شبم. با همکارم نشستیم دوتایی تلویزیون میبینیم. میپرسه: قسمتهای قبلی این سریال رو دیده بودی؟»
میگم: من راستش تقریبا تنها وقتایی که تلویزیون میبینم، همون شباییه که شیفتم اینجا»
میخنده. میگه: خیلی خوبه. به شرط این که در عوض، وقتتو تو شبکه های اجتماعی هم تلف نکنی»
میگم نه، خیلی نیستم. اینستا که در حد دوستام فقط، اونم واسه این که از حالشون باخبر باشم، ولی خب، وبلاگ مینویسم و واسه اون وقت میذارم»
میگه نه، وبلاگ که فرق میکنه، منظورم همین تلگرام و اینستا و ایناست»
حالا بعدش دیگه چی گفته یا چی گفتم مهم نیست، مهم اینه که وبلاگ فرق میکنه» و حتی کسی هم که من احتمال میدادم با شنیدن اسمش بپرسه چی هست وبلاگ؟» یا مثلا مگه هنوز کسی وبلاگ هم مینویسه؟»، میدونه وبلاگ فرق میکنه»
حالا باز جمع کنید برید:|
پ.ن: شورش رو در آوردم عایا؟ من این طوریام دیگه. خدا نکنه از یه چیزی خوشم بیاد، تا همهٔ عالم رو متقاعد نکنم اون چیز، خوب و عالی و فوقالعاده است، بیخیال نمیشم :)
از شدت غصهٔ اتفاق الف در زندگیات، دوست داری هر چه دلت میخواهد به خدا بگویی، ولی چارهای نیست جز تحمل و صبر.
زمان میگذرد و دقیقا همان اتفاق الف تبدیل میشود به یکی از نقاط قوت خیلی مهم زندگی تو. طوری که یواشکی و با شرمندگی با خودت فکر میکنی اگر موضوع الف وجود نداشت، چه طور قرار بود زندگی کنی؟!
چنین انسانی، عارف و سالک نیست اگر همه چیز (و دقیقا همه چیز) را به خدا میسپارد. او صرفا در زندگی، بارها و بارها، نه فقط به نادانیاش، که به عمق وحشتناک این نادانی، پی برده.
+ نیاز است بگویم این سپردن»، موخره و گام نهایی تلاشهای خالصانه، آگاهانه، مجدانه و طیب و طاهر است و نه جایگزین آنها؟
ن قرآن، هرکدام نمایندهٔ طبقهٔ خاصی هستند:
حضرت آسیه، نمایندهٔ نی که در قدرتاند، اما با جریان فاسد قدرت همراه نیستند و تاوانش را هم میدهند؛
زلیخا، بانویی زیبا، موردتوجه و ثروتمند که ظاهرا همهٔ آن چیزهایی را که اغلب ن آرزو دارند، در اختیار دارد، زنی که حتی وقتی به طور جدی در مظان اتهام خیانت قرار میگیرد، همسرش طاقت ندارد توبیخش کند، نمایندهٔ سبک زندگی ن سلبریتی؛
مادر حضرت موسی علیهالسلام، بانویی که مادر دو پیامبر بزرگ خدا و پرورشدهندهٔ منجی موعود بنیاسرائیل است، بانویی که خداوند شخصا دربارهٔ دوری فرزندش، دلداریاش میدهد و به او وحی میکند؛
همسر حضرت لوط، زنی در خانه و همراه پیامبر خدا که در واقع همراهش نیست. زنی که همسر و بچههایش جزء نجاتیافتگاناند ولی او به تنهایی، آن هم از خانهٔ وحی، مجازات میشود. نمایندهٔ نی دگراندیش(!) از خانوادههایی اصیل و فرهیخته.
بانو صفورا، دختر و همسر پیامبر خدا، دختری اهل کار، فکر، تعقل و حیا. دختری که در ادارهٔ امور، نظر و پیشنهاد و ایده دارد و پدر نیز به حکم خرد، نظرات او را میپذیرد.
و.
و . و من بین ن قرآن، بیش از همه با ملکهٔ سبأ همذاتپنداری میکنم. زنی تمدار که عقل و خرد»، نقطهٔ ضعف و همزمان قوتاش است. زنی که ندانستن فرق آب و شیشه و حرکتی نابخردانه (اتفاقی که شاید برای ن دیگر غیر از او فقط مجالی برای خنده و دلبریهای ابلهانه با نمایش نادانی است)، تهماندهٔ غرورش را میشکند. زنی که تمام فاصلهاش تا تسلیم شدن، فقط همان تهماندهٔ ناچیز غرور بود که با نادانستن موضوعی ساده شکست.
ندانستن (نه هر ندانستنی البته)، فاصلهٔ من است تا شکستن. تا تسلیم شدن. تا.
رمز این مطلب، عنوان پست فعلیه.
حالم بده، خیلی بد.
جنوب میخوام. دقیقا و فقط جنوب میخوام و هیچ جوره جور نمیشه.
بعد از این که طی چهار بار جنوب رفتن (که آخرینش سال ۹۲ بود)، چه سپاه شهر و چه بسیج دانشگاه (با همهٔ زحماتشون که دستشون هم درد نکنه و اجرشون با خود شهدا انشالله) ولی خب، به قدر کافی زدن تو ذوقم، دیگه جنوب نرفتم. البته تقصیر اون بندگان خدا هم نبود واقعا. من اردوی بازدیدی نمیخواستم، نمیخوام.
بعد چهار دفعه شبیه گردشگرا جنوب رفتن، دلم موندن میخواست. دلم خادمی میخواست و جور نشد. دلم نمیخواد این همه راه برم و مجبور باشیم تند تند بگذریم و رد شیم. دلم میخواد یه ماشین زیر پام باشه برم تکتک یادمانا هر کدوم رو هرچقدر دلم خواست بمونم. اگه با درد رفته باشید جنوب میدونید من چی میگم. من دیگه نمیتونم برم جنوب زیارت» کنم و متبرک» شم. من میرم جنوب که دردهام رو تعریف کنم، جواب بگیرم برگردم. میرم که انرژی بگیرم واسه ادامه دادن. میرم همهٔ اون حرفایی رو بزنم که فقط همونجا به همون آدما میشه گفت و لاغیر.
اصلا تحمل اردوی بازدیدی و دریوری شنیدن ندارم. تبدیل به چیزی شدم که تو مذهبیترین مملکت عالم، برای نیازهای معنویم جواب ندارم و هیچکسی نیست بشه غصهٔ این حال رو براش تعریف کرد.
بسیاری از عبادتهای اسلام (نماز یا ذکر گفتن برای مثال)، در واقع تمرین نظم، تزکیهٔ نیت، تمرکز و حتی مسائلی مثل عادت به نظافت و آراستگی هستند؛ در حالی که نهایت استفادهٔ ما از آنها، ظاهر عمل است که دقیقا کماهمیتترین قسمت ماجراست.
+ یه تعبیری اخیرا خوندم به اسم ولگرد فرهنگی»؛ بسیار جذاب و رساست به نظرم ^_^ [انشالله که شاملش نباشیم و نشیم]
(+تا تکفیر نشدم بگم که با همهٔ متن آقای موگویی به طور کامل موافق نیستم، چیزی که باهاش موافقم، محتوای کلی مطلبه.)
ما واقعا چه اطلاعی از اوضاع عالم داریم وقتی دانستههایمان از رسانهها است (کمیت لنگ همیشگی ما)، وقتی تاثیرگذارترین آدمها به دنبال گمنامیاند و وقتی چنان درگیر جنگ و اقلیتیم که خیلی حرفها را اصولا نمیشود به شکل عمومی مطرح کرد.
+الحمدلله ربالعالمین فی جمیع الاحوال
+خوبم الان:)
قبلا نوشته بودم که مجموعهٔ قصههای خوب برای بچههای خوب» مرحوم آذریزدی از کتابای محبوب من بود تو دورهٔ ابتدایی. نوشته بودم که بعضی از جملات داستانهای این مجموعهٔ چند جلدی رو هنوزم حفظم. از جمله یه داستانی به اسم لوطی انتری و جدال عمو علی با داش علی»، که شخصیت اصلی قصه یه بنده خداییه به اسم عمو علی» که حالا چرا اسمش اینه و داستان کلا چیه خیلی مهم نیست، مهم اینه که این آدم توی داستان یه اتفاق بدی براش میافته ولی انقدر آدم فهمیدهایه که اهل گله و شکایت پیش این و اون نیست و یه جملهٔ طلایی داره همین آدم که از بچگی تو ذهنم مونده؛ میفرماد که:
خریدارِ دلِ شکسته و اشک و این چیزها خداست. مردم که تقصیری ندارند.»
و راست میگه.
عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشههای رنگی پنجرههای قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پلههای بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزهای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقالهای روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمعوجور خانه، دست کشیدن روی سر پیچکهای دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینتهای قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگتر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانهای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدمها، فکر میکنم، این سفر منحصربهفرد است. من هم فکر میکنم عشق، فقط یک بار اتفاق میافتد.
پ.ن حذفشونده: آیا میتونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|
خب، میخوام یکی از شعاریترین پستای نودوهفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نودوهفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من میخواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه.
سال سختی بود. پراسترسترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نودوهفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.
سال پر از انتظاری بود. انتظار در سختترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترسهای درونیام. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.
در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نودوهفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.
و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: میدونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمیشه، ولی حسابی جواب میده. جواب میده وقتی تو قعر گرفتاریهای شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکستهای سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت میگه دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمیگیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، اینجور موقعها خوشحال میشی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و میگه حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خستهام و دوست دارم بیشتر بهم نزدیک شه، بیشتر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»
و اینجا همون نقطهایه که حس میکنی با ذوق به فرشتههاش میگه دلخورم از دستش، خیلیام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. میدونه دوستش دارم. تو ته گرفتاریهاشم میدونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی میخواد.»
اینجا همونجاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر میشه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)
زندگی توحیدی جواب میده. تا اینجا که جواب داده.
سالتون پر از برکت انشالله:)
اولنوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|
نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم دهتا مطلب مهمتر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)
۱. هرمه
۲. جورچین
۳. #خودشان_میدانند
۴. دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی
۵. مرکز طوفان
۶. استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!
۷. باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تلهفیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)
۸. پیرامون عشق»
۹. تاثیر سنتهای تاریخی در فقه؟
۱۰. جایی برای سکنا گرفتن
پسرخالهٔ نه ده سالم داره با تبلتش فوتبال بازی میکنه. میگه جام جهانیه. من فرانسهام. ایران هم هست توش»، بازی میکنه و گلایی که میزنه رو نشونم میده. بازی بعدی، بعدی و بعدی. بعد یهو با ذوق میگه ببین من و ایران رسیدیم فینال! من از قصد میبازم که ایران برنده شه» :)
و بدین ترتیب، سال جدید با یه گوله حس خوب شروع میشه :)
+ روز آخر سال با یکی از بچهها رفته بودم بیرون. بهش گفتم بیا بریم یه روسری خوشحال بخریم. دلم یه روسری خوشحال میخواد.» بعد تو هر مغازهای میرفتیم جملاتمون این شکلی بود: به نظرت کدوم خوشحالتره؟»، این الان خوشحال هست؟»، میگم خوشحال باشه! این چیه آخه؟» و.
سالتون پر از چیزای خوشحال:)
خب، میخوام یکی از شعاریترین پستای نودوهفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نودوهفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من میخواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه.
سال سختی بود. پراسترسترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نودوهفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.
سال پر از انتظاری بود. انتظار در سختترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترسهای درونیم. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.
در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نودوهفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.
و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: میدونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمیشه، ولی حسابی جواب میده. جواب میده وقتی تو قعر گرفتاریهای شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکستهای سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت میگه دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمیگیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، اینجور موقعها خوشحال میشی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و میگه حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خستهام و دوست دارم بیشتر بهم نزدیک شه، بیشتر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»
و اینجا همون نقطهایه که حس میکنی با ذوق به فرشتههاش میگه دلخورم از دستش، خیلیام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. میدونه دوستش دارم. تو ته گرفتاریهاشم میدونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی میخواد.»
اینجا همونجاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر میشه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)
زندگی توحیدی جواب میده. تا اینجا که جواب داده.
سالتون پر از برکت انشالله:)
اولنوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|
نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم دهتا مطلب مهمتر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)
۱.هرمه
۲.جورچین
۴.دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی
۶.استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!
۷.باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تلهفیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)
عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشههای رنگی پنجرههای قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پلههای بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزهای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقالهای روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمعوجور خانه، دست کشیدن روی سر پیچکهای دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینتهای قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگتر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانهای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدمها، فکر میکنم، این سفر منحصربهفرد است. من هم فکر میکنم عشق، فقط یک بار اتفاق میافتد.
پ.ن حذفشونده: آیا میتونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|
ما واقعا چه اطلاعی از اوضاع عالم داریم وقتی دانستههایمان از رسانهها است (کمیت لنگ همیشگی ما)، وقتی تاثیرگذارترین آدمها به دنبال گمنامیاند و وقتی چنان درگیر جنگ و اقلیتیم که خیلی حرفها را اصولا نمیشود به شکل عمومی مطرح کرد.
+الحمدلله ربالعالمین فی جمیع الاحوال
+خوبم الان:)
قبلا نوشته بودم که مجموعهٔ قصههای خوب برای بچههای خوب» مرحوم آذریزدی از کتابای محبوب من بود تو دورهٔ ابتدایی. نوشته بودم که بعضی از جملات داستانهای این مجموعهٔ چند جلدی رو هنوزم حفظم. از جمله یه داستانی به اسم لوطی انتری و جدال عمو علی با داش علی»، که شخصیت اصلی قصه یه بنده خداییه به اسم عمو علی» که حالا چرا اسمش اینه و داستان کلا چیه خیلی مهم نیست، مهم اینه که این آدم توی داستان یه اتفاق بدی براش میافته ولی انقدر آدم فهمیدهایه که اهل گله و شکایت پیش این و اون نیست و یه جملهٔ طلایی داره همین آدم که از بچگی تو ذهنم مونده؛ میفرماد که:
خریدارِ دلِ شکسته و اشک و این چیزها خداست. مردم که تقصیری ندارند.»
و راست میگه.
رمز این مطلب، عنوان پست فعلیه.
حالم بده، خیلی بد.
جنوب میخوام. دقیقا و فقط جنوب میخوام و هیچ جوره جور نمیشه.
بعد از این که طی چهار بار جنوب رفتن (که آخرینش سال ۹۲ بود)، چه سپاه شهر و چه بسیج دانشگاه (با همهٔ زحماتشون که دستشون هم درد نکنه و اجرشون با خود شهدا انشالله) ولی خب، به قدر کافی زدن تو ذوقم، دیگه جنوب نرفتم. البته تقصیر اون بندگان خدا هم نبود واقعا. من اردوی بازدیدی نمیخواستم، نمیخوام.
بعد چهار دفعه شبیه گردشگرا جنوب رفتن، دلم موندن میخواست. دلم خادمی میخواست و جور نشد. دلم نمیخواد این همه راه برم و مجبور باشیم تند تند بگذریم و رد شیم. دلم میخواد یه ماشین زیر پام باشه برم تکتک یادمانا هر کدوم رو هرچقدر دلم خواست بمونم. اگه با درد رفته باشید جنوب میدونید من چی میگم. من دیگه نمیتونم برم جنوب زیارت» کنم و متبرک» شم. من میرم جنوب که دردهام رو تعریف کنم، جواب بگیرم برگردم. میرم که انرژی بگیرم واسه ادامه دادن. میرم همهٔ اون حرفایی رو بزنم که فقط همونجا به همون آدما میشه گفت و لاغیر.
اصلا تحمل اردوی بازدیدی و دریوری شنیدن ندارم. تبدیل به چیزی شدم که تو مذهبیترین مملکت عالم، برای نیازهای معنویم جواب ندارم و هیچکسی نیست بشه غصهٔ این حال رو براش تعریف کرد.
بسیاری از عبادتهای اسلام (نماز یا ذکر گفتن برای مثال)، در واقع تمرین نظم، تزکیهٔ نیت، تمرکز و حتی مسائلی مثل عادت به نظافت و آراستگی هستند؛ در حالی که نهایت استفادهٔ ما از آنها، ظاهر عمل است که دقیقا کماهمیتترین قسمت ماجراست.
+ یه تعبیری اخیرا خوندم به اسم ولگرد فرهنگی»؛ بسیار جذاب و رساست به نظرم ^_^ [انشالله که شاملش نباشیم و نشیم]
(+تا تکفیر نشدم بگم که با همهٔ متن آقای موگویی به طور کامل موافق نیستم، چیزی که باهاش موافقم، محتوای کلی مطلبه.)
مسئله، فقرا نیستن، مشکلات اقتصادی و محیطزیستی و فرهنگی نیست. مسئله علم نیست، قدرت نفوذ نیست. مسئله هیچی نیست. همینه که دنیا عادی با ما برخورد کنه. جانی دپ و آنجلینا جولی این ورا هم بیان. کیافسی شعبهٔ رسمی داشته باشه، ورزشکارامون از گوشی سامسونگ و کفش نایک محروم نباشن. فیلما سانسور نشه، افتتاحیهٔ مسابقات رسمی جهانی، کامل پخش شه. لیدی گاگا و ادل اینجا کنسرت بذارن، خوانندههایی که رفتن برگردن، منزوی نباشیم، غیرعادی نباشیم، تروریست نباشیم، زن رئیسجمهورمون مثل بقیهٔ ی رئیسجمهورا باشه، انقدر دشمن دشمن نکنیم، پرواز تهران-تلآویو راه بیفته. دنیا همجنسگرایی یا همجنسبازی یا هرچی اسمش هست رو رسمی نکنه، اون وقت ما هنوز گشت ارشاد داشته باشیم که به یه رابطهٔ سادهٔ دونفری دختر و پسرا گیر بده.
مسئله این چیزاست و من تحسین میکنم آدمایی که رکوراست مسئلهشون رو میگن و همون قدر بدم میاد از اونا که مسئلهشون رو قایم میکنن، رنگ میکنن و جای قناری میفروشن به ما.
نشونش؟ نشونش اینه که اگه از نظر علم و اقتصاد و فرهنگ و قدرت نظامی همین و بلکه کمتر باشیم و اینا که گفتم راه بیفته، مسئلهشون حل میشه.
+ ادا درنیاریم.
+یه تعدادی از اون بالاییها، به شکل دیگهای، مسئلهٔ منم هستن. نیاید بگید به دغدغههای بقیه توهین نکن.»
الیوم یکی از گرفتاریهای ما اینه که تو ایران زندگی میکنیم! چرا؟ مشخصه! شما داری تو یه مملکت زندگی میکنی با پیشینهٔ فوق درخشان شعر. حالا مشکلش چیه؟ مشکل اینجاست که شما به عنوان یه جوان امروزی، مثلا یه ذره آشنا به متون ادبی شرق و غرب عالم، در جریان فیلم و سریال و سبک زندگی آدمای دنیا، در معرض انواع و اقسام متون دلنوشتهٔ داخلی و احیانا خارجی، وقتی میخوای تعریف کنی دلت واسه کسی تنگ شده، از همهٔ همینایی که خوندی کمک میگیری، مقادیر زیادی آه و ناله هم به شکل زیرپوستی بهش تزریق میکنی، تهشم نصف بیشتر متنا شبیه همن و تازه بازم میبینی حق مطلب رو ادا نکردی و یه آهنگ (ترجیحا خارجکی) هم ضمیمهش میکنی، اون وقت هفت هشت قرن پیش، یه پیرمرد شصت هفتادساله خیلی سردستی فرموده:
من غلام قمرم غیر قمر هیچ مگو»
و خلاص!
فرمود: خیر الکلام ما قل و دل»
پسرخالهٔ نه ده سالم داره با تبلتش فوتبال بازی میکنه. میگه جام جهانیه. من فرانسهام. ایران هم هست توش»، بازی میکنه و گلایی که میزنه رو نشونم میده. بازی بعدی، بعدی و بعدی. بعد یهو با ذوق میگه ببین من و ایران رسیدیم فینال! من از قصد میبازم که ایران برنده شه» :)
و بدین ترتیب، سال جدید با یه گوله حس خوب شروع میشه :)
+ روز آخر سال با یکی از بچهها رفته بودم بیرون. بهش گفتم بیا بریم یه روسری خوشحال بخریم. دلم یه روسری خوشحال میخواد.» بعد تو هر مغازهای میرفتیم جملاتمون این شکلی بود: به نظرت کدوم خوشحالتره؟»، این الان خوشحال هست؟»، میگم خوشحال باشه! این چیه آخه؟» و.
سالتون پر از چیزای خوشحال:)
خب، میخوام یکی از شعاریترین پستای نودوهفت رو هم بذارم و تموم شه امسال. سال عجیبی بود نودوهفت. قرار بود اتفاقای خاصی توش بیفته ولی یا نیفتاد یا اون موقع که من میخواستم نیفتاد تا معلوم بشه دنیا دست کیه.
سال سختی بود. پراسترسترین شب زندگیم طی نه ده سال گذشته یکی از شبای نودوهفت بود. کارم کشید به پروپرانولول خوردن، اونم دوتایی.
سال پر از انتظاری بود. انتظار در سختترین حالتی که بتونم تصور و تحمل کنم و سالی بود پر از چالش مواجه شدن با ترسهای درونیم. دو سه تا قورباغهٔ بزرگ رو مجبور شدم قورت بدم امسال و یکیشون رو هنوزم نتونستم کامل ببلعم و مونده رو گلوم.
در هر صورت، هرچی بود گذشت و امیدوارم روند یکی دو تا تغییر مثبتی که آرزوی طولانی چندسالم بودن و از نودوهفت شروع شدن، همچنان ادامه داشته باشن.
و اما قسمت شعاری این پست که گفته بودم: میدونید، خداباور بودن (تو همین معنای توحیدیش) گرچه تو دنیایی که این همه ایدئولوژی رنگارنگ با اسامی قشنگ و جالب هست، خیلی باکلاس محسوب نمیشه، ولی حسابی جواب میده. جواب میده وقتی تو قعر گرفتاریهای شخصی، درسی، خانوادگی، تو ته ته شکستهای سنگین زندگی، یه کسی دم گوشت میگه دیدی دوستت نداره؟ دیدی حواسش بهت نیست؟ دیدی فراموشت کرده؟ اگه نکرده پس کو کمکش؟ چرا دستت رو نمیگیره؟ چرا حواسش به این همه آدم هست ولی به تو نیست؟ مگه تو چی ازش خواسته بودی؟»، اینجور موقعها خوشحال میشی وقتی قلبت رو طوری تربیت کردی که محکم وایمیسته و میگه حواسش نیست؟! انقدر بهم محبت کرده و انقدر هوامو داشته که اگه تا آخر زندگیم هیچ نعمت جدیدی هم بهم نده، بازم کافیه. خستهام و دوست دارم بیشتر بهم نزدیک شه، بیشتر بهش نزدیک شم و از این خمودگی دربیام، ولی فراموشم کرده باشه؟! حاشا و کلا که چنین خزعبلی رو بهش نسبت بدم.»
و اینجا همون نقطهایه که حس میکنی با ذوق به فرشتههاش میگه دلخورم از دستش، خیلیام دلخورم. ولی ازم ناامید نیست. میدونه دوستش دارم. تو ته گرفتاریهاشم میدونه حواسم بهش هست. برید ببینید چی میخواد.»
اینجا همونجاست که به اندازهٔ یقین من، آرامش سرازیر میشه. کمه. یقینم خیلی کمه. ولی آرامش، کمشم زیاده:)
زندگی توحیدی جواب میده. تا اینجا که جواب داده.
سالتون پر از برکت انشالله:)
اولنوشت ناظر به پ.ن مطلب قبل: بالاخره طاقت نیاوردم:|
نشستم مطالب سال اخیر این وبلاگ رو نگاه کردم و به نظرم دهتا مطلب مهمتر سالی که گذشت اینا بودن: (به ترتیب از قدیم به جدید)
۱.هرمه
۲.جورچین
۴.دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی
۶.استاد تویی! بقیه اداتو درمیارن!
۷.باوری هست؟ (اگه خوندید حتما تلهفیلم پیشنهادی توش رو هم ببینید)
عشق، یعنی بدون اختیار، وارد خانهٔ شخصیت یک انسان دیگر شدن. محو زیبایی شیشههای رنگی پنجرههای قدی تالار اصلی شدن، یاد گرفتن قلق باز کردن در ورودی، خو کردن به پلههای بلند زیرزمین، یاد گرفتن جاهایی از درها و دیوارها که رنگشان پریده، شمارهٔ کاشی شکستهٔ حوض فیروزهای وسط حیاط را بلد بودن، شمردن پرتقالهای روی شاخهٔ تنها درخت باغچهٔ جمعوجور خانه، دست کشیدن روی سر پیچکهای دیوار پشتی، رنگ روشن زدن به کابینتهای قدیمی آشپزخانهٔ کوچک تا بزرگتر به نظر برسد و در یک کلام، ساکن خانهای شدن که همه چیزش را (همهٔ چیزهای خوب و بدش را) به یک اندازه دوست داشته باشی. عشق یعنی سفر کردن به آن خانه و زندگی کردن در آن، یاد گرفتن آن خانه و خواستنش، همان طور که هست. من هم مثل بعضی آدمها، فکر میکنم، این سفر منحصربهفرد است. من هم فکر میکنم عشق، فقط یک بار اتفاق میافتد.
پ.ن حذفشونده: آیا میتونم طاقت بیارم و تا شروع سال بعد دیگه پست نذارم؟:|
ما واقعا چه اطلاعی از اوضاع عالم داریم وقتی دانستههایمان از رسانهها است (کمیت لنگ همیشگی ما)، وقتی تاثیرگذارترین آدمها به دنبال گمنامیاند و وقتی چنان درگیر جنگ و اقلیتیم که خیلی حرفها را اصولا نمیشود به شکل عمومی مطرح کرد.
+الحمدلله ربالعالمین فی جمیع الاحوال
+خوبم الان:)
گاهی آدم باید بنشیند وسط گرفتاریها با خودش بگوید:
ما به فلک بودهایم یار ملک بودهایم
باز همان جا رویم جمله که آن شهر ماست
بلکه حالش بهتر شود.
+ هرکس که همواره انتظار روبهرو شدن با پروردگارش را دارد، (بداند که) قطعا زمان تعیینشدهٔ (دیدار) خدا خواهد آمد.»
سورهٔ عنکبوت | آیهٔ۵
میدونید، یه قسمت خیلی جالب زندگیای که توش به پروردگار واحدی اعتقاد داری، اینه که بنبست معنا نداره. یعنی من تو سختترین شرایط حتی وقتی میخوام تو دل خودم غر بزنم و بگم دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد»، نمیتونم!
به محض این که میخوام اینو بگم، راههای نرفته میان جلوی چشمم. اونم نه راههای نرفتهای که خیلی سخت و عجیب و طاقتفرسا باشن، نه، همین یه سری راهحلهای معمولی.
+ البته گاهی انقدر خستهام که حوصلهٔ همین راههای معمولی رو هم ندارم و میگم ولش کن. بذا هر چی میخواد بشه. میخوام تنبلی کنم اصلا»، ولی به هرحال تو این حالت هم جملهٔ دیگه هیچ کاری از دستت برنمیاد» واقعیت نداره :)
هشام بن حکم که از یاران و شاگردان امام صادق و امام کاظم (علیهماالسلام) است، میگوید:
ابن ابیالعوجا» و ابوشاکر دیصانی» و عبدالملک بصری» و ابن مقفع» (که از سران و بزرگان ادیبان و مادیگرایان زمان امام ششم بودند) نزدیک خانهٔ خدا اجتماع کردند و زائرین خانهٔ خدا را استهزا میکردند و به قرآن طعنه میزدند.
ابنابیالعوجا به دوستان مادیگرای خود پیشنهاد داد: بیایید هر یک از ما یک چهارم قرآن را مورد نقض قرار دهیم و در سال آینده در همین جا گرد آییم و شکست قرآن را که نتیجهٔ مطالعه و دقت همهٔ ما خواهد بود، در بین مردم مطرح کنیم تا با این فعالیت گروهی با تمام قرآن مبارزه کرده و آن را به شکست بکشانیم. وقتی قرآن شکست خورد و نقض گردید، نبوت هم باطل میشود و در نتیجه اسلام به شکست میانجامد و هدف ما برآورده خواهد شد.
همگی پیشنهاد ابنابیالعوجا را پذیرفتند و برای مبارزه با قرآن از یکدیگر جدا شدند. چون سال آینده فرا رسید، ابنابیالعوجا که خود داوطلب پیشنهاد معارضه علمی و فکری با قرآن بود، سخن خود را آغاز کرد و گفت: من از وقتی از یکدیگر جدا شدیم در این آیه فکر میکردم:
فَلَمَّا اسْتَیْأَسُوا مِنْهُ خَلَصُوا نَجِیًّا» |وقتی برادران یوسف از بازگرداندن برادرشان بنیامین مأیوس شدند، با خود خلوت کردند و سر خود را به میان آوردند| آیه ۸۰، سورهٔ مبارکهٔ یوسف
و هرچه اندیشیدم نتوانستم بر فصاحت و معانی این آیه چیزی بیفزایم و این آیه مرا از اندیشه در آیات دیگر بازداشت. عبدالملک گفت: من هم از وقتی از شما جدا شدم در این آیه فکر میکردم:
یَا أَیُّهَا النَّاسُ ضُرِبَ مَثَلٌ فَاسْتَمِعُوا لَهُ إِنَّ الَّذِینَ تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ لَنْ یَخْلُقُوا ذُبَابًا وَلَوِ اجْتَمَعُوا لَهُ وَإِنْ یَسْلُبْهُمُ الذُّبَابُ شَیْئًا لَا یَسْتَنْقِذُوهُ مِنْهُ ضَعُفَ الطَّالِبُ وَالْمَطْلُوبُ»|ای مردم! مثلی برای شما زده شده است؛ آن را بشنوید: کسانی (بتهایی) را که غیر از خدای یگانه، معبود خود میخوانید هرگز توان آفرینش مگسی را ندارند، اگرچه همگی بر انجام آن همکاری کنند و اگر مگس (ناتوان) چیزی را از آنها بگیرد قدرت بازگرفتن آن را ندارند. طالب و مطلوب هر دو ناتوانند|آیهٔ ۷۳، سورهٔ مبارکهٔ حج
ابوشاکر گفت: من هم از زمانی که از شما جدا شدم در این آیه میاندیشیدم:
لَوْ کَانَ فِیهِمَا آلِهَةٌ إِلَّا اللَّهُ لَفَسَدَتَا فَسُبْحَانَ اللَّهِ رَبِّ الْعَرْشِ عَمَّا یَصِفُونَ»|اگر در آسمان و زمین خدایانی جز خدای یکتا بودند، آنها را به فساد و تباهی میکشیدند|آیهٔ۲۲، سورهٔ مبارکهٔ انبیا
و نتوانستم نظیر آن را بیاورم.
ابنمقفع خطاب به همفکرانش گفت: این قرآن از نوع سخن انسان نیست و من زمانی که با شما وداع کردم در این آیه فکر میکردم:
وَقِیلَ یَا أَرْضُ ابْلَعِی مَاءَکِ وَیَا سَمَاءُ أَقْلِعِی وَغِیضَ الْمَاءُ وَقُضِیَ الْأَمْرُ وَاسْتَوَتْ عَلَى الْجُودِیِّ وَقِیلَ بُعْدًا لِلْقَوْمِ الظَّالِمِینَ»|خطاب شد ای زمین آب خود را فرو بر و ای آسمان باران را قطع کن، آب کم گردید و به زمین فرو رفت و حکم خدا پایان یافت و کشتی نوح بر کوه جودی پهلو گرفت و گفته شد مرگ و لعنت بر ستمگران|آیهٔ۴۴، سورهٔ مبارکهٔ هود
و به شناخت کامل آن نرسیدم و نتوانستم همانند آن را بیاورم.
هشام گوید: در این هنگام که این چهار نفر اعتراف به ضعف خود کرده بودند، امام صادق علیهالسلام که به حج آمده بودند از کنار آنها عبور کرد و این آیه را برای آنان تلاوت فرمود:
قُلْ لَئِنِ اجْتَمَعَتِ الْإِنْسُ وَالْجِنُّ عَلَى أَنْ یَأْتُوا بِمِثْلِ هَذَا الْقُرْآنِ لَا یَأْتُونَ بِمِثْلِهِ وَلَوْ کَانَ بَعْضُهُمْ لِبَعْضٍ ظَهِیرًا»|ای پیامبر! بگو اگر جنس و انس جمع شوند که همانند این قرآن را بیاورند نمیتوانند نظیر آن را بیاورند، هرچند بعضی از آنها به پشتیبانی برخی دیگر برخیزند|آیهٔ۸۸، سورهٔ مبارکهٔ اسرا
بعضی از این چهار نفر به یکدیگر نگاه کردند و گفتند: اگر برای اسلام حقیقتی وجود داشته باشد، وصایت و خلافت آن جز به جعفر بن محمد منتهی نمیشود. ما یک مرتبه او را ندیدیم مگر این که پوست بدنمان از هیبت او جمع شد. سپس با اعتراف به عجز خود از یکدیگر جدا شدند. »
خب، این همه رو نوشتم که بگم قرآن کتاب خداست و وحی از نظر من حقیقت داره و کتابی مشابه قرآن نمیشه آورد و .؟ قطعا خیر. اینا مسائلیه که اگه کسی قبول داره، داره و اگرم نداره با این چیزا معتقد نمیشه.
کتابی که این متن رو ازش نوشتم از بچگیِ من، تو کتابخونهٔ ما بود (یه هدیه از طرف مامان و مثلا منه به بابا، وقتی من پنج سالم بود و به مناسبت روز معلم، و هنوز ذوق این که منم تو این هدیه با مامان شریک بودم یادمه)، الغرض، کتاب از همون موقعهایی که یاد گرفتم بخونم، دم دستم بود و چندین بار خوندمش و فکر میکنم از همون دفعهٔ اول، چیزی که برام عجیب بود آیاتی بودن که تو این ماجرا بهشون اشاره شده. آیاتی که به نظر من خیلی سادهتر از این بودن که بتونن در این حد روی کسی تاثیر بذارن. این آیات ساده واقعا چی دارن که باعث بشن یه آدم انقدر ناتوان بشه که دیگه احساس کنه نمیتونه ادامه بده؟ انگار توقع داشتم مثلا این آدمها در مقابل طولانیترین آیهٔ قرآن کم بیارن یا حداقل در برابر آیاتی که دربارهٔ مفاهیم جهانشناسی حرف میزنن، که این طور نبود، ولی به هرحال این مطلب تو ذهنم موند.
سالها بعد، یه باری وقتی داشتم قرآن میخوندم و رسیدم به آیهٔ اول سورهٔ دهر (انسان) (هَلْ أَتَى عَلَى الْإِنْسَانِ حِینٌ مِنَ الدَّهْرِ لَمْ یَکُنْ شَیْئًا مَذْکُورًا»|آیا برههای از روزگار بر انسان سپری شده که چیز قابل یادآوری و نام بردن نبوده باشد؟) یادمه تا مدتها نمیتونستم دیگه قرآن بخونم. مدام دوست داشتم فقط به این آیه فکر کنم و احساس میکردم از این مبهوتکنندهتر نمیشه حرف زد. حالا چند وقت قبل رسیدم به آیهٔ دیگهای که باز نمیشد ازش رد شد:
وَیَوْمَ یُنَادِیهِمْ فَیَقُولُ أَیْنَ شُرَکَائِیَ الَّذِینَ کُنْتُمْ تَزْعُمُونَ|قَالَ الَّذِینَ حَقَّ عَلَیْهِمُ الْقَوْلُ رَبَّنَا هَؤُلَاءِ الَّذِینَ أَغْوَیْنَا أَغْوَیْنَاهُمْ کَمَا غَوَیْنَا تَبَرَّأْنَا إِلَیْکَ مَا کَانُوا إِیَّانَا یَعْبُدُونَ | روزی را یاد کن که آنان را ندا میدهند؛ بدین صورت که میفرماید: کجایند شریکانی که همواره برای من میپنداشتید؟»|معبودان سرکش که آن سخن (خدا دربارهٔ مجازات کافران)، در مورد آنان (نیز) قطعی شده است میگویند: پروردگارا، اینان کسانی هستند که ما گمراهشان کردیم. آنان را گمراه کردیم (، و ایشان با اختیار خود، به وسوسههای ما دل سپردند)؛ مانند گمراه شدن خودمان (که با اختیار خودمان بود و نه اجبار دیگران). ما رابطهای (با آنان) نداریم و به تو پناه میآوریم. آنان اصلا ما را نمیپرستیدند (؛بلکه پیرو هوای نفسشان بودند).» |آیات ۶۲و۶۳، سورهٔ مبارکهٔ قصص
و خب، قابل توضیح نیست. قابل توضیح نیست که چطور یک کتاب میتونه این همه زنده باشه، که بدونه دقیقا چه کلماتی حال روح تو رو وصف میکنن.
اگه از من بپرسید میگم بهترین قسمت دین، اختصاصی بودنشه؛ که خدایی داره برای همه ولی در عین حال اختصاصا برای تو، و امامی داره برای همه ولی با این وجود اختصاصا برای تو و کتابی داره برای همه ولی باز هم اختصاصا.
متن از: قصههای قرآن، محمدرضا اکبری، انتشارات پیام عترت
برایم سوال شده که باید چه کنم؟ اینجا را ببندم؟ بروم جیپلاس حرفهایم را بنویسم؟ کلا حرف نزنم یا به این سخنرانیهای یکطرفه بدون مخاطب ادامه بدهم؟»
تاثیر سنتهای تاریخی در فقه؟» و تا حدودی هم
بیاید آدم فضایی نباشیم» نظر گذاشتن (حتی اونایی که به دلایل مشخصی، بهشون جواب ندادم). اون اولی مخصوصا، یکی از اون جنس بحثای موردعلاقهٔ من رو محقق کرد.
مسئله، فقرا نیستن، مشکلات اقتصادی و محیطزیستی و فرهنگی نیست. مسئله علم نیست، قدرت نفوذ نیست. مسئله هیچی نیست. همینه که دنیا عادی با ما برخورد کنه. جانی دپ و آنجلینا جولی این ورا هم بیان. کیافسی شعبهٔ رسمی داشته باشه، ورزشکارامون از گوشی سامسونگ و کفش نایکی محروم نباشن. فیلما سانسور نشه، افتتاحیهٔ مسابقات رسمی جهانی، کامل پخش شه. لیدی گاگا و ادل اینجا کنسرت بذارن، خوانندههایی که رفتن برگردن، منزوی نباشیم، غیرعادی نباشیم، تروریست نباشیم، زن رئیسجمهورمون مثل بقیهٔ ی رئیسجمهورا باشه، انقدر دشمن دشمن نکنیم، پرواز تهران-تلآویو راه بیفته. دنیا همجنسگرایی یا همجنسبازی یا هرچی اسمش هست رو رسمی نکنه، اون وقت ما هنوز گشت ارشاد داشته باشیم که به یه رابطهٔ سادهٔ دونفری دختر و پسرا گیر بده.
مسئله این چیزاست و من تحسین میکنم آدمایی که رکوراست مسئلهشون رو میگن و همون قدر بدم میاد از اونا که مسئلهشون رو قایم میکنن، رنگ میکنن و جای قناری میفروشن به ما.
نشونش؟ نشونش اینه که اگه از نظر علم و اقتصاد و فرهنگ و قدرت نظامی همین و بلکه کمتر باشیم و اینا که گفتم راه بیفته، مسئلهشون حل میشه.
+ ادا درنیاریم.
+یه تعدادی از اون بالاییها، به شکل دیگهای، مسئلهٔ منم هستن. نیاید بگید به دغدغههای بقیه توهین نکن.»
آدمی که میخواهد دنیا را تغییر بدهد، اگر عاقل باشد میفهمد که برای این کار زیادی کوچک است؛ آن وقت تصمیم میگیرد خودش را عوض کند (او دچار سندرمی است که بر اساس آن، بالاخره یک چیزی باید بهتر شود). آدمی که آن که طور که باید، نمیتواند خودش را عوض کند، راه میرود و از تغییر نکردن دنیا حرص میخورد و خودش را به اندازهٔ خودش مقصر میداند. آدمی که تغییر نکرده، از بقیه میپرسد:شما چطور میتوانید انقدر خوب با اضطرابِ تغییر ندادن دنیا، با هولِ عوض نشدنِ خودتان کنار بیایید؟» و آدمها میخندند:حالا مگر قرار است کسی دنیا را عوض کند؟! مگر دنیا عوضشدنی است؟!» آدم اولی به این همه خوشی، به این توان راحت دیدن مسئله، حسودیاش میشود.
پ.ن: نمیدونم دفعهٔ چندمه که قرار میذارم با خودم یه مدت طولانی یا نیمهطولانی ننویسم و نهایتا یکی دو هفته دووم میارم.
طبعا همهٔ ما بیش و پیش از این که نویسنده باشیم، خوانندهایم. من همیشه موجود پرهیاهویی بودهام و همهجا، از سرکلاسهای مختلف در مقاطع تحصیلی متفاوت تا مجموعههایی که با آنها کار میکردم و جمعهای دوستانه و همین فضای وبلاگ، کلا موجود ساکتی نبودهام. معمولا ترس یا نگرانی خاصی از قضاوت بقیه ندارم و آنچه که باید بگویم را میگویم؛ خوبیاش این است که حرف مهم ناگفتهای توی دلت نمیماند و بدیاش این که زیاد حرف زدن، احتمال خطا و اشتباه را بالا میبرد. به هرحال، این روحیه را در فضای وبلاگ هم داشتم. تقریبا امکان نداشت خوانندهٔ وبلاگی باشم و احساس کنم در مورد موقعیتی که نویسنده توصیف کرده (حال بد یا خوبش، کار درست یا اشتباهش) نظر جدید یا حرفی دارم که احتمال» میدهم به دردش میخورد و آن را نگویم. بعضا پیش آمده نظرات مفصل نوشتهام تا بتوانم همهٔ آنچه توی ذهنم است یا تجربه کردهام را برای کسی (کسی که کلا و اصلا نمیشناسم) توضیح بدهم تا اگر هم قرار است تصمیمی بگیرد (تصمیمی که ممکن است من مطمئن باشم اشتباه است) حداقل این تجربهٔ مخالف را هم شنیده باشد. همیشه فکر کردهام اگر آنچه را میدانم، با بهترین و موثرترین الفاظی که در توانم است، به بقیه نگویم یا مثلا برای انجام کار خوبی که در موردش نوشتهاند پیام حمایتی و تشویقی و تاییدی برایشان ننویسم تا روحیه بگیرند، وظیفهام را در قبال دوستیها و آشناییهای حقیقی یا مجازیام انجام ندادهام.
گاهی وقتها که پای بعضی پستهای وبلاگهای دیگر میدیدم کسی یا کسانی نظر میگذارند که من خوانندهٔ خاموش بودم تا الان» و فلان و بهمان، واقعا تعجب میکردم! خوانندهٔ خاموش چه صیغهای بود دیگر؟ خب اگر میخوانید و اعتراض دارید، اعتراض کنید (مودبانه نظرات مخالفتان را توضیح بدهید، شاید واقعا نویسنده به جنبههایی که شما میدانید فکر نکرده باشد) و اگر میخوانید و دوست دارید، تشویق کنید و با کلمات متنوع، گهگاهی به نویسنده پیام و به او انگیزه بدهید! چه طور ممکن است مدتها مخاطب نوشتههای یک انسان باشید و نخواهید و نتوانید هیچ تعاملی با او داشته باشید؟ من این را نمیفهمیدم. البته بودند و هستند وبلاگنویسهایی که با نحوهٔ جواب دادنشان و یا بعضا با بدون توضیح جواب ندادنشان، ناراحتم کردهاند (آن هم نه یکی دوبار) و کلا تصمیم گرفتهام هیچ نظری برایشان نگذارم (شاید خود من هم برای بعضی از خوانندگان جزء همین گروه وبلاگنویسها باشم)، ولی تعداد این آدمها هنوز کم است و هنوز گزینهٔ تعامل، جزء گزینههای جدی روی میز است.
الغرض، این یکی دو هفتهای که نمینوشتم، بنا داشتم کلا نظر هم نگذارم، برای هیچ وبلاگی و تحت هیچ شرایطی. یعنی اولین باری بود که حس میکردم نیاز است چیزی را به نویسندهٔ وبلاگ بگویم تا شاید به تصمیم بهتری برسد، یا مثلا حس میکردم پستی گذاشته که ممکن است با مخالفتهایی روبهرو شود و دلسردش کند و با خودم گفته بودم باید حتما نظر موافقم را بگویم تا در حد خودم کمکی کرده باشم به ادامه پیدا کردن فلان کار خوب، ولی برای اولین بار، خیلی راحت با خودم گفتم به من چه؟» و باور نمیکنید اگر بگویم چقدر گفتن این جمله برایم عجیب بود. موارد خیلی خیلی معدودی در زندگی پیش آمده که این جمله را خطاب به خودم گفته باشم. (البته سوءتفاهم نشود، کارکردش کنجکاوی بیجا در زندگی شخصی و خصوصی آدمها یا پرسیدن سوالاتی که ذرهای حس کنم آنها را در معذوریت قرار میدهد نیست.) موضوع این است همیشه سوالم این بوده که نظر اصلاحی/تشویقیام را بلدم به شیوهای که توی ذوق مخاطب نخورد به او بگویم (و در موارد نهچندان کمی هم چون شیوهٔ درستی برای ابراز آن نظر وجود نداشت، کلا بیانش نکردم) یا نه و جملهٔ ولش کن. به من چه» جملهٔ غریب پیچیدهای بود برایم. در همین مدت گرچه باز هم نتوانستم کلا برای کسی نظر نگذارم، ولی در چند مورد موفق شدم همین جمله را بگویم و جلوی خودم را بگیرم که چیزی برای صاحب وبلاگ بنویسم.
و الان باید بگویم درک میکنم چه آسودگی عجیبی پشت این ماجرا هست. که مدتها افکار انسانی را بخوانی، بتوانی در رسیدن او به درک بهتری موثر باشی، ولی خیلی ساده بگویی به من ربطی نداره» و به جای تنش و درگیری برای رسیدن به زبان درستی که برای او مفید و موثر باشد، با همین تیر خلاص، آرامش را به خودت و وجدانت هدیه کنی.
الان حرفم این نیست که چنین شیوهای را میپسندم یا توصیه میکنم (خیر، من هنوز بر همانم که بودم) ولی فقط خواستم توضیح بدهم که درک میکنم. درک میکنم چرا اغلب آدمها ترجیح میدهند این همه به خودشان سخت نگیرند و به من چه» را به عنوان داروی هر درد بیدرمانی، هرجا که شد به خورد خودشان و بقیه بدهند. ظاهرا آسودگی عجیبی در پس این بیخیالی است که طرفدار زیاد دارد.
پ.ن: این را یادم رفت بگویم، یکوقتهایی هم هست که میدانم چیزی برای گفتن به نویسنده ندارم (و یا در واقع شیوهٔ خوبی برای بیان نظرم به ذهنم نمیرسد) ولی مثلا میشود در حد بالا بردن تعداد تیک بالا/پایین پای پست، تاثیری گذاشت و این طور وقتها حتما آن تاثیر را میگذارم:) برای همین است که شخصا طرفدار قالبهایی هستم که نظرسنجی موافق/مخالفشان فعال است. کمک موثری است برای موج»ی که قرار است آسودگیاش، عدماش باشد.
یک وقتهایی عمیقا دوست دارم جزئیات قضاوتهای پروردگار را در مورد خودمان بدانم. این که چطور حساب و کتاب میکند، کجاهایی که ما به راحتی میبخشیم و فراموش میکنیم، رد نمیشود، کدام قسمتهایی که ما خیال میکنیم باید خیلی مهم باشد، عبور میکند، این که دقیقا چطور حسابرسی است که هم شرایط و موقعیت و وضعیت را لحاظ میکند، هم وظیفه و تکلیف را از قلم نمیاندازد. که چطور همهٔ پروندهها تمام و کمال بسته میشوند بیآنکه حتی به قدر دانهٔ خردلی(۱) چیزی را فراموش کند و باز بیآنکه به قدر رشتهٔ نازک شکاف هستهٔ خرما(۲) به کسی ستم شود و در نهایت هم البته با وجود این که همه چیز در فرمانروایی اوست، همچنان شعور مخاطب در اولویت باشد و چنان که شایستهٔ کبریاییاش است، بزرگوارانه بگوید: کتابت را بخوان. همین که امروز، خودت حسابگر خودت باشی، کافی است.»(۳).
۱:یَا بُنَیَّ إِنَّهَا إِنْ تَکُ مِثْقَالَ حَبَّةٍ مِنْ خَرْدَلٍ فَتَکُنْ فِی صَخْرَةٍ أَوْ فِی السَّمَاوَاتِ أَوْ فِی الْأَرْضِ یَأْتِ بِهَا اللَّهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ لَطِیفٌ خَبِیرٌ» _سورهٔ لقمان، آیهٔ۱۶
۲: یَوْمَ نَدْعُوا کُلَّ أُناسٍ بِإِمامِهِمْ فَمَنْ أُوتِیَ کِتابَهُ بِیَمینِهِ فَأُولئِکَ یَقْرَؤُنَ کِتابَهُمْ وَ لا یُظْلَمُونَ فَتیلاً» _ سورهٔ اسرا، آیهٔ ۷۱
۳:اقْرَأْ کِتَابَکَ کَفَىٰ بِنَفْسِکَ الْیَوْمَ عَلَیْکَ حَسِیبًا»_سورهٔ اسرا، آیهٔ۱۴
فیلم را یک سال پیش دیدم، ولی اخیرا مجموعهای از اتفاقات کوچک باعث شد دوباره یادش بیفتم. یادم هست فضای وهمگونهٔ فیلم و سرگشتگی شخصیت اصلی را دوست داشتم. اما این مجموعهٔ اتفاقات کوچک باعث شدند این بار ایدهٔ اصلی مرکزی فیلم برایم جذاب شود: مرگ در اوج زیبایی برای حفظ آن زیبایی».
بعضی احساسات در اوج زیبایی جوانمرگ میشوند و شاید زیباییشان را مدیون همین مرگ ناگهانی باشند، عمقشان را هم.
گاهی حس میکنم اگه هرچه زودتر با آدم/آدمای آرمانگرا با مختصاتی شبیه علایق و اهداف خودم ملاقات نکنم، تهموندهٔ انرژیهایی که هر روز دارم تو تعامل با آدمای دوروبرم از دست میدم تموم میشه و برای همیشه سقوط میکنم تو چاه بیتفاوتی و روزمرگی.
حقیقتا یه دورهای فکر میکردم تواناییهای (محدودی) که دارم همه از سر تلاش و مطالعه و زحمت و مشقت خودمه و مامان و بابا چون به اندازهٔ من کتاب نمیخونن یا قد من درگیر فیلم و مجله و فناوری و. نیستن، پس اصولا نقش خاصی هم نداشتن تو شکلگیری ویژگیهای احیانا مثبت شخصیتیم.
جدا متاسفم برای خودم با این افکار ابلهانه.
اینجا.
میدانی، رسیدن به تو _حتی اگر به فرض محال اتفاق هم بیفتد_ شبیه پیدا کردن اتفاقی کتاب ماه و اقمار منظومهٔ شمسی» است که امشب اتفاقی در یک کتابفروشی دیدمش، کتابی که در هشت نه سالگی دنبالش میگشتم و پیدا نشد.
رسیدن به تو، حتی اگر اتفاق هم بیفتد به کلی بیفایده و بیارزش است، بوی نم و کهنگی و حتی مردگی میدهد.
میدانی، آدمیزاد تا یک جایی میتواند دربارهٔ یک ماجرا (هر ماجرایی) هدف، رویا، انتظار، شوق، برنامه و آرزو داشته باشد، ولی وقتی همهٔ اینها را از دست داد، دیگر راه برگشتی نیست.
بعدنوشت: نوشتن بعضی مطالب، مثل بیرون ریختن سمی است که توی ذهنت حسش میکنی. حس و نظر فعلی یک آدم سراپا ایراد و اشکال است که هیچ بعید نیست بعدها تغییر کند. جدی نگیرید و مطابق پروتوکلهای خودتان ادامه بدهید لطفا:)
فرض کنید روزی آقای X یک عکس در فیس بوکش بگذارد و زیرش بنویسد : دیروز با بابام رفتیم کباب ترکی خوردیم کارگر رستوران خیلی مرد خوبی بود بنده خدا یه پرس مجانی سیب زمینی بهمون داد .»/ ممکن است (کاملا ممکن است) که پای این پست فیس بوکی کوتاه، کامنت هایی از جنس زیر گذاشته شود:
- منظورتان از "بنده خدا" چیست؟ یعنی چون کارگر است باید با ترحم در موردش صحبت کرد ؟
- "بنده خدا". کدام خدا؟ تا کی می خواهید به این خرافات مذهبیتان بچسبید ؟
- لطفا اول بفرمایید کباب ترکی را قبل از افطار خوردید یا بعد از افطار؟ البته با شناختی که از امثال شماها داریم حتما قبل از افطار بوده !
- من نمی فهمم این همه اصرار در مورده جنسیت کارگر و اینکه "مرد" خوبی بود یعنی چی؟ چرا نمی گویید "انسان" خوبی بود.
- پرس "مجانی"؟ شماها عرب پرست ها تا کی می خاهید از این کلماته عربی استفاده کنید ؟مثلا می مردی می نوشتی پرس "رایگان"؟
- "پرس" مجانی؟ الان مثلا کلمه فرنگی "پرس" استفاده کردی خیلی با کلاس شدی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
- آقای X کباب تورکی صحیح است نه کباب ترکی.
- یک سوال از شما دارم : اگر رستوران کوردی می رفتید هم با همین آب و تاب خبرش را منتشر می کردید
- از کجا فهمیدید کارگر رستوران مرد خوبی است؟ واقعا همین که یک نفر سیب زمینی مجانی به آدم بدهد می شود نتیجه گرفت که انسان خوبی است ؟ به قول کارل هانس رومنیگه خوب بودن در درجه اول به میزان درجه احترام به حقوق انسانیت بستگی دارد.
- الان شما داری تعریف می کنی با ابوی می ری عشق و حال یعنی مملکت از وقتی اومده سر کار گل و بلبل شده دیگه ؟ همه هپی ان، همه چی خوبه .
- آقای X همین شما روز 18 بهمن 91 پست گذاشته بودید که با پدر رفته اید چلوکبابی . از اینکه وانمود میکنید الان رفته اید کباب ترکی چه نتیجه ای می خواهید بگیرید ؟ که مثلا شرایط کشور در زمان دکتر بدتر شده ؟
- بس کنید این ادبیات پوپولیستی رو! کارگر! کارگر! ته تهش اینه که همه کارگرا خوبن، همه مهندس پولدارها بدن! آدم استفراقش می گیره!
- آقای X همان وقت که شما کباب ترکی میل می فرمودید، کارگران در اعتصاب غذا بودند. شرم کنید!!!!!
- نوش جان، اما فکر نمی کنید پافشاری بی مورد بر این موضوع که پدر دارید چه طور دله هزاران کودک یتیم را آتش می زند؟ کمی حس همدردی هم بعضی مواقع بد نیست.
- یعنی باور کنیم شماها این قدر وضعتون بده که می خواین برین رستوران کباب ترکی میخورین؟ مردمو چی فرز کردین؟!
- بنده مراد شما را از لفظ "بنده خدا" نمی فهمم. بندگی خدا 18 مرحله دارد که حتی ابوسعید ابوالخیر هم به 12 مرحله آن بیشتر نرسید. مگر شما اولیاء الله هستید که با یک نگاه نشانه های بندگی پروردگار را در یک کارگر ساده ملاحظه فرمودید؟ البته بنده منکر این نیستم که آن کارگر ممکن است در حد خودش آدم بدی نباشد.
- خوب که چی؟ العان باید خوشحال باشیم؟
- آخی!! بنده خدا! یعنی الان باید دلمون برای کارگره بسوزه؟ نمی فهمم چرا ایرانیا همش دنبال مظلوم سازین؟؟
- آبراهام لینگ می گوید فرق ندارد کسی که غذا رو درست می کند از چه قومی تعلق داشته باشد. مهم این است که غذا انسان (Hooman) را سیر می کند.
- آقای X این لینک را ببینید که مربوط به بدن های تکه تکه شده در بمب گذاری دیروز موگادیشو است. چرا به جای پست کباب ترکی گذاشتن در مورد این جنایت ها اطلاع رسانی نمی کنید؟
- ممنون از عکس خوبتان. فقط اجازه بدهید توضیح بدهم که در زبان فارسی کلماتی مثل "بابام" و "بهمون" نادرست است. لینک مقاله مفصلی که دو سال پیش در همین مورد در فیس بوک نوشته ام را برایتان می گذارم.
_ ببخشید ولی سوالی برام پیش اومد: فکر نمی کنین اینکه شاگرد مقاظه یک پرس سیب زمینی مجانی به شما داده درواقع نوعی ی از صاحب کارش بوده؟ شما باید برای سیب زمینی یی که خوردید پول پرداخت می کردید و به احتمال قوی آن شاگرد به دور از چشم ساهب مقاظه این کار را انجام داده و شما و پدرتان نباید این جرم را طشویغ می کردید.
- آدم باید خیلی وحشی باشه که گوشته یک موجود زنده رو بخوره و به این کار هم افتخار کنه. متعسفم.
- والا چی بگم من چهار ساله کباب ترکی می خورم تا حالا همچی چیزی ندیدم. یه کم بیشتر توضیح می دین دقیقن ماجرا از چه قرار بوده؟ من براتون پیام خصوصی هم گذاشتم جواب ندادین.
- خانه از پای بست ویران است. دلمون رو به چی خوش کردیم!!!
-
* توضیح: مسئولیت "املای" برخی کامنت های بالا با نویسندگان محترم آنهاست.
این متن منسوب به حسین باستانی است.
توضیح من: اینجا.
یه مطلب قدیمی از
از سمت گیلان نه، ولی از شرق یا جنوب وقتی برمیگردیم مازندران، از اون نقطهای که دوباره هوا مرطوب میشه، از اون قسمتایی که دوباره زمین، بدون دلیل سبزه و فرق و فاصلهٔ بین شهرها رو نمیشه تشخیص داد، دوباره انگار زنده میشم. عین ماهیای که تو خشکی افتاده باشه و برش گردونی به آب.
+ به نظرم فقط متولدای اردیبهشت حق دارن بگن: آدما دو دستهان، یا اردیبهشتیان، یا دوست داشتن اردیبهشتی باشن:)
+ الان مشخصه اردیبهشت شمال روم تاثیر گذاشته یا بیشتر توضیح بدم؟:)
یک زمانی، خیلی دقیق مشغول مرتب کردن تئوریهای اصلیام در مورد زندگی، دنیا و آدمها بودم و از مهمترین ویژگیهای آن دوره این بود که با ترس به محصولات فرهنگی (از فیلم و سریال و کتاب تا موسیقی و.) نگاه میکردم. ترس که میگویم منظورم واقعا ترس است. خمیر نرم شکلپذیری دستم بود که دادههای غیردقیق و نادرست نویسنده و کارگردان میتوانست شکلپذیری و شکل نهاییاش را دچار اشکال کند. پس خیلی با دقت دادهها و ورودیها را انتخاب میکردم، نظرات گوناگون را میخواندم ولی تلاشم این بود این کار از منابع دست اول باشد، دقیق و بااحتیاط قدم برمیداشتم و حس انتقاد و پرسشگری و انرژیهایم برای تغییر دادن هر چیزی که به نظرم نیاز به تغییر داشت، در بالاترین سطح ممکن بود. تا یک جایی که دیگر حس کردم مجسمهای که از باورهایم ساختهام به قدر کافی محکم است؛ بعد شروع کردم به آرام آرام وارد کردن دادههای مختلف و بعضا به وضوح اشتباه به شکل ضرباتی کمابیش محکم تا ببینم چه اتفاقی برای استحکام مجموعه میافتد و گرچه باز هم ترس شکستن مجسمه با من بود، ولی نمیتوانستم بپذیرم از ترس شکستن، در معرض آرای مخالف، دادههای غلط و تحلیلهای مبتنی بر نفسانیات که با رنگ و لعابهای فریبنده در دسترس بودند، قرار نگیرد. قدم به قدم جلو رفتم و گرچه ترکهای کوچکی برداشت، ولی هنوز سالم است.
حالا، چند اتفاق مهم افتاده، یک این که خوشحالم از سالم ماندن مجسمهٔ خمیری_سفالی کوچکم در اثر ضربات کوچک و بزرگ، دو این که دارم تلاش میکنم ترکها را رفعورجوع و مرتب کنم، سه این که دورهٔ امتحان و آزمایش تقریبا تمام شد و حالا میتوانم با خیال راحت فیلمهایی که دوست ندارم را نبینم (بی آن که خودم را متهم کنم به یکجانبه دیدن مسائل و ترس از دیدن و شنیدن نظرات مختلف) و چهارم که از همه مهمتر است این که میتوانم این مجسمهٔ گلی را بگیرم دستم و در تمام زندگی همراهم باشد تا بلکه روزی، زمانی، جایی، عنایتی شود و روحالقدس به آن جان بدهد. تا وقتی زنده شود. و تا وقتی پرواز کند.
روسری خوشحال»، یه باریام رفتم یه گوشوارهٔ عجق وجق» خریدم، بعد یادم اومد تو خرید اشیا، معمولا خیلی ساده با مسئله برخورد میکنم، مثلا نکتهٔ اساسی خرید کیف اینه که باید بند بلند (هم) داشته باشه تا حس رهاتری بده به آدم، موقع خرید یه تعدادی از وسایلم، نکتهٔ کلیدی این بود که صورتی باشن، از یه جایی به بعد نکتهٔ اساسی این شد که جنس، حتیالامکان ایرانی باشه و مسائل دیگه رفتن تو اولویتهای بعدی. نگاه که میکنم میبینم همیشه یه نکتهٔ اساسی، هستهٔ مرکزی تصمیمم برای خرید بوده و بقیهٔ مسائل در ارتباط با اون دلیل اصلی گزینش، یا کماهمیت بودن یا به کلی بیاهمیت.
اون شب، وقتی اون کتاب خاطرهانگیز مجموعهٔ چراچگونه» بنفشه رو پیدا کردم، احساس لحظهایم رو براتون ننوشتم، حسی بود که مدتها تو وجودم بود، نظری که مدتها تو ذهنم بود، بعضا در موردش حرف زده بودم و به نظر خودم حق با من بود. هر چیزی تا زمانی باید اتفاق بیفته و اگر نشد، کلا نشه بهتره. این، هستهٔ مرکزی ایدهم بود که به نظرم یه مشکلی داشت ولی نمیفهمیدم مشکلش چیه. یعنی اصولا یه جنسی از کمالگرایی باهاش بود که نمیتونستم ازش دست بکشم و در عین حال نمیتونستم جنبههای مثبت و مفید اون کمالگرایی رو از جنبههای منفیش تفکیک کنم، ولی، از اون شبی که اینجا نوشتم انگار ذهنم آزاد شد. حالا میتونم بگم با اون متن موافق نیستم. اولا نشونهٔ بیش از حد پایدار و جدی گرفتن دنیاست و دنیا نه جدیه (به یک معنا) و نه پایدار. ثانیا زندگی این دنیا طوری شامل اتفاقات غیرمنتظره است که نمیشه در این حد براش تعیین تکلیف کرد و بهتره تا جایی که میتونیم و ممکنه تو لحظه زندگی کنیم و از لحظات لذت ببریم. ثالثا به نظرم بودن با کسی که واقعا به هم تعلق دارید، انقدر اتفاق بزرگ و مهمیه که حتی اگه یه روز به آخر عمرت مونده باشه ارزش داره برای اتفاق افتادنش تلاش کنی و رابعا، سختی گذر زمان در اغلب شرایط غیردلخواه، اثر بسیار گذرایی داره و وقتی به شرایط مطلوب میرسی، طوری حالت عوض میشه که اصلا انگار اون زمان سختی وجود نداشته (مگر این که مثل من خودآزاری داشته باشی و بخوای مدام اون شرایط رو یادآوری کنی:|) فلذا، تاثیر نوشتن تو وبلاگ، ولو با نظرات بسته (امتحان کردم، وقتی فقط واسه خودم مینویسم این طور موثر نیست) شبیه از دور دیدن تابلوییه که مدتها داشتی از نزدیک روش کار میکردی که در واقع دید جامعتر و کاملتری به آدم میده.
مؤمن نیازمند سه خصلت است: توفیق از سوی خداوند، واعظی از درون خود، پذیرش نسبت به کسی که او را پند می دهد.
و گرچه من خیلی به حرف کسی گوش نمیدم، ولی ظاهرا واعظ درونم هنوز یه علایم حیاتیای نشون میده :)
+ مطمئن نیستم کاملا خوب شده باشم و دوباره برنگردم به همون نگاه تلخ به زندگی، ولی گفتم فعلا این حسی که الان دارم رو باهاتون به اشتراک بذارم:)
یک زمانی این ایده به ذهنم رسید که چقدر خوب میشد اگر میتوانستیم یک شهر یا حداقل شهرک آزمایشی بسازیم و در آن یک سری قوانین خاص برقرار کنیم. از معماریاش تا فرهنگ و اقتصاد و تفریحات را با ضوابط مشخصی تعریف کنیم و یک سری آدم را با سلایق و علایق مختلف ببریم که چند سالی آنجا زندگی کنند و بعد تاثیراتش را حساب و کتاب کنیم و الخ.
امشب یادم افتاد، پروردگار قبلا چنین گزینهای را اجرا کرده و ما فرصت داریم سالی یکبار تمرینش کنیم.
فیالواقع، ماه مبارک یک اسم (و عنوان و مناسک گذرا برای کسب ثواب) نیست، (تمرین) یک سبک زندگی است (در تمام ابعادش.)
هر روز بلند میشم میرم جایی که دوست ندارم تا کاری که دوست ندارم رو انجام بدم. هر روز تلاش میکنم مهارتها و دانستههام رو در مورد کاری که دوست ندارم، تو جایی که دوست ندارم، بیشتر کنم.
نمیتونم نصفه ولش کنم چون هیچ وقت تو زندگیم نتونستم کار مهمی رو نصفه ول کنم؛ یا خودم نتونستم یا بقیه نذاشتن و حالا هم نه خودم میتونم نه بقیه میذارن.
شیش ماهه میرم سر کار و هنوز سر سوزنی درک نکردم لذت عوضش پول درمیاری و دستت میره تو جیب خودت» کجاست. آدمی که قناعت رو تا حدودی تو زندگیش بلده، اونی که با ایدئولوژی یکی از انواع اسراف اینه که هر چیزی دوست داری بخری» بزرگ شده، کسی که خواستههای شخصیش محدود، معقول و ساده است، از پول درآوردن بابت کاری که دوست نداره لذت نمیبره.
من فقط منتظرم این روزا تموم شن و سعی میکنم بهترین چیزی که میتونم باشم. این کاریه که سالهاست دارم انجام میدم؛ تو دانشگاه (جایی که اوایل دوست نداشتی، رشتهای که دوست نداشتی)، تو محل کار و اساسا و اصولا تو این دنیا. (و دونستن این که همهٔ اینا گذرا و موقتیان، جدا تسکین بزرگیه)
+تصورم این بود غیر من و یکی دیگه از همکارام، قرار نیست آدم دیگهای روزه بگیره تو محل کارم و خب، باعث خوشحالیه که اوضاع از تصوراتم خیلی بهتر بود.
اگه مسخرم نمیکنید باید بگم وقتی یه لباس یا وسیلهٔ جدید واسه خودم میخرم، فکر میکنم الان این خوشحاله که مال منه و قراره از این به بعد با هم زندگی کنیم؟
منظورم اینه که من برای همهٔ ذرات عالم شعور قائلم و حس میکنم اینا دوست دارن کنار و مال کسی باشن که آدم بهتریه، واسه همین سوالم این میشه که الان این وسیلهٔ خاص، خوشحاله من صاحبشم؟ اگه یه وقتی تو خیابون دوستاشو که تو مغازه باهاش بودن، اتفاقی ببینه، راجع به من چی بهشون میگه؟ یا مثلا اگه از خودش نظر بپرسن بازم دوست داره مال من باشه؟ و سوالات خلوچلانهای از این قبیل:)
+دقت کنید که اون خط اول قرار شد مسخرم نکنید :دی
همکارم میگه: آمریکا فقط کافیه یه بمب بندازه، هممون نابود میشیم! اصلا لازم نیست موشکاشو حروم کنه واسمون، همون یکی کافیه!»
یعنی شما ببین میزان آگاهی عمومی به کجا رسیده که سطح تحلیل ی کف جامعه با وزیر امور خارجه مملکت یکیه ^_^
بعد باز بگید این نظام هیچ کاری نکرده :))
یه مرحلهاش اینه که خودت رو همون طوری که هستی بپذیری و دوست داشته باشی، مرحلهٔ بعد این طوریه که بقیه (پدر، مادر، خواهر، برادر، همسر و.) رو هم همون طوری که هستن بپذیری و دوستشون داشته باشی و نکتهٔ مهم اینه که هر تلاشی برای تغییر خودت و بقیه، اگه مثل ساختن یه ساختمون باشه، این پذیرش، پیریزی بتنی این ساختوسازه. نکتهٔ مهم دیگه هم اینه که ساختمون بهتر شدن دنیا، همراه و همگام با ساختمون خودت پیش میره و نیاز نیست مستقلا خیلی کاری براش انجام بدی. ( اون کارهایی هم که ظاهرا اجتماعی به نظر میرسن، در واقع جزء بخشهای مشترک کار فردی و اجتماعیان به نظرم، نه فعالیت صرفا و صد در صد اجتماعی)
و نکتهٔ آخری هم اینه که من الان یه جایی بین مرحلهٔ اول و دوم اون پیریزیام.
میدونید، بعضیا زیادی خوبن و هر کاری کنن نمیتونن قایمش کنن این خوبی رو. بعضیا زیادی مهربون و مودب و بزرگوارن، طوری که وقتی داری باهاشون حرف میزنی تپش قلب میگیری از استرس. بعضیا خیلی بزرگن، طوری که وقتی میبینیشون، مدام یاد کوچیکی خودت میافتی. موقع حرف زدن باهاشون به وضوح احساس حقارت میکنی در مقابلشون و به راحتی حس میکنی که فقط از روی بزرگواری خودشونه که دارن پرتوپلاهای تو رو گوش میدن، تحمل میکنن و با لبخند و مودبانه جواب میدن.
دروغ چرا، تو ارتباطات فوق محدودی که با بعضی از این بعضیا داشتم، همیشه دلم خواسته آدمی باشم که ورای اون پردههای ادب و متانت وجودیشون که در قبال همه وجود داره، به خاطر شخصیت خودم، باهام برخورد خوبی داشته باشن.
بعضیا خیلی زیادی خوبن و آدم دلش میخواد فارغ از همهٔ تعارفات و ااماتی که تو برخورد با آدمهای معمولی دارن، یه طور دیگهای روش حساب کنن.
از برنامههای این شبها میشه به گوش دادن پوشهای حاوی آهنگهای زیر اشاره کرد:
فرمود:
می صبوح و شکر خواب صبحدم تا چند
به عذر نیم شبی کوش و گریه سحری
+ میگفت: از این همه واژه دوش که تو شعر حافظ هست ( دوش وقت سحر از غصه نجاتم دادند، دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند و.) معلوم میشه زیر دوش یه خبرایی هست :)
+ خیلی وقت بود واسه یه خواسته، انقدر گریه نکرده بودم.
چنین چیزی رو پست گذاشتم. ممکنه بشه به عنوان یکی از دلایل فرعی جزئی حاشیهای مطرحش کرد، ولی این که مشکل اصلی» من باشه، نه واقعا. نیست.
قبلا گفتم که از روایتهای غیر واقعی و هالیوودی شده واقعا بدم میاد. روایتهایی که روند ماجراها، سرعت تغییرات، هماهنگی آدمها و مسائل، حالت چهرهها و حتی آبوهوا متغیرهایی هستند که بر اساس وهمها، تصورات و توقعات هنرمند شکل گرفتند و نسبتی با دنیای واقعی و قوانینش ندارن.
وحی
حتی تو افسانهها هم پلیدترین و کثیفترین شخصیتها، اونایی هستن که برای بقا، زیبایی و ثروتشون، بچهها و جوونها رو میکشن. (ضحاک تو ادبیات خودمون یا مثلا نامادری سفیدبرفی تو اون سینمایی آخری که ازش ساخته بودن)
از بین بردن پاکترین و بیگناهترین آفریدههای خدا، فقط از پلیدترین هیولاها برمیاد.
+کاش اگه راهپیمایی میریم یا نمیریم، حداقل یه مقداری راجع به اصل ماجرا، این که از کجا شروع شد و اصولا قضیه چیه، مطالعه کنیم.
در حکومت آخرین، باید هر (با اغماض) ملتی دستاوردی داشته باشد تا بتواند با آن حکومت همراه شود؛ فلذا سنتهای خوب جوامع دیگر را به اسم غیر اسلامی بودن پس نزنیم و سنتهای بد ایرانیمان را هم با همین بهانه تمدید نکنیم. ایدئولوژی اصلی مایی که به دین (اسلام) معتقدیم، فراملیتی و فرانژادی است. پس تمرین کنیم ذهنها و زندگیهایمان از غذا تا آداب و رسوب، آنچه خوب و قابل استفاده است را یاد بگیرد و بابت این کار احساس عذاب وجدان و غیر ایرانی شدن نداشته باشیم. هویت اول و اصلی ما ایرانی بودن نیست، اعتقاد به پروردگار عالم و نوع انسان است، اعتقاد به والاترین تعریفی که هر کدام از این دو میتوانند داشته باشند
مزیت رقابتی
دلهای سخت را برق عاطفه قلبت نرم کند
شفافیت برای ایران (ببینید و اگر میتوانید با این گروه همراه شوید)
آیا بهبود رتبه در شاخصهای بینالمللی ااما حکایت از بهتر شدن وضعیت کشور دارد؟
دومین تجربهٔ حضور در یک بازی وبلاگی
نمیدانم چقدر این جملات قابل درک هستند
اختصاصی
رهای عزیز، دیروز پریروز همین طوری یهویی اینو برام فرستاد و همین طوری یهویی انگار یه لحظه همهٔ هیاهوهای درونی و بیرونی قطع شدن تا آهنگه پخش و تموم شه. قدیمی و تکراریه و به نسبت کارهای بعدی شاید کیفیتش هم پایینتر باشه، ولی هیچ کدوم اینا چیزی از ارزشهاش کم نمیکنه:)
این مطلب از وبلاگ خانم الف.
وقتی کالای ایرانی خودش دوست نداره فروخته بشه
آریاییای که ما باشیم
باید باور داشته باشیم خدای جبهه، خدای بازار و اقتصاد هم هست و همان کسی که مؤمنان با دست خالی را در برابر دنیا، پیروز کرد، امروز هم میتواند، اقتصاد را کمک کند، به شرطی که ما همان رزمندههای جبهه باشیم و احکام الهی را رعایت کنیم»
گاهی وقتا هم خیلی دوستانه میشینیم با خدا حرف میزنیم دور هم. گله و شکایت و درددل. مثلا من میگم ببین این سطحی از احترام که میگی به پدر و مادر بذاریم یا مثلا این تاکیدی که رو نماز اول وقت داری خیلی سخته. مطمئنی راه درست همینه و راه سادهتر و شادتری وجود نداره؟ میشه من برم بگردم اگه مسیر بهتری پیدا کردم همونو انجام بدم؟»
و همیشه خیلی خیلی فرهیختهتر از این حرفاست که بگه نه، همون که من گفتم»، میگه برو بگرد. قدیم و جدید. شرق و غرب. اگه واقعا به راه بهتری رسیدی همونو دنبال کن. هیچ مشکلی نیست.»
میرم، میگردم، امتحان میکنم، و میبینم مشکل اینه خیال میکنم زندگی قراره راحت باشه. راه جایگزین پیدا میکنم، ولی مقطعیه، محدوده، مزیتهای پیشنهادهای خداوند رو نداره، جامعیت و بهرهوری اونا توش نیست، اون دل آرومی که میخوای ازش در نمیاد. میگردم و میچرخم و امتحان میکنم و آخرش برمیگردم به همونی که خودش گفته. نه که راحت باشه، ولی راحتترینه. نه که سختی نداشته باشه، ولی وقتی تو برنامهٔ کلی، تو میانمدت و بلندمدت نگاه میکنی، اتفاقا کمترین سختی رو داره و بیشترین فایده رو.
بعد میام با لبخند میگم من تسلیم! همون که تو میگی. فقط لطفا کمکم کن. باشه؟» و میخنده مگه قرار بود کمکت نکنم؟»
میخنده، میخندم و این لحظههای دوستانه رو با هیچی نمیشه عوض کرد.
ممنون که هستی خداجون:)
از وقتی رفتم سر کار فهمیدم از پیگیری مسائل مالی متنفرم. از این که بخوام برم بپرسم چرا حقوق فلانی از من بیشتره با این که شرایطمون یکیه یا چرا حقوقم دیر واریز شده یا کارانه و اضافه کار چیان و چه طوری واریز میشن و.
اصلا نمیتونم مرز بین یه شهروند غیرمسئول بودن در مورد پیگیری حق و حقوقم رو با موجود پولکیای که مدام در حال حساب و کتاب چندرغازیه که میگیره، پیدا کنم.
نامهٔ معروف سردار سلیمانی به رهبری منتشر شد، خیلی جدی خودم را (به اندازهٔ ناچیز خودم) در آن پیروزیها موثر میدانستم و خوشحالیام از جنس آدمهای درگیر در مبارزه بود.
قهرمانی در اساطیر یونان است. او به علت خودبزرگبینی و حیلهگری به مجازاتی بیحاصل و بیپایان محکوم شد که در آن میبایست سنگ بزرگی را تا نزدیک قلهای ببرد و قبل از رسیدن به پایان مسیر، شاهد بازغلتیدن آن به اول مسیر باشد؛ و این چرخه تا ابد برای او ادامه داشت.»
طُور سِیناء کوه یا مجموعهای از کوهها در کشور مصر است که در قرآن و تورات از آن یاد شده است. در طور سینا وقایع مختلفی از جمله صحبت کردن خداوند با حضرت موسی علیهالسلام، میقات چهل روزه، میقات به همراه هفتاد نفر از بنیاسرائیل و مرگ موسی علیهالسلام رخ داده است.»
اوهام
به خاطر لبخند تو
اون پست مدیریت تو محل کار رو که براتون نوشتم، باعث شد یکم بیشتر به خودم و رفتارام دقت کنم. دقت کردم دیدم من گرچه مفهوم کار گروهی و مسئول و مدیر گروه رو میفهمم، گرچه میدونم وقتی مقام بالاترت چیزی میگه، هرچقدرم مخالفی و این مخالفت رو توضیح میدی، ولی حق سرپیچی نداری، اما چشم» گفتن رو بلد نیستم. یه جورایی انگار به غرورم برمیخوره به کسی بگم چشم» (مخصوصا اگر طرف مقابل خانم نباشه). میگفتم باشه» یا بله» یا همین الان» یا به هرحال کلماتی که نشون بدن کار رو انجام میدم. ولی توی اون پست که صحبت مدیریت شد، دیدم من اگه مدیر جایی باشم، خیلی خوشحال میشم نظرات انتقادی و پیشنهادی رو بشنوم، ولی در عین حال همون قدر هم خوشحال میشم وقتی تصمیمی رو اعلام میکنم، بهم بگن چشم». این کلمه انگار خیال آدم رو از بابت انجام اون کار راحت میکنه و این برای یه مدیر، کمک بزرگیه.
فایل آهنگهای مشهد
طُور سِیناء کوه یا مجموعهای از کوهها در کشور مصر است که در قرآن و تورات از آن یاد شده است. در طور سینا وقایع مختلفی از جمله صحبت کردن خداوند با حضرت موسی علیهالسلام، میقات چهل روزه، میقات به همراه هفتاد نفر از بنیاسرائیل و مرگ موسی علیهالسلام رخ داده است.»
به نظرم میآید به عقیدهٔ قلبی اغلب ما، خدای سرزمینهای سبز اروپا با خدای خاکهای لمیزرع بیابانهای آسیا و آفریقا فرق میکند. خدایی که رنگ پوست روشن و چشمهای آبی و سبز را آفریده با خدایی که رنگ تیرهٔ پوست و چشم را ساخته، متفاوت است.
یک خدا داریم که خوشگل و آسانگیر و باکلاس و تحصیلکرده است، خط اتوی شلوار و برق واکس کفشهایش، چشم را خیره میکند و بوی عطرش وقتی کنارت نشسته هوش از سرت میبرد.
یک خدای دیگر هم هست ژولیده و گرسنه و نازیبا. اصرار دارد در تمام تاریخ کنار بیچارهها و ندارها و بیخانمانها باشد و به خیال خودش حقشان را بگیرد (که البته هیچ وقت هم موفق نشده).
یک خدا داریم که روابط پیچیدهٔ فیزیک و ریاضی را ابداع کرده، هندسه را خلق کرده، علوم مهندسی به وجود آورده، قوانین زیست و شیمی و زمینشناسی و آن همه اسمهای عجیب و دهنپرکن، آن همه نظریهها و بحثهای حیرتآور علوم انسانی، همه از نشانههای نبوغ بیحد اوست.
یک خدای دیگر هم داریم که به سختی سواد خواندن و نوشتن دارد، ذهن سنتیای دارد که حتی به بدیهیترین اصول جامعهٔ انسانی مثل برابری زن و مرد هم اعتقاد ندارد.
خدای اولی خالق اقیانوسهای وسیع، جنگلهای بزرگ، زیستبومهای پیچیده و آدمهای زیبا، ثروتمند و موفق است. دومی ولی بیاطلاع و فقیر و خستهکننده است. مدام از بهشت و جهنم و تکلیف و وظیفه و حلال و حرام حرف میزند و لابد چون دستش به خوشیهای دنیا نمیرسد و قدرت و ثروت و زیبایی خدای اولی را ندارد، یک جهان موهوم خیالی ساخته و اسمش را گذاشته قیامت و آخرت. و پیروان بیسروپا و فقیر و زشت و بداقبالش را فریب میدهد که قرار است به خاطر کارهای خوبشان به آنها پاداش بدهد.
خدای اولی به این کارها خیلی کاری ندارد. البته طرفدار ی و جنایت و قتل و استثمار نیست ولی مثل خدای اولی آنقدرها هم متعصب نیست. نایس و کول و باحال است. فقرا را میبیند و دست محبت میکشد به سرشان، کمپین و خیریه هم برایشان میزند، ولی خب در همین حد. او ممکن است در کنار یک کودک کار بنشیند و به درددلهایش گوش بدهد و همان شب قرار استخر داشته باشد با یک تاجر کمفروش حرامخوار (دقت کنید البته که این واژهها ابداع خدای دوم هستند) و در سونای خشکی که با هم میروند، نصیحتش کند که به فکر بچههای فقیر هم باشد.
اگر از من بپرسید میگویم بسیاری از ما در بهترین حالت قائل به وجود و حضور دو خدا هستیم با قلمروهای مشخص پروردگاری. الان مثلا خود شما، جدا معتقدید خدای بازیگرهای خوشقیافهٔ آمریکایی، دقیقا همان خدای بچههای پوستبهاستخوانچسبیدهٔ آفریقایی است؟
بعید است.
حال عمومی اغلب ما، واقعیات دیگری را دربارهٔ باورهای قلبیمان نشان میدهد.
پ.ن: این را نمیخواستم بگویم ولی حس میکنم لازم است. چنین مطالبی، نقد هستند، بیان دغدغه و مسئله به زبانی هجو و اغراقآمیز، نه باورهای تئوریک من.
ترم یک دانشگاه، سر کلاس اندیشهٔ اسلامی، استاد بحثی را دربارهٔ اثبات وجود روح شروع کرد و من تا جایی که بلد بودم سعی کردم برای ردش، دلیل بیاورم. نتیجه این شد که بعدا بعضی از اعضای آن کلاس (که بین چند رشته مشترک بود) مرا که میدیدند، میپرسیدند تو واقعا به روح اعتقاد نداری؟»
من، از جنبههای تئوریک یک مسلمان هستم و معتقد به همهٔ اصول دین اسلام. این را مینویسم که چه از بیاعتقادی نویسنده خوشحال میشوید، چه ناراحت، حداقل واقعیت را در مورد باورهای نظریاش بدانید و خوشحالی و ناراحتیتان بیوجه نباشد.
اگر شما یک انسان عادی باشید در شرایطی که کمی به نسبت معمول سختتر شده، یکی از راهها این است که پناه ببرید به انسان دیگری برای حرف زدن و کمک خواستن. اما اگر کمک خواستن را بلد نباشید، اگر از گفتن رنجها، گرفتاریها و حتی بیماریهایتان هراس داشته باشید، اگر آن جنسی از درک و همدلی که آرامتان میکند را نه از خانواده دریافت کرده باشید، نه مشاور، نه پزشک، نه دوست و نه هیچ بنیبشر دیگری، دیگر نمیتوانید به دنبال راهحل بگردید.
شما از بیماری رنج میکشید، اما نمیتوانید پیش پزشک بروید چون به قدری که روح و شخصیتتان نیاز دارد، ادب و همدلی و محبت دریافت نمیکنید (چندباری با زجر زیاد امتحان کردهاید و نشده) حالا، شما انسانی هستید که فقط آرزو میکنید وضع گرفتاریهایتان در همین حدی که هست بماند. که دردهایتان یک تودهٔ خوشخیم سلولی باشد یک گوشهٔ دورافتاده از تن زندگیتان و حاضر نیستید تا وقتی به درد و خونریزی نیفتاده، با کسی در موردش حرف بزنید. نه، دوست دارید، خیلی هم دوست دارید اتفاقا، ولی کسی نیست، مطلقا هیچ کسی نیست بتواند به حرفهایتان گوش بدهد، بغلتان کند و بگوید تقصیر تو نیست عزیز دلم».
شما عمیقا نیاز دارید کسی، به همهٔ دردهایتان گوش بدهد، قضاوت نکند، مزخرف نگوید، نصیحت نکند، تعجب نکند، وحشت نکند، بفهمد، لبخند بزند و با نگاه، دستها و جادوی کلماتش آرامتان کند.
شما به یک مادر» نیاز دارید. کسی که هیچوقت نداشتهاید.
این مطلب از وبلاگ فانوس. شیرینی تولد امسال :) [
شیرینی و
پست تولد سال قبل]
حافظانه
+: تو واقعا نمیخوای بری اربعین؟
_: باید برم؟
+: نمیدونم. خودت چی فکر میکنی؟
_: نمیدونم چرا باید برم. این توضیحات و توصیفاتی که همه میگن قانعم نمیکنه. بدتر ددهم میکنه. حس میکنم زیادی شلوغه. حس میکنم با هرکی برم قبلا رفته و لابد میخواد تو کل سفر، خاطرات سفر قبلیش رو تعریف کنه؛ دو سال پیش که اومده بودیم تو این عمود یه اتفاقی افتاد که.»، پارسال با یه زن و شوهر هندی آشنا شده بودم تو موکب فلان که.»، سال اولی که اومده بودیم تو نجف.» و
من حوصلۀ این خاطرات رو ندارم. میخوام تنها باشم. تنها با خودم. میخوام کسی باهام حرف نزنه. میخوام با یه گروهی برم که اصلا زبونمو ندونن و زبونشون رو ندونم.
+ الان مشکلت فقط همینه؟
_: فقط همین نیست؛ ولی اینم هست. ببین تو که غریبه نیستی، من حس رفتن ندارم. حس دعوت شدن ندارم. به دلم نیست برم. علاقهش هست ولی شوقش نیست.
+: منظورت از دعوت چیه دقیقا؟ توقع داری خود امام حسین شخصا بیاد دم در خونتون دعوتت کنه؟! چه جوری باید دعوت بشی دقیقا؟ یکم لوسبازی درنمیاری به نظرت؟
_: ببین الان تو داری لوسبازی درمیاری! میدونی منظورم چیه و داری مسخره میکنی.
+: خیلی خب بذا یه چی دیگه بگم. این تصویر رو بیار تو ذهنت. روز قیامته و حساب و کتاب آدما داره انجام میشه؛ تکلیف بهشتیا معلوم میشه و خیلی خوشبینانه فکر میکنیم که تو هم تو جمعشونی. با هم میرید بهشت. با یه گروهی که میشینن به تعریف کردن خاطراتشون از سفر اربعین و تو هیچی برای گفتن نداری. ببین همه با هم تو بهشتینا؛ ولی تو حرفی نداری از سفری مثل اربعین بزنی و اون وسط یکی ازت میپرسه تو چرا چیزی نمیگی؟» میخوای بهش بگی من اربعین نرفتم»؟ حالا نرفتی مهم نیست؛ تو حتی هیچ تلاشی هم براش نکردی! تصور کن این وضعیت رو.
_: .
+: مهتاب جان! به خاطر این که نشون بدی ادب» داری برو. حتی اگر به کلی با کربلا رفتن مشکل داشته باشی _که میدونم نداری_ حتی اگه امام حسین رو قبول هم نداری _که میدونم هنوز انقدرام از دست نرفتی_، به خاطر این که نشون بدی آدم مودبی هستی برو. انگار که بگن امام هرسال دارن یه مهمونی بزرگ میگیرن و هرکسی هم بخواد میتونه شرکت کنه و تو بگی به دلم نیست راستش»! این بیادبیه مهتاب. حتی اگر هم جور نشه و تهش نری، حداقل اینه که باید همۀ تلاشت رو بکنی برای رفتن. متوجهی؟ حتی اگه فقط یه بار باشه.
_: من قبلا رفتم کربلا. من متنفرم اگه قرار باشه همون آدم قبلی برم زیارت. که کیفیت رفتنم همون باشه که قبلا بوده. که تو همون سطح برم و برگردم. من از این دور تکرار متنفرم. از احساس کاذب معنوی شدن و بودن. از هوس معنویت. از توهم خوب بودن. از
+: اینا دست کیه؟
_: دست منه ولی نمیتونم. نه که نشه ولی نمیتونم.
+: این دیگه از اون حرفاست! یه سال وقت داری از الان! تو چه جور موجودی هستی که طی یه سال نمیتونی حتی یکم آدم بهتری بشی؟ چرا زندهای کلا پس؟!
_: .
+: بذار برگردم به حرف اولم. ببین حتی اگر بهتر نشدی، حتی اگر بدتر بشی، بازم ادب حکم میکنه بری. بیادب نباش مهتاب.
_: باشه.
+: آفرین. پس سال دیگه اربعین زائری انشاءالله. هر حالی که داشتی. هرچی که بودی.
_: انشاءالله. انشاءالله که قسمت بشه.
صرفا جهت غر زدن
من آدم دقیق منظمی که برنامههای دقیق و درست داشته باشه و بهشون پایبند باشه نیستم متاسفانه. ساعات زیادی از وقتم به کارهای بیهوده میگذره و هنوز که هنوزه برنامهریزی درست و عمل کردن بهش رو خوب بلد نیستم. کلی از کارهام رو به تعویق میاندازم و یک سری برنامههای مهم عملنشده دارم که واقعا آزارم میدن.
اما، تو سه تا مقوله تقریبا هیچوقت به خودم تخفیف ندادم؛ فیلم، کتاب و موسیقی.
ممکنه خیلی از اوقاتم به کارهای الکی بگذره (که اصلا خوب نیست و طبعا خوشحال نیستم ازش) ولی تقریبا هیچوقت امکان نداره بشینم هر پرتوپلایی رو بخونم، ببینم یا گوش بدم. فیلمایی که تو سینما میبینم با یه بررسی دقیق انتخاب میشن، کتابایی که میخونم و آهنگایی که گوش میدم هم همین طور.
سر همین قضیه، عباراتی مثل فهرست فیلمهای برتر imdb»، فهرست فیلمهای برتر تاریخ سینما»، فیلمهای اسکارگرفته»، فیلمهای فلسفی» و از عبارتهای محبوب منن برای گشتن تو گوگل. منتها اتفاق بانمک اینه که دیگه به اینها هم نمیتونم اعتماد کنم! از اون ارباب حلقهها» که قبلا در موردش نوشتم و رستگاری در شاوشنگ» که چقد بیمزه بود و افتضاحی به اسم جادهٔ مالهالند» اگر بگذریم، اخیرا رفتم فارست گامپ» رو که ندیده بودم دانلود کردم و بااشتیاق هم نشستم به دیدنش که رسید به یه سکانسی. همون اوایل یه سکانسی هست که این فارست بچه است هنوز و پاش مشکل داره و یه سری پیچ و مهره و میله و اینا وصله بهش که راحتتر راه بره و خب این طبعا سرعت حرکتش رو کم میکنه و راه رفتنش عادی نیست. بعد یه سری بچه مدرسهای دنبالش میکنن که کتکش بزنن (و سوار دوچرخهان) بعد من با خودم گفتم خب، الان اگه اینا بهش برسن و یه دل سیر بزننش یعنی فیلم خوبیه». اتفاقی که افتاد البته این بود: به طرز معجزهآسایی تو همون لحظه پاهاش خوب شدن، اون پیچها و میلهها همه شکستن و از پاش باز شدن و در ادامه، فارست با سرعت یه دوندهٔ ماراتن از دست اون بچهها فرار کرد:/
لطفا نفرمایید فیلم طنزه و داره اغراقآمیز نما میگیره، این فیلم داره قهرمان میسازه، پس باید تکلیفشو خیلی دقیق با زندگی مشخص کنه. جالب این که همین اتفاق اگه تو یه فیلمِ هندی بیفته، فیلمْ هندی» میشه ولی اگه هالیوود بسازدش تا عرش اعلا صعود میکنه. همین قدر منطقی:)
مرتبط:
ارباب حقهها
اوهام
روز آفتابی و داغی در ماه اوت بود. خیابان بیکر مانند تنوری بود و درخشش شدید نور خورشید بر آجرکاری زردرنگ آن سوی خیابان چشم را میزد. کرکرههای ما نیمهبسته بود و هولمز روی کاناپه دراز کشیده و پاهایش را جمع کرده بود و نامهای را میخواند.
رومهٔ صبح چنگی به دل نمیزد. پارلمان تعطیل شده بود. همه از شهر بیرون رفته بودند و من در حسرت کورهراههای جنگلی نیوفارست یا ساحل شنی ساوتسی بودم. خالی بودن حساب بانکی موجب شده بود تعطیلاتم را به تاخیر بیندازم. ولی برای دوستم نه روستا و نه دریا کمترین جاذبهای نداشت. او دوست داشت درست در مرکز پنج میلیون آدم دراز بکشد و سرنخهایش دور و برش باشند تا آنها را بررسی کند.»
جعبهٔ مقوایی | آرتور کانن دویل | ترجمهٔ مژده دقیقی | نشر کارآگاه
میدونید، این یکی دو بند و مخصوصا یکی دو جملهٔ آخر توصیف حال منه. منم البته مثل دکتر واتسون در حال حاضر شرایط مالی و غیرمالی رو برای رفتن به گوشهٔ دیگهای از دنیا برای زندگی ندارم، ولی مثل اون حسرتش رو هم ندارم. منم دقیقا دلم میخواد تو مرکز همین منطقهٔ پرآشوب خودمون، تو جَوّی پر از حملات واژههای سنگین، بین رویای مدینهٔ فاضلهٔ نبوی» و جامعهٔ مدنی»، انقلاب اسلامیِ مقدمهٔ ظهور» و گفتوگوی تمدنها»، سلفیگری» و عدالت علوی» و ایران برای همهٔ ایرانیان» و پیشرفت علمی» و قطب منطقه در ۱۴۰۴» و باستی هی» و انقلاب مستضعفین» غوطه بخورم و دنبال سرنخ و راهحل بگردم. دقیقا دلم میخواد تو مرکز این همه جدال فکری و عملی باشم و ببینم باید از کجا شروع کرد و چی دست منه.
فعلا و تا اطلاع ثانوی و از وقتی یادم میاد، این چیزیه که حالم رو خوب میکنه. با همممٔ گرفتاریهاش ولی واقعا خوبِ خوبِ خوب.
:)
+مهاجرت تو منظومهٔ فکری من در حد موقت» و بهضرورت» مفیده و نه بیشتر.
مامانم میگه بچه که بودی رو قول دادن خیلی حساس بودی. وقتی قول میدادی فلان کار رو انجام نمیدی دیگه خیالم راحت میشد. مثلا گهگاهی که میذاشتیمت خونهٔ فامیلی جایی و میگفتیم قول بده اذیتشون نکنی، وقتی قول میدادی، دیگه واقعنم اذیت نمیکردی.»
من نمیدونم بقیهٔ بچهها چطوریان، ولی حسم اینه کلا بچهها بدی کردن و دروغ گفتن بلد نیستن تا وقتی ما یادشون ندیم و خیلی منطقیتر از اینن که بخوان بدقول باشن، مگر البته ما وادارشون کنیم به غیرمنطقی شدن. واسه همینم فکر میکنم این موضوع احتمالا خیلی منطقی بوده برام تو بچگی و پایهٔ اخلاقی خاصی نداره.
بزرگ که شدم، دروغ گفتن و بدی کردن رو یاد گرفتم الحمدلله ولی این بدقولی کردن همچنان به عنوان یه خصوصیت خیلی آزاردهنده تو ذهنم موند. من از تاخیر متنفرم. البته طی سالها به سختی یاد گرفتم به بقیه همون قدر سخت نگیرم که به خودم، ولی خودم همچنان خیلی خیلی اذیت میشم وقتی بدقولی میکنم، چه از نظر زمانی و چه از نظر کلی برای انجام کاری.
چند هفته قبل، یه بنده خدایی با من تماس گرفت که شمارهم رو از یه بنده خدای دیگهای که تو دورهٔ دانشجویی باهاش آشنا شده بودم گرفته بود. اون بنده خدایی که میگم باهاش آشنا بودم از آدمای فرهیختهٔ دوستداشتنییه که واقعا جا داره خدا رو شکر کنم به خاطر آشنا شدن باهاشون. این بنده خدای دوم هم یه فعال فرهنگی بود. زنگ زده بود در مورد یه جور طرح و مسابقهٔ کتابخونی باهام صحبت کنه و این که آیا میتونم کمکی بکنم تو مسیر انجامش یا نه.
راستش انقدر تو این دو سال بعد فارغالتحصیلی دور شدم از فعالیتهای فرهنگی این شکلی که خیلی حوصلهشو نداشتم ولی به احترام اون بنده خدای دومی که گفتم، نه نگفتم. خلاصش این شد که قرار شد یه سری پوستر رو برم از جایی تحویل بگیرم و نصبشون کنم تو بیمارستانی که هستم و احیانا جاهای دیگهای که میتونم.
تجربهٔ چند سال کار تشکیلاتی دیگه من رو به صورت خودکار متوجه ایرادهای طرحای مختلف میکنه (در حد درک و تجربهٔ خودم). این کار رو هم که دیدم متوجه چندتا ایراد اساسی توش شدم که همون موقع به مسئولش که باهام تماس گرفته بود گفتم. دلم از این میسوخت که ایدهٔ قشنگی پشت کار بود که با یه روش غلط، داشتن خرابش میکردن. ایراداتم رو نپذیرفت البته و نه که فقط نپذیره، با سطحیترین توضیحات ممکن توجیهشون کرد و همین، شوق من رو برای ادامهٔ کار کم کرد. یعنی به وضوح احساس میکردم این کار امکان نداره با این شرایط به جایی برسه و نمیتونستم براش قدمی بردارم.
این رو همینجا نگه دارید که یه موضوعی رو براتون توضیح بدم. ببینید من عاشق و شیفتهٔ کار دقیق، حرفهای و تمیزم. کار به موقعی که پشتش فکر باشه، روش اجراش جذاب باشه، جزئیات مهم باشن، زمانبندی اهمیت داشته باشه، برای مخاطب شعور و برای اون شعور احترام قائل شده باشیم، بدقولی توش نباشه، هردمبیل نباشه، حالا یه طوری میشه»طور پیش نره و این استانداردها و ایدهآلهام رو به بقیهٔ اعضای گروهایی که باهاشون کار میکنم هم همیشه منتقل کردم و میدونم که خیلی وقتا هم متاسفانه چون شیوهٔ درست این انتقال رو بلد نبودم، اذیتشون کردم. ولی اصل این اعتقاد رو همچنان قبول دارم، گرچه خیلی رو خودم کار کردم که شرایط آدمها و انگیزههای مختلف رو در نظر بگیرم و باعث آزارشون نباشم با ایدهآلگرایی افراطیم ولی خب. بعیده خیلی موفق شده باشم:)
در هر صورت اوضاع این طوری بود و هست هنوزم. مثلا یکی از ایدهآلهای همیشگی و جزئی من تو برنامه گرفتن این بود که بنر و پوسترهای یه برنامه باید تو اسرع وقت بعد از تموم شدن برنامه جمع بشن و دانشجوها نباید تا چند هفته پوستری رو رو در و دیوار دانشگاه ببینن که برنامش تموم شده، ولی خب توضیح این موضوعِ ساده و مطالبهش کار راحتی نیست. مخصوصا تو دانشگاههای علوم پزشکی با اون خمودگی ذاتیشون، همین که یه جمعی تاحدی پایهکار و دغدغهمند پیدا میشد باید خدا رو شکر میکردی و این مدل جزئیات دیگه خیلی بلندپروازانه بود. این مسائل که حالا فقط یکیش رو مثال زدم و کلا مسائلی از این دست همیشه باعث عذاب آدمی مثل من بود. نه میتونستم بیخیالشون بشم و نه همیشه میشد مجموعه رو در موردشون توجیه کرد؛ ناچار سختیهای ریزی رو باید تحمل میکردی که ریزْ ریزْ زیاد میشدن.
ولی میدونید، مسیر همیشه برای من واضح بود. یعنی من وقتی داشتم اون بنرهای کذایی رو گهگاه جمع میکردم، کاملا برام محتمل بود بخوام مقالهای بنویسم با عنوان ارتباط جمع کردن به موقع بنرهای برنامهها از فضای دانشگاه با حل معضلات فرهنگی کشور و بلکه جهان»؛ مسیر، همین قدر برام واضح و بدیهی بود و هست.
برگردیم به موضوع پوسترهای کتابخوانی، کاری برای جایی که نمیشناختم، با جزئیاتی که قبول نداشتم، با نتیجهای که تقریبا مطمئن بودم و هستم نمیگیره، ولی همچنان با اعتقاد راسخ من به خوشقولی، به ارتباط نصب چند عدد پوستر یک مسابقهٔ کتابخوانی با حل معضلات.».
بدقولی شد. بدقولیای شامل دلایلی که مدتها به عنوان بهانه» از این و اون شنیده بودم. یعنی اگر بنا به جور کردن دلیل و بهانه میبود، خیلی راحت میتونستم براش بهانه بیارم. فلان روز از شبکاری برمیگشتم و خسته بودم و سختم بود راهم رو دور کنم برم بنرها رو بگیرم»، فلان روز بارون میومد»، فلان روز و فلان روز اصلا شیفت نبودم و کاری هم نداشتم و نمیتونستم واسه یه پوستر برم بیرون»، فلان روز.».
بهانههای قشنگی که ایدهٔ اصلی پشت همهشون اینه: هیچ رنج و سختی و کار اضافه و خلاف عادتی نباید تو مسیر باشه»؛ ایدهای که طی همهٔ این سالها باهاش جنگیده بودم. شخصیت من به طور پیشفرض روی حالت یا راهی خواهم یافت یا راهی خواهم ساخت» تنظیم شده. سختکوشیای که خیلی وقتها به سختگیری میرسه. سختگیریای که اثر اون سختکوشی رو هم از بین میبره و نتیجه رو خراب میکنه و باید همیشه مراقبش بود.
به هرحال، نتیجه این شد که طی دو هفته تاخیر و بهونهگیری و بدقولی تا بالاخره برم پوسترها رو تحویل بگیرم و نصب کنم، حال بهانهگیرها رو فهمیدم. دلیل این همه بدسلیقگی و بدقولی و بهونهگیری تو کارهای فرهنگی، اشکال تو درک عنوان مقالههاست. طی این دو هفته بدقولی و تاخیر، عذاب وجدانم رو با جملاتی شبیه حالا مگه چند نفر اینو میبینن/میخونن»، اینام با این تبلیغات داغونشون»، این چهارتا دونه پوستری که تو بخوای بزنی هیچ تاثیری تو روند کار نداره» و جملات مشابه آروم میکردم. میدونید، این جملات دروغ نیستن ولی فقط احتمال»ن. من پیشبینی میکنم و احتمال زیاد میدم این کار به جایی نمیرسه ولی آیا مطمئنم؟ آیا میدونم تاثیر این کار، یه کتاب خاص، یه مخاطب خاص، یه اتفاق احتمالی خوب تو ذهن و زندگی اون مخاطب، روی معادلات جهانی چیه؟
نه. هیچ چیزی نمیدونم و تا هزار سال دیگه هم ممکن نیست بتونم پیگیری کنم و بفهمم، اما اون کار مشخص، در همون حد ناچیزش، توی اون موقعیت خاص، فقط از من برمیاومد. اون کار به هر دلیلی از من خواسته شده بود و تو نظام دقیقی که من برای عالم قائلم هیچ برگی بیدلیل از شاخه نمیافته».
کامل، دقیق، حساب شده، فکر شده، منظم و طیب و طاهر.
با این جنس کار فرهنگیه که میشه اوضاع دنیا رو عوض کرد. یه روزه؟ یه شبه؟ به راحتی؟ نه قطعا. اما مسیر همینه. مسیر، پیدا کردن توانایی درک ارتباط نصب چهار پنج عدد پوستر مسابقهٔ کتابخوانی روی بردهای یک بیمارستان کوچک در یک شهر کوچک، با حل معضلات فرهنگی، اقتصادی و اجتماعی جامعهٔ بشری»ه.
و من، هنوز جمعی رو نمیشناسم بتونم عنوان این مقالههای نانوشته رو براشون توضیح بدم که بهم برچسب دیوانگی نزنن.
شما، عجالتا، اولین، آخرین و تنها امیدهای منید خوانندگان عزیز.
جورچین
از فواید شیفت شب
اعتقاد بنده این است که حتماً فقیه زن و مجتهد زن لازم داریم و گمان من این است که دماء ثلاثه و امثال اینها را غیر از زن هیچکس نمیتواند فتوا بدهد.»
۷۹/۷/۱۵
+ عنوان، ناظر به مطلب تاثیر سنتهای تاریخی در فقه؟» و نظرات و پاسخها.
استاد آمریکایی باید از دخالت و خباثت چندینوچند سالهٔ کشورش در این منطقه، از گروههایی که خیلی جدی، رسمی و علنی، مسئول تحلیل مسائل ایران و تلاش برای ایجاد مشکل و تحریم و گرفتاری برای مردمش هستند، خجالت میکشید. مظلوم» بودن دادوفریاد دارد، نه خجالت. [ضمنا اشتباهات و مشکلاتمان به خودمان مربوط است؛ نه هیچکس دیگر و نه مخصوصا مسببین لااقل بخشی از وضع موجود]
نه اعتراض انحصاری است، نه وظیفه» در وبلاگ تیلم
خانم شریعت رضوی در کتاب طرحی از یک زندگی» دربارهٔ واکنشها بعد از چاپ کتاب کویر» دکتر شریعتی مینویسند:
چاپ کویر، با عکسالعملهای مختلفی روبهرو شد. در خارج از کشور، دوستان قدیمی علی، این کتاب را غلتیدن در رمانتیزم و فاصله گرفتن از تعهدات ی-اجتماعی شریعی ارزیابی میکردند؛ آقای صادق قطبزاده سالها بعد تعریف میکرد که به محض چاپ کویر من و چند تن دیگر از دوستان گفتیم: شریعتی هم برید.»
طرحی از یک زندگی، چاپخش، چاپ سیزدهم، ص۱۲۹
اتفاقات آبان امسال همین حس را برای من ایجاد کرده. چند هفته است سریال کمدی-رمانتیک ترکی تماشا میکنم و هیچ بعید نیست همین روزها متنهای کوتاه و بلند عاشقانه بنویسم و جای پستهای همیشگیام منتشر کنم. هر روز اخبار را چک میکنم (کاری که نمیتوانم انجام ندهم)، کتاب میخوانم و ظاهرا همان آدم قبلیام، اما از شدت استیصال پناه بردهام به رمانتیسم. به انتخابات مجلس فکر میکنم، راهپیمایی ۲۲ بهمن، به دلایل غیرقابل توضیحی پوشهٔ آهنگهای انقلاب را پخش میکنم برای خودم و نمیدانم تا کجا میشود از سیستمی که در مورد کشته شدن آدمهای بیگناه توضیح نمیدهد، حمایت کرد. از طرفی شک ندارم هیچکس در خارج از مرزهای این سرزمین دلش برای ما نمیسوزد و عاقلانهترین گزینه را تلاش برای بهبود همین ساختار میدانم. با این وجود نمیشود انکار کرد که چقدر بههمریختهام. مخصوصا این روزها که روایتهای رسانهای آنورآبی دانهدانه منتشر میشوند، مخصوصا بعد از پیشبینیهای اقتصادی در مورد پیامدهای تصویب لایحهٔ بودجهٔ سال آینده و مخصوصا بعد از این که میبینم هنوز آنها که باید، تلنگر و هشداری حس نمیکنند.
از تحقق وعدههای خدا مطمئنم؛ ولی آن وعدهها، اتفاقاتی بلندمدت هستند. از نهایت و نتیجه مطمئنم، اما در کوتاه و میانمدت، چه اتفاقاتی قرار است بیفتد؟.
بعدنوشت: کویر» از نظر برخی دوستان دکتر شریعتی، توقف مبارزه بوده نه از نظر خود او. کما این که پناه بردن موقت من به آنچه گفتم هم به معنای توقف آرمانگرایی یا پشیمانی از اقدامات گذشته نیست! فکر میکردم این دو مسئله در متن واضح است ولی ظاهرا بعضا باعث سوءتعبیر شده.
هر احساسی (خشم، ترس، عصبانیت، نفرت، عشق و.) به دلیلی به وجود میآید و به دنبال هدفی است. بروز احساسات خام و فرآورینشده، مهمترین دلیل تحقق نیافتن اهداف شکلگیری آن احساسات است.
شکل خالص احساس، مادهٔ خامی است که غریزه و طبیعت به ما عرضه میکنند. میزان، کیفیت، نوع و جهت فرآوری این مادهٔ خام، کیفیت انسانیت یک انسان را نشان میدهد؛ و نکتهٔ خیلی مهم این است که استمرار فرآوریهای باکیفیت، نحوهٔ بروز آن مادهٔ خام اولیه را تحتتاثیر قرار میدهد.
به عبارتی محصول نهایی باکیفیت، من و شما را مستحق دریافت مواد اولیهٔ بهتر میکند و نهایت ماجرا آنجاست که حضرتشان فرمود:
هرکس فاطمه (/علی/فرزندان معصوم علی و فاطمه) را بیازارد، مرا آزرده است و هرکس مرا بیازارد، خدا را آزرده است.»
[یعنی انسان به جایی میرسد که در موقعیتی ناراحت میشود که اگر خدا هم بود ناراحت میشد و در جایی خوشحال میشود که اگر خدا هم بود خوشحال میشد. و خدا کیست؟ وجودی که حق مطلق است و نفع و ضرر شخصی و رذایل اخلاقی انسانی باعث خشنودی یا خشمش نمیشود. ناراحتی او به دلیل دوری از حق، عدالت، خوبی و خوشحالیاش به دلیل نزدیکی رفتار پیشآمده به اینهاست. آن هم تازه با لحاظ کردن شرایط مخاطب]
+ تکمیلی:
۱) علت ایجاد احساسات به باورها و غرایز برمیگردد. تلاش برای بروز صحیح آنها به ادب، انصاف، موقعیت، مخاطب و وظیفهشناسی نیاز دارد.
حرکت در این مسیر، باورها را به مرور اصلاح میکند و غرایز را در حد خودشان به تعادل میرساند.
مجموع این اتفاقات شخصیت یکپارچهٔ ویژهای از آدمیزاد میسازد.
۲) به جهت همهٔ آنچه که گفته شد، انسان باید قادر باشد احساسات مختلفش و ریشههایشان را در درجهٔ اول، دقیق و بدون فریبکاری، برای خودش تشریح کند. مثلا باید بتواند اسم حس حسادت» را برای راحتی خودش، چیزهای دیگری نگذارد.
۳) پیشبینی میشود در مراحل بالاترِ تلاشهای گفتهشده در جهت فرآوری احساسات (بروز صحیح، بهاندازه، بهموقع و مخاطبشناسانهٔ آنها)، زحمت و دشواری مراحل ابتدایی به حداقل و حتی به صفر برسد. اینجا میتواند جای عجیبی باشد. شاید نقطهٔ عطف انسانیت.
نشستهای روبهروی من. نمیدانم؛ شاید هم روبهروی من نیستی و من دوست دارم اینطور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشستهای روبهروی من و این دستپاچهام میکند.
وقتی نشسته باشی روبهروی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چهطور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشمهایت؟ دکمۀ لباست؟
آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چهطور ببیند؟
آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقبتر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمیکردم، چهطور دیده بودمت؟ نگاه اول چهطور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چهطور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه میکنیم؟ دنبال چه میگردیم؟ در نگاه اول چهطور میبینیم؟ چهطور بعضیها در نگاه اول عاشق میشوند؟ (واقعا میشوند؟)
نگاه اول سختگیرانهترین نگاه است. بیاحساسترین نگاه. بدبینانهترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بیاعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور. بعدها آن غرور خیلی کارها کرد
این نگاه اول بود. سرسری و بیاحساس و سختگیرانه و خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بیاهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.
از کجا به اینجا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبهروی من نشستهای باید چهطور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمیآید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمیکند به من که روبهروی تو، گیج حجم حضور تو، نمیدانم حتی چهطور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانهای بگویند: آنوقتها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همانطور باشی!»
آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب.
ادامه دارد.
[ادامهاش ااما در مطلب بعدی نیست]
رجعت
عکسش.
بخش اول
نشستهای روبهروی من. نمیدانم؛ شاید هم روبهروی من نیستی و من دوست دارم اینطور خیال کنم. ولی نه، خیال نیست. واقعا نشستهای روبهروی من و این دستپاچهام میکند.
وقتی نشسته باشی روبهروی من، من باید دقیقا چه کنم؟ نگاهت کنم؟ چقدر؟ چهطور؟ به چه چیز باید نگاه کنم؟ دستت؟ چشمهایت؟ دکمۀ لباست؟
آدم اگر بخواهد نجیبانه و مومنانه و مودبانه به کسی نگاه کند باید او را چهطور ببیند؟
آه! نه! صبر کن! انگار از هیجان و دستپاچگی زیادی جلو رفتم. باید برگردیم عقب. خیلی عقبتر. اصلا از کجا شروع شد؟ آن وقتی که هنوز برای نگاه کردن حساب و کتاب نمیکردم، چهطور دیده بودمت؟ نگاه اول چهطور است؟ کلا نگاه اول به هر چیزی چهطور است؟ در نگاه اول به چه چیز توجه میکنیم؟ دنبال چه میگردیم؟ در نگاه اول چهطور میبینیم؟ چهطور بعضیها در نگاه اول عاشق میشوند؟ (واقعا میشوند؟)
نگاه اول سختگیرانهترین نگاه است. بیاحساسترین نگاه. بدبینانهترین نگاه؛ و من در نگاه اول هیچ چیز خاصی دربارۀ تو دستگیرم نشد. نگاه اولم یادم هست. تو را یادم هست. یک لبخند بیاعتنا روی صورتت بود. از آن لبخند مغرور خوشم نیامد؛ ولی از آن غرور. بعدها آن غرور خیلی کارها کرد
این نگاه اول بود. سرسری و بیاحساس و سختگیرانه و خب که چی؟»طور. من آدم عاشق شدن در نگاه اول نبودم و اصولا شاید تو هم آدمی نبودی که بتوان در یک نگاه عاشقش شد. به هرحال نگاه اول اهمیتی نداشت؛ مثل یک نسیم خنک قبل از طوفان که بیاهمیت است. آمد و سریع رفت. تو هم رفتی و حتی ردی هم از آن حضور در ذهن و قلب من نماند. رفتی و تمام شد.
از کجا به اینجا رسیدیم؟ آها! قرار بود بفهمم وقتی روبهروی من نشستهای باید چهطور نگاهت کنم. ولی نگاه اول برای جواب دادن به این سوال به کارم نمیآید. در نگاه اول اشتیاق نیست، نگاه اول نیاز به کم و زیاد شدن و قانون و قاعده ندارد، لازم نیست مراقبش باشی، خودش عادی و معمولی است و کمکی نمیکند به من که روبهروی تو، گیج حجم حضور تو، نمیدانم حتی چهطور باید نگاهت کنم؛ انگار که به دیوانهای بگویند: آنوقتها که عاقل بودی یادت هست؟ سعی کن همانطور باشی!»
آه! چه زود صحبت جنون شد! دوباره از دستپاچگی من است. بگذار باز هم برگردیم عقب.
ادامه: بخش دوم
بانوچه: یه دوبلکس نقلیه با حیاط کوچولو و سقف و دروازهها و پردههای یاسی. دیوارهای کوتاه حیاط و باغچه پر از گل. درخت ندارن تو باغچشون.
هدس: یه واحد متوسط تو یه برجه. یکی دو تا تراس دنج داره و اثاثیهش انقدر ساده و خودمونیه که هیچرقمه به برجنشینی نمیخوره. تو تراسش واسه پرندهها هم چنتا لونه ساخته و هرچند وقت یه بار سر و صدای پرندهها باعث میشه طبقه بالاییها و پایینیها اعتراض کنن. کلا روحیات برجنشینی نداره و من جاش بودم میفروختم میرفتم تو جنگل کلبه میخریدم:)
موزه درد معاصر: از این خونههای دو طبقهٔ با حیاط مفصل و یه کوچولو قدیمیه که یه جای خوبی از شهره. معلومه از اون خونههای بااصل و نسبه که چند نسل به ارث رسیده؛ منتها هیچکس دقیقا نمیدونه کی توش زندگی میکنه؛ گرچه که معلومه یه چند نفری هستن اون تو:)
بنده: از این ساختمونای بلنده با نمای رومی. حیاط نداره. پارکینگ داره فقط و مقادیری دوربین مداربسته اطراف ساختمون. از این آیفونای پیچیده هم داره که باید عدد و رقم وارد کنید توش.
سیاهههای یک پدر: یه خونهٔ پدربزرگانهٔ قدیمی شمالیه. با حیاط بزرگ و کلی درخت پرتقال و نارنج و نارنگی.
Daily me: از این آپارتمانای دوستدار طبیعته که مطابق با شرایط محیطی ساخته شده. پشتبوم فضای سبز داره، مصرف انرژیش خیلی کمه، تاحدممکن هم از شیشههای بزرگ و شفاف تو ساختش استفاده شده. شکل هندسیش هم خاص و تو چشه.
فیشنگار: آپارتمان بیست سی طبقه است. واحدهای خوب، نمای خوب، محلهٔ خوب. کلا مورد خوبیه برای خرید و فروش اگه تا یه حدی پول داشته باشید.
تنها دویدن: صاحبش معماره فلذا سکوت میکنم! تنها چیزی که میتونم بگم فعلا اینه که همهٔ اصول معماری تو ساختش رعایت شده.
بیمارستان دریایی: بیمارستان دریایی»ه! یعنی قشنگ یه بیمارستان بزرگ و مجهزه زیر آب با تم آبی. یه شعبهٔ دوم کوچیکتر هم داره که حالا فعلا گفتن نگین:)
دردانه: دو طبقه است که هر طبقه یه واحد دوبلکس داره که با هم بشن چهار طبقه:) تو یه خیابون اصلی و یه کوچه است که اسم هر دوشون عدده. پلاک خودشم چهاره. نما و دروازهٔ سفید.
سفر نویسنده: ویلاییه. نمای آجری. کوچیک ولی باصفاست. از این خونهها که وقتی قراره بری مهمونی خونشون، خوشحال میشی:)
بخاری: شومینه و آکواریوم دارن خونشون. یه ویلایی جمع و جوره. حیاط کوچولو، باغچهٔ کوچولو. از این پردههای پر از جینگیلی پینگیلی هم دارن. دکور اصلی پذیرایی هم کتابخونه است.
نوشته بودم اگه یه وقتی بچه داشتم و اگر دختر بودن، انتخابم برای اسمشون عسل» و ایرانا» است؛ حالا باید اضافه کنم انتخابم برای اسم پسر(ها) علی»، ابراهیم» و سلمان» ه. این سه نفر واقعا آدمهای عجیبی بودن تو تاریخ. خیلی عجیب.
استفاده از اینترنت را به حدود یک ساعت در هفته کاهش دادهام و بسیاااااااار راضیام از این وضع.
میماند بیاطلاعی از اوضاع ی-اجتماعی مملکت که عجالتا چارهای نیست.
تلاشم این است پناه ببرم به کتاب و مثل قبل، آن همه تنها و بیپناه خودم و ذهنم را در معرض اخبار و وقایع رها نکنم.
ممکن است مثل قبل نتوانم یا نخواهم در وبلاگهایی که میخوانم نظر بگذارم که پیشاپیش عذرخواهم.
بنای ننوشتن ندارم، ولی اگر کمرنگتر شدیم، فراموشمان نکنید لطفا؛ مثلا در احوال خوشتان برای همهٔ وبلاگنویسها» هم دعا کنید که به ما هم چیزی برسد:)
مراقب خودتان باشید :)
بهش گفتم: ببین بعد به یه جایی میرسی که این آتشفشان تو قلبت رو میتونی کنترل کنی، میتونی تصمیم بگیری کی و کجا گدازهها بریزن بیرون. میتونی گدازهها رو آروم بریزی تو قالب کیک که شکل بگیرن و آتیش دلت رو شستهرفته و تروتمیز بذاری جلوی بقیه.
میتونی موقع نوشتن عمیقترین دردای روحت، حواست به رعایت همهٔ علایم نگارشی و نیمفاصله و. باشه.
اینجا جای خاصیه.»
یه حالی دارم شبیه ارمیا تو بیوتن، اونجا که به سرش زده بود یه کفن برداره ببره چهل تا مومن براش امضا کنن. چهل تا مومن شهادت بدن آدم خوبیه. دارم فکر میکنم میتونم چهل تا مومن پیدا کنم که من رو بشناسن و انقدری بشناسن که بتونن چنین شهادتی بدن؟.
پ.ن: لطفا اگر توجه به مرگ و یادآوری اون رو به عنوان یک واقعیت محتوم در زندگی»، نشونهٔ افسردگی» و حال بد» و آرزوی مرگ» و امید پایین به زندگی» و این طور چیزا میدونید این مطلب رو کلا ندید بگیرید و نظرات عجیب غریب واسه من نذارید. با سپاس :)
بعدنوشت: پ.ن۲: حرف بیوتن شد؛ یه چیزی قدیما راجع به بیوتن نوشته بودم. دوست داشتید بخونید: شعاری شد؟!
به قول محمدرضا شهبازی، عاقا دفعهٔ بعد که خواستین انقلاب کنید یه طوری برنامهریزی کنید بیفته فروردینی، اردیبهشتی، مهری چیزی:)
به لالهٔ در خون خفته»
از جملهٔ اصول مهم زندگی میشه به هر اطلاعاتی باید یه نسخهٔ پشتیبان داشته باشه» اشاره کرد.
بر همین اساس من از عکسا، موسیقیها، یادداشتها و بقیهٔ اطلاعات مهم گوشی، یه کپی تو لپتاپ دارم. شمارهٔ مخاطبینم رو هم علاوه بر گوشی، تو دفترچه یادداشت نوشتم. از همهٔ مطالب این وبلاگ هم (هر مطلب تو صفحهٔ خودش که نظرات رو هم شامل بشه) یه نسخه ذخیره کردم تو لپتاپ و علاوه بر اینها، از همهٔ اطلاعات مهم گوشی و لپتاپ، یه نسخه هم تو هارد دارم.
هیچوقت به وسایل دیجیتالی اعتماد کامل نداشته باشید✋
+ در صورت نداشتن هارد و لپتاپ، میتونید از راههای دیگه استفاده کنید. مثلا اگر توی خونه کامپیوتر دارید، تو حافظهٔ اون بریزید (کاری که خودم قبلا انجام میدادم) یا اگر این گزینه هم نیست، اطلاعات مهمتون رو بسپرید به دوست یا آشنایی که بهش اعتماد دارید و به هارد دسترسی داره. به هرحال باتوجه به شرایط، همیشه میشه یه راهی پیدا کرد.
قصد نوشتن نداشتم و حتی همین الان هم که دارم مینویسم باز هم قصد نوشتن ندارم؛ ولی حقیقتا باید میگفتم که از بعضی واکنشهای اخیر دلم گرفت. عجیب است برای من وقتی کسی باور و اعتقاد به دعا» را مسخره یا حتی به آن توهین میکند. میفهمم و خودم هم بارها دیدهام سوءاستفاده از دین را برای دور زدن عقل و منطق و بدتر از آن، این دو را در اساس، مزاحم و معارض هم دیدن. میدانم هنوز مرزهای جبر و اختیار، سرنوشت ازپیشنوشتهشده و تلاش بشر، اعتقاد به ابزار مادی و باور همزمان به ماوراءالطبیعه برای خیلیها حلشده نیست؛ ولی باز هم نمیتوانستم ناراحت نشوم.
خدای بعضیها ناتوان است، خدای بعضیها بیاطلاع است، خدای بعضیها ظالم است، خدای بعضیها بندههایش را بلاک» کرده، بعضیها با خدایشان قهرند، بعضیها اصلا خدایی ندارند، بعضیها باورش دارند اما معتقدند واقعا وجود ندارد و یک جورهایی یک دوست خیالی است که از بچگی همراهشان مانده تا بعضی دردها را سبکتر کند، خودش هم نه، همین تصور موهوم از او.
بعضیها با خدایشان رفیقند، منتها به این صورت که هرکاری خودشان تشخیص بدهند درست است انجام میدهند و خدایشان هم فقط مهر و لبخند و محبت بلد است، وجود بیخاصیتی است که کلا فقط دست نوازش میکشد، خدای بعضیها دروغگو است، بعضیها با خدایشان دعوا دارند، بعضیها کلا نظری دربارهاش ندارند، بعضیها تا مجبور نشوند یادش نمیافتند، بعضیها از او وحشت دارند و خلاصه هرکس خدایی دارد؛ اما وجه مشترک همهٔ این خداها این است که بندههایشان به دعا» امید و باور و شوق و رغبت ندارند. بندهها، فایدهای در دعا نمیبینند و درنتیجه آن را بلد هم نیستند.
امشب آمدم بنویسم، خدای من، صاحب و مالک و پروردگار و رفیق من، شبیه خدای این آدمها نیست. که من سالها با باور به او، قدرت، علم، بزرگی، مهربانی و البته قوانینش، زندگی کردهام (قوانین که میگویم مقصودم این است در پس کمکاریها و اشتباهات هم متوجه بودهام تبعاتی برایم دارد، نه که هرچه بوده اطاعت بوده و بس!). که خدای من، مهربان است، اما کارها را بنا به اسباب انجام میدهد و برطبق مصالح. که قوانین قطعی خودش را دارد. که همه چیز عالم در ید قدرت اوست، اما مقدر کرده دعا»ی خالصانه بتواند قضای حتمی و قطعی او را عوض کند.
آمدم بنویسم _کما این که بارها نوشتهام_ زندگی شبیه مزخرفات هالیوودی نیست. این طور نیست که شما دعا کنید و در همان آن، مسائل حل شوند، در همان لحظه مردهها زنده شوند و همه چیز با سرعتی باورنکردنی، حل و فصل شود. (اگر بدانی دعای تو به اندازهٔ یک روز، به اندازهٔ یک نفر، موثر است، دیگر دعا نمیکنی؟)
آمدم بنویسم دعایی مستجاب است که از ته دل باشد، که از تمام اسباب غیرخدا قطع امید کرده باشیم، که اضطرار و اضطراب به نهایت رسیده باشد، که با رغبت، با شوق، با امید، به او، به ذات مقدس او توجه کنیم و همه چیز را از او بدانیم.
نه مثل ما که دعا میکنیم و ته قلبمان این است: حالا اگه مستجاب هم نشد به هرحال این مریضی که تا ابد نمیمونه، یه جوری حل میشه دیگه» و نمیفهمیم آن یک جور دیگر» هم باز، لطف و محبت خداست.
نه مثل ما که پناه بردن به خدا، صرفا یکی از گزینهها»ی موجودمان است و نه، تنها راه ممکن!
ما طوری با خدا برخورد میکنیم که انگار یکی از سه چهار پزشک مطرحی است که برای فلان مشکل جسمیمان قصد داریم تکتک به همهشان مراجعه کنیم و حالا این نشد، یکی دیگه».
تاثیر دعا» را نمیفهمیم، فایدهٔ التجا» را درک نمیکنیم و لیلةالرغائب» که شبی برای تمرین و یادآوری رغبت و شوق داشتن نسبت به پروردگار عالم است _آنچه بسیار و بهسرعت فراموش میکنیم _ برایمان چیزی است شبیه یک جور چراغ جادو یا مثلا شمع تولد که باید چشمهایت را ببندی و آرزو کنی! هر چیزی را که میتوانیم به مسخره و شوخی و لودگی و سانتیمانتالیسم مفرط گرفتهایم و تهش هم معتقدیم دعا اگه قرار بود مستجاب بشه که.»
خدای من در کتاب محکمش، سرنشینان کشتیای را مثال زده که هنگام مشاهدهٔ احتمال غرق شدن کشتی، با خلوص او را میخوانند و توقع نجات دارند؛ اما هنگامی که دعای خالصانهشان مستجاب میشود و پایشان به خشکی میرسد، قول و قرارهایشان را با خدا یادشان میرود؛ خواستم بگویم این روزها خیلیها حتی شبیه همین سرنشینان نکوهششدهٔ آن کشتی هم نیستیم؛ یعنی حتی همان خلوص مقطعی و موضعی را هم نداریم. حال خیلیها بیشتر شبیه پسر نوح پیامبر_علی نبینا و آله و علیهالسلام _ است که به صخرهای پناه برد تا از طوفان عالمگیری نجات یابد و این آدم را غمگین میکند.
این روزها دیر یا زود، سخت یا آسان، میگذرند؛ اما بعضیهایمان شاید خوب باشد بیشتر به خودمان فکر کنیم. بیشتر به زبونی آدمیزاد در منتهای درجهٔ پیشرفت تاریخیاش فکر کنیم که در مقابل موجودی که حتی زنده» هم محسوب نمیشود، این طور حقیر و ذلیل شده. به این جهانبینی احمقانه که در آن برای نجات از طوفانی سهمناک، به سنگ کوچکی پناه بردهایم فکر کنیم.
به خدا فکر کنیم و به تاثیر دعای خالصانه. به دلیل بیاعتمادی و بیاعتقادیمان به پروردگار عالم.
زندگی بدون اعتقاد به دعا، از هزار بیماری همهگیر ترسناکتر است.
+مرتبط:
انکار
هرمه
با شوق، با ادب، با امید
باوری هست؟
باورِ تاثیر و تاثیرِ باور
از جمله بزرگترین اشتباهات سال ۹۸ میتونم به تلاش نکردن برای پیدا کردن نیمهٔ گمشدهٔ زندگیم اشاره کنم.
اگر اوایل یا اواسط ۹۸ عقد کرده بودم، الان میتونستیم به بهونهٔ کرونا بدون جشن عروسی (که به نظر من واقعا جشن رومخِ اعصابخردکنِ باعث اضمحلال روحی آدمیزاده) بریم سر خونه زندگیمون.
همهگیری بعدی هم که معلوم نیست کِی باشه! :)
+ نزدیک چهل صفحهٔ ۱۰ در ۱۰ دفترچه یادداشتم، فقط ایده و کلیدواژه دارم برای نوشتن. هر روز هم به خودم میگم دیگه بعد از این چیزی به ذهنت رسید نمینویسی ها!» و بازم مینویسم البته :| . بعد این تازه غیر وقتاییه که وسط انجام یه کار دیگه یهو به خودم میام میبینم دارم برای مخاطبای یه برنامهٔ تلویزیونی خیالی در نقش کارشناس مسائل فرهنگی_آموزشی حرف میزنم :| . راهحلی ندارید؟
از جمله بزرگترین اشتباهات سال ۹۸ میتونم به تلاش نکردن برای پیدا کردن نیمهٔ گمشدهٔ زندگیم اشاره کنم.
اگر اوایل یا اواسط ۹۸ عقد کرده بودم، الان میتونستیم به بهونهٔ کرونا بدون جشن عروسی (که به نظر من واقعا جشن رومخِ اعصابخردکنِ باعث اضمحلال روحی آدمیزاده) بریم سر خونه زندگیمون.
همهگیری بعدی هم که معلوم نیست کِی باشه! :دی
+ نزدیک چهل صفحهٔ ۱۰ در ۱۰ دفترچه یادداشتم، فقط ایده و کلیدواژه دارم برای نوشتن. هر روز هم به خودم میگم دیگه بعد از این چیزی به ذهنت رسید نمینویسی ها!» و بازم مینویسم البته :| . بعد این تازه غیر وقتاییه که وسط انجام یه کار دیگه یهو به خودم میام میبینم دارم برای مخاطبای یه برنامهٔ تلویزیونی خیالی در نقش کارشناس مسائل فرهنگی_آموزشی حرف میزنم :| . راهحلی ندارید؟
یه صحنهای هست تو فیلم آخر سری هری پاتر که من خیلی ازش خوشم میاد. نمیدونم مجموعه داستانهای هری پاتر رو خوندید/فیلماش رو دیدید یا نه. یه توضیح خلاصه میدم برای اونایی که نمیدونن. شخصیتی هست تو این مجموعه به اسم پروفسور دامبلدور» که مدیر یه مدرسۀ جادوگری و یه جادوگر بزرگه. این شخصیت یه جورایی مهمترین، قویترین و باهوشترین شخصیت مثبت قصه محسوب میشه که تو کتاب شیشم (یکی مونده به آخر) میمیره. اما قبل از مرگش یه ماموریت میسپره به قهرمان اصلی داستان (هری) و دوستاش. حدود کلی این ماموریت تو کتابای قبلی مشخصه و بقیۀ جزئیاتش هم تو کتاب هفت معلوم میشه.
تو شیش تا کتاب اول، خوب بودن پروفسور دامبلدور و درست بودن حرفاش کاملا یه اصل پذیرفتهشده است برای مخاطب و ما هیچوقت خیلی به این شخصیت نزدیک نمیشیم؛ در مورد خودش خیلی چیزی نمیدونیم و خیلی هم نیازی نمیبینیم بدونیم. هر قصهای یه آدم خوب میخواد و دامبلدور، شخصیت خوب این قصه است. ولی خب، مشخصا میدونیم که آدم فوقالعادهایه و برای همین بهش اعتماد داریم، قبول و دوستش داریم و من یادمه حتی موقع خوندن صحنۀ مربوط به مرگش تو کتاب شیشم، اشک ریخته بودم.
کتاب هفت، آخرین کتاب و سختترین مرحلۀ اون ماموریتیه که گفتم. ماموریت سختی که تا کتاب شیش به خاطر حضور دامبلدور همیشه یه خاطرجمعیای در مورد احتمال موفقیتش داری، اما تو کتاب هفتم، علاوه بر این که مبارزه وارد سختترین قسمتش میشه، نبود دامبلدور هم سختیها رو مضاعف میکنه.
قسمت جذاب ماجرا اینجاست که نویسنده به همین حد قانع نمیشه و تصمیم میگیره مخاطب رو با چالش عمیقتری روبهرو کنه: نزدیکتر شدن به زندگی شخصی خود دامبلدور.
قهرمان اصلی داستان تو کتاب آخر، نه تنها باید با نبود دامبلدور و سختی ماموریت تو بدترین قسمتش کنار بیاد، که باید تصمیم بگیره آیا با وجود اسناد و شواهدی که در مورد دامبلدور برای اولین بار باهاشون مواجه میشه و اون شخصیت نابغۀ فوقالعاده رو براش خراب میکنن (در زمانی که خودش هم نیست که بتونه توضیحی بده)، آیا باز هم میخواد به انجام اون ماموریت با شیوهای که ازش خواسته شده ادامه بده؟ آیا اعتمادش به دامبلدور، به تردیدهای منطقیای که با وجود اون شواهد جدید پیدا کرده، میچربه؟
فیلم البته (مثل بقیۀ قسمتهای فیلمهای این مجموعه) خیلی از کتاب عقبتره. یعنی مشخصا من این تردیدها رو از خود کتاب خیلی بهتر درک کردم و فیلم، حس و فضاسازی و تاثیرگذاری کتاب رو نداره؛ منتها یه صحنۀ خیلی خوب داره. یه جایی هست که برادر دامبلدور، هری رو در مورد کاری که داره انجام میده به چالش میکشه. تناقضات شخصیت دامبلدور و قسمتهای مخفی زندگیش رو به روی هری میاره و ازش میپرسه واقعا دنبال چیه؟ مثل یه پسربچه احساساتی افتاده تو مسیر انجام خواستههای مردی که خیلی چیزا رو ازش قایم کرده بوده؟ و آیا اصلا میدونه داره چیکار میکنه؟
من این سکانس رو خیلی دوست داشتم. تردید، برای آدمیزادی که عملا فقط یه مشت فکر و ایده است، که بر مبناشون رفتار میکنه، حرف میزنه، سختیها رو تحمل میکنه و حتی لبخندها و اشکهاش رو از اونها داره، یه اتفاق خیلی بنیادیه.
تردید، ویروسیه که میافته به جون باورهای ما و هر تصمیمی در مقابلش بگیریم، یه چیزی مسلمه: دیگه اون آدم قبلی نمیشیم.
یا شروعی میشه برای عمیقتر شدن باورها و یا آغازیه برای از دست دادنشون و این به نظرم به نحوۀ مواجهۀ ما با تردیدهامون بستگی داره.
عجیبه که یه فکر، یه ایدۀ ظاهرا بیخطر کوچولو، یه سوال ظاهرا ساده و پیشپاافتاده، چطور میتونه انقدر سریع گسترش پیدا کنه، عمیق و عمیق و عمیقتر بشه و یهو به خودت بیای و ببینی در مورد کل سالهای گذشتۀ زندگیت، باورها و رفتارها و حتی بگم مبارزاتت، احساس سرما و خلا داری.
من قبلا یکی دو بار با این وضعیت مواجه شده بودم ولی هیچ کدوم به سختی این یکی نبودن. منظورم البته سوالات سطحی و شکهای معمولی نیست. منظورم تردیدهای پیشرفته و جدیه. در مورد انقراضهای گروهی شنیدین؟ در طول تاریخ حیات موجودات زنده، چند مرتبه انقراض گروهی اتفاق افتاده؛ یعنی اغلب گونههای زندۀ روی زمین از بین رفتن و بعد، حیات وارد مرحلۀ جدیدی از تکامل شده. این تردیدهای عمیقی که ازشون حرف میزنم از این جنسن. مثل انقراض گروهی باورهای قبلی میمونه و مشخصا میتونم بگم که برای بار فکر میکنم سوم تو زندگیم، دارم وارد یکی از این انقراضهای گروهی میشم.
شک و سوال، لشکر عظیم قدرتمند مسلحی شده که داره به باورهام حمله میکنه و جالبه بهتون بگم که دقیقا تو همچین شرایطیه که میفهمی واقعا به کدوم قسمت از مبانی اعتقادیت، اعتقاد داری و کدومها رو با سرهمبندی کنار هم جمع کردی.
میدونید، خیلی دردناکه این وضعیت. حالم اصلا خوب نیست، سرم داره از شدت سوالاتی که به ذهنم میرسه منفجر میشه، تمرکز کردن برام خیلی سخت شده، قلبم متلاطمه، دارم درد میکشم و از شدت استیصال به گریه افتادم. میدونم که این وضعیت حالا حالاها ادامه داره و میدونم که دیر یا زود، باید خیلی جدی تصمیم بگیرم که:
چقدر به دامبلدور اعتماد دارم؟»
درباره این سایت